کلمه جو
صفحه اصلی

حوالت

فارسی به انگلیسی

leaving(an affair to anothers care)

فرهنگ فارسی

۱ - ( مصدر ) سپردن . ۲ - ( اسم ) حواله

فرهنگ معین

(حَ لَ ) [ ع . حوالة ] (اِ. ) ۱ - چیزی که به کسی واگذار شود. ۲ - پول یا کالایی که به موجب نوشته ای به شخص واگذار شود تا برود از دیگری دریافت کند.

لغت نامه دهخدا

حوالت. [ ح َ ل َ ] ( از ع ، اِ ) حوالة. سپردن. و با لفظ کردن مستعمل. ( آنندراج ) :
زین در کجا رویم که ما را بخاک او
و او را بخوان ماکه بریزد حوالت است.
سعدی.
- حوالت کردن ؛ سپردن. در تداول ،برات دادن :
قرآن را یکی خازنی هست کایزد
حوالت بدو کرد مر انس و جان را.
ناصرخسرو.
دین ورز و باخدای حوالت کن
بد گفتن از فلانی و بهمانی.
ناصرخسرو.
مراد ما نصیحت بود و گفتیم
حوالت با خدا کردیم و رفتیم.
سعدی.
وگرطلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش بلب یار دل نواز کنید.
حافظ.
علاج درد دل من بلب حوالت کن
که آن مفرح یاقوت در خزانه تست.
حافظ.
رجوع به حواله و حواله کردن شود.
- حوالتگاه ؛ جای حواله. آنجا که حواله در آنجا پرداخت میشود.
- || حواله گاه. مقام تفرج که گرداگرد شهر باشد. ( ناظم الاطباء ) :
زهی دارنده اورنگ شاهی
حوالتگاه تأیید الهی.
نظامی.
صوفی صومعه عالم قدسم لیکن
حالیا دیر مغان است حوالتگاهم.
حافظ.
ج ، حوالجات.

حوالة. [ ح َ ل َ ] ( ع اِ ) تمسک و برات و سفته. ( ناظم الاطباء ). برات که بدائنان دهند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). مشتق است از تحول بمعنی انتقال و در شرع نقل دین و تحول آن است از ذمه محیل به محال علیه. ( تعریفات ). || کفالت. ( منتهی الارب ). || مأموریت. || حبس و قید. || امانت اموال. ( ناظم الاطباء ). || ( مص ) گردانیدن نهری بسوی نهر دیگر. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || سپردن. و با لفظ کردن مستعمل. ( آنندراج ). و با شدن پذیرفتن ، دادن و کردن صرف شود. ادای وام وامخواه از وام دار خویش خواستن بکتابت یا بقول. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). و در اصطلاح ، عقدی راگویند که بموجب آن طلب شخصی از ذمه مدیون بذمه شخص ثالثی منتقل می گردد. مدیون را محیل ، طلبکار را محال و شخص ثالث را محال علیه گویند. ( از قانون مدنی ).
- حواله آوردن .
- حواله بردن ؛ حواله را بکسی دادن.
- حواله پذیرفتن ؛ حواله قبول کردن. احتیال. ( زوزنی ) :
نپذیرد ز کس حواله رزق
که ضماندار رزق یزدان است.
خاقانی.
- حواله دادن ؛ حواله کردن.
- حواله شدن ؛ منتقل شدن. ( ناظم الاطباء ).

حوالت . [ ح َ ل َ ] (از ع ، اِ) حوالة. سپردن . و با لفظ کردن مستعمل . (آنندراج ) :
زین در کجا رویم که ما را بخاک او
و او را بخوان ماکه بریزد حوالت است .

سعدی .


- حوالت کردن ؛ سپردن . در تداول ،برات دادن :
قرآن را یکی خازنی هست کایزد
حوالت بدو کرد مر انس و جان را.

ناصرخسرو.


دین ورز و باخدای حوالت کن
بد گفتن از فلانی و بهمانی .

ناصرخسرو.


مراد ما نصیحت بود و گفتیم
حوالت با خدا کردیم و رفتیم .

سعدی .


وگرطلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش بلب یار دل نواز کنید.

حافظ.


علاج درد دل من بلب حوالت کن
که آن مفرح یاقوت در خزانه ٔ تست .

حافظ.


رجوع به حواله و حواله کردن شود.
- حوالتگاه ؛ جای حواله . آنجا که حواله در آنجا پرداخت میشود.
- || حواله گاه . مقام تفرج که گرداگرد شهر باشد. (ناظم الاطباء) :
زهی دارنده ٔ اورنگ شاهی
حوالتگاه تأیید الهی .

نظامی .


صوفی صومعه ٔ عالم قدسم لیکن
حالیا دیر مغان است حوالتگاهم .

حافظ.


ج ، حوالجات .


کلمات دیگر: