کلمه جو
صفحه اصلی

زاده


مترادف زاده : فرزند، مولود، ولد، متولد

فارسی به انگلیسی

born


child, offspring


born, child, offspring, native, nee, ne

born, native, nee, née, offspring


فارسی به عربی

صغار السمک

مترادف و متضاد

فرزند، مولود، ولد


متولد


child (اسم)
کودک، طفل، بچه، زاد، فرزند، خردسال، زاده

offspring (اسم)
زاد، فرزند، زاده، سلاله

nee (صفت)
زاده، موسوم به، تولد یافته

۱. فرزند، مولود، ولد
۲. متولد


فرهنگ فارسی

زاییده شده، زاییده، فرزند، درترکیب:بزرگ زاده
( اسم ) ۱ - تولد یافته متولد شده . ۲ - پیدا شده . ۳ - فرزند . یا زاده خاطر ۱ - آنچه زاده طبیعت باشد مانند : صوت و عمل شخص . ۲ - نظم و نثر . یا زاده دهان ( دهن ) سخن ( نیک یا بد ) یا زاده شش روزه دو جهان و مخلوقات آنها یا زاده مریخ آهن ( بمناسبت انتساب آن به مریخ ) .
شیخ زاده خراسانی

فرهنگ معین

(دِ ) (ص مف . ) ۱ - تولد یافته . ۲ - پیدا شده .

لغت نامه دهخدا

زاده . [ دَ / دِ ] (ن مف / نف ، اِ) بمعنی زاد است که فرزند و زائیده شده و زائیده باشد . (برهان ) (آنندراج ). فرزند. (شرفنامه ٔ منیری ) :
چه گوئید گفتا که : آزاده ای
بسختی همی پرورد زاده ای .

دقیقی .


بزرگان شدند ایمن از خواسته
زن و زاده و گنج آراسته .

فردوسی .


زن و زاده در بند ترکان شوند
پی جنگ دل پر ز پیکان شوند.

فردوسی .


نانشان چو برف لیک سخنشان چو زمهریر
من زاده ٔخلیفه ، نباشم گدای نان .

خاقانی .


- آدمی زاده :
در آن مسلخ آدمیزادگان
زمین گشته کوه از بس افتادگان .

نظامی .


مباش ایمن ار زآنکه آزاده ای
که آخر تو نیز آدمیزاده ای .

نظامی .


نه هر آدمیزاده از دد بهست
که دد ز آدمیزاده ٔ بد به است .

سعدی (بوستان ).


همه آدمیزاده بودند لیکن
چو گرگان بخون خوارگی تیزچنگی .

(گلستان ).


و آدمیزاده ندارد بجز از عقل و تمیز.

سعدی (گلستان ).


- آقازاده .
- امام زاده .
- برادرزاده .
- بزرگ زاده .
- بنده زاده .
- پادشاه زاده (پادشه زاده ) ؛ : پس واجب آمد معلم پادشاهزاده را در تهذیب اخلاق خداوندزادگان . (گلستان ).
یکی پادشه زاده در گنجه بود
که دور از تو ناپاک سرپنجه بود.

سعدی (بوستان ).


شنیدم که وقتی گدازاده ای
نظر داشت با پادشه زاده ای .

سعدی (بوستان ).


- پارسازاده ؛ : پارسازاده ای را نعمت بیکران از ترکه ٔ عمان بدست افتاد. (گلستان ).
- پرستارزاده :
پرستارزاده نیاید بکار
اگر چند باشد پدر شهریار.

فردوسی .


- پریزاده (پریزادگان ) :
پریزادگان بوسه دادند خاک .

نظامی .


- پهلوان زاده :
که ای پهلوان زاده ای بچه شیر
نزاید چو تو زورمند دلیر.

فردوسی .


چنان پهلوان زاده ٔ بیگناه
ندانست رنگ سپید از سیاه .

فردوسی .


که چون بودی ای پهلوان زاده مرد
بدین راه دشوار با دود و گرد.

فردوسی .


- پیرزاده .
- پیغمبرزاده ؛ و گفت یا محمد (ص ) امت تو بهتر از پیغمبرزادگان نباشند که با برادر خود چه کردند. (قصص الانبیاء ص 59).
- پیمبرزادگی :
چو کنعان را طبیعت بی هنر بود
پیمبرزادگی طبعش نیفزود.

سعدی (گلستان ).


- چاکرزاده .
- حاجی زاده .
- حرام زاده :
گفت این چه حرام زاده مردمانند.

(گلستان ).


- حلال زاده .
- خادم زاده .
- خاله زاده .
- خواجه زاده .
- خالوزاده .
- خان زاده .
- خواهرزاده .
- خردمندزاده :
وز پس مرگ او وفاداری
با خردمندزاده نیز کنند.

سعدی .


- دائی زاده .
- دیوزاده .
- روستازاده :
روستازادگان دانشمند به وزیری پادشا رفتند.

سعدی (گلستان ).


- زنازاده .
- سرهنگ زاده :
سرهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم ... (گلستان ). فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد... . (گلستان ).
- شاهزاده .
- شاهنشاهزاده .
- شهزاده .
- عم زاده :
میان دو عم زاده وصلت فتاد
دو خورشیدسیمای مهترنژاد.

سعدی (بوستان ).


- عموزاده .
- عمه زاده .
- غلام زاده .
- کیان زاده :
بیامد همان گاه نستور شیر
بنزد کیان زاده پور زریر.

فردوسی .


- گدازاده :
شنیدم که وقتی گدازاده ای
نظر داشت با پادشه زاده ای .

سعدی (گلستان ).


- مجتهدزاده .
- ملک زاده ؛ یکی از فضلا تعلیم ملک زاده همی کردی ... (گلستان ).
ز تاج ملک زاده ای در مناخ
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ .

سعدی (بوستان ).


- ناپاک زاده :
بناپاک زاده مدارید امید
که زنگی بشستن نگردد سفید.

فردوسی .


|| مجازاً محصول ، ثمره ، هر چیز تولیدشده و پدیدآمده از عدم :
سبب عزت و سخای تو گشت
زاده و داده ٔ جبال و بحور.

مسعودسعد.


گوهر خود می دهد خاطر من همچو تیغ
زاده ٔ خود پرورد فکرت من چون بحار.

خاقانی .


سخن که زاده ٔ خاقانی است دیر زیاد
که آن زنه فلک آمد نه از چهار گهر.

خاقانی .


و رجوع به زاده ٔ تاک ، زاده ٔ تأیید، زاده ٔ ثانی ، زاده ٔ دهن ، زاده ٔ خاطر، زاده ٔ طبع، زاده ٔ مریخ و سایر ترکیبات زاده و همچنین رجوع به زادن و زائیدن شود.

زاده . [ دَ ] (اِخ ) اخلاطی ازمشایخ صوفیه . ابن بطوطه آرد: میر عزالدین بن احمد رفاعی را بهمراهی زاده ٔ اخلاطی که از کبار مشایخ بود دیدم . همراه اخلاطی صد تن درویش قلندر [ موَله ] بودند و همه در خیمه هائی که بدستور حاکم شهر [ عمر یک فرزند سلطان محمدبن آبدین ] برای ایشان برپا شده بود بسرمیبردند. (از رحله ٔ ابن بطوطه چ پاریس ج 3 ص 31).


زاده . [ دَ ] (اِخ ) از مشایخ شهر قریم [ کریمه ]است ابن بطوطه آرد: چون بطرف شهر قریم عزیمت کردم [تلکتمور ] که از طرف سلطان محمد اوزبک خان حاکم آن شهر بود یکی از خدمتکاران را با سعدالدین امام شهر به استقبال من فرستاد من بخانقاه شیخ شهر، زاده ٔ خراسانی وارد شدم این شیخ مرتبتی بلند نزد اهالی داشت و قاضیان و خطباء و فقها و دیگر مردم را دیدم که بسلام وزیارت وی می آمدند. مرا با گشاده روئی بسیار پذیرفت واکرام کرد. (رحله ٔ ابن بطوطه چ پاریس ج 2 ص 359).


زاده . [ دَ ] (اِخ ) شیخ زاده ٔ خراسانی . ابن بطوطه آرد: شاه ابواسحاق شیخ زاده ٔ خراسانی را که برسالت از طرف پادشاه هرات نزد وی [ به شیراز ] آمده بوده هفتاد هزار دینار عطا کرد و محرک وی در این بخشش رقابت با پادشاه هند بود. (رحله ٔ ابن بطوطه چ پاریس ج 2 ص 73).


زاده. [ دَ / دِ ] ( ن مف / نف ، اِ ) بمعنی زاد است که فرزند و زائیده شده و زائیده باشد . ( برهان ) ( آنندراج ). فرزند. ( شرفنامه منیری ) :
چه گوئید گفتا که : آزاده ای
بسختی همی پرورد زاده ای.
دقیقی.
بزرگان شدند ایمن از خواسته
زن و زاده و گنج آراسته.
فردوسی.
زن و زاده در بند ترکان شوند
پی جنگ دل پر ز پیکان شوند.
فردوسی.
نانشان چو برف لیک سخنشان چو زمهریر
من زاده ٔخلیفه ، نباشم گدای نان.
خاقانی.
- آدمی زاده :
در آن مسلخ آدمیزادگان
زمین گشته کوه از بس افتادگان.
نظامی.
مباش ایمن ار زآنکه آزاده ای
که آخر تو نیز آدمیزاده ای.
نظامی.
نه هر آدمیزاده از دد بهست
که دد ز آدمیزاده بد به است.
سعدی ( بوستان ).
همه آدمیزاده بودند لیکن
چو گرگان بخون خوارگی تیزچنگی.
( گلستان ).
و آدمیزاده ندارد بجز از عقل و تمیز.
سعدی ( گلستان ).
- آقازاده .
- امام زاده .
- برادرزاده .
- بزرگ زاده .
- بنده زاده .
- پادشاه زاده ( پادشه زاده ) ؛ : پس واجب آمد معلم پادشاهزاده را در تهذیب اخلاق خداوندزادگان. ( گلستان ).
یکی پادشه زاده در گنجه بود
که دور از تو ناپاک سرپنجه بود.
سعدی ( بوستان ).
شنیدم که وقتی گدازاده ای
نظر داشت با پادشه زاده ای.
سعدی ( بوستان ).
- پارسازاده ؛ : پارسازاده ای را نعمت بیکران از ترکه عمان بدست افتاد. ( گلستان ).
- پرستارزاده :
پرستارزاده نیاید بکار
اگر چند باشد پدر شهریار.
فردوسی.
- پریزاده ( پریزادگان ) :
پریزادگان بوسه دادند خاک.
نظامی.
- پهلوان زاده :
که ای پهلوان زاده ای بچه شیر
نزاید چو تو زورمند دلیر.
فردوسی.
چنان پهلوان زاده بیگناه
ندانست رنگ سپید از سیاه.
فردوسی.
که چون بودی ای پهلوان زاده مرد
بدین راه دشوار با دود و گرد.
فردوسی.
- پیرزاده .
- پیغمبرزاده ؛ و گفت یا محمد ( ص ) امت تو بهتر از پیغمبرزادگان نباشند که با برادر خود چه کردند. ( قصص الانبیاء ص 59 ).
- پیمبرزادگی :

فرهنگ عمید

۱. زاییده، زاییده شده.
۲. (اسم ) فرزند: بزرگان شدند ایمن از خواسته / زن و زاده و باغ آراسته (فردوسی: ۷/۸۰ ).
۳. فرزند (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): آدمی زاده، امام زاده، بزرگ زاده، پرستارزاده، گدازاده، به ناپاک زاده مدارید امید / که زنگی به شستن نگردد سفید (فردوسی: لغت نامه: زاده ).

دانشنامه عمومی

زاده یک پسوند فارسی به معنی «پسر»، «دختر»، «نسل» یا «متولد» است که در نام خانوادگی افراد، به طور عمده در ایران، جمهوری آذربایجان، افغانستان و تاجیکستان استفاده می شود. با افزودن زاده و ترکیب آن با بعضی عناوین، القاب خاصی به وجود آمده است مانند: شاهزاده، میرزاده، امام زاده،
لطفی زاده، ریاضیدان آذربایجان ایران، رشته مهندسی برق و کامپیوتر دانشمند
کاظم صادق زاده، فیلسوف ایرانی پزشکی
کامیار کلانترزاده، پزشک آمریکایی و محقق پزشکی
ایلیا سلمان زاده، تهیه کننده موسیقی سوئدی ایرانی
حسین رضازاده، قهرمان المپیک ایران و دارنده رکورد جهانی
هاشم بیکزاده، بازیکن فوتبال اهل ایران
تورج هوشمندزاده، بازیکن NFL ایرانی-آمریکایی
مجید قاری زاده، عکاس هنری و سینما
مهدی کوچک زاده، نماینده مردم تهران در دوره های ۷، ۸ و نهم مجلس شورای اسلامی
مؤذن زاده اردبیلی، سلیم و رحیم مؤذن زاده برادران مداح و اذان گوی مشهور ایرانی و جهان اسلام
میرزاده عشقی نمایشنامه نویس، شاعر دوران مشروطیت، روزنامه نگار، نویسنده و مدیر نشریه قرن بیستم
افراد برجسته و مشهور که نام آن ها دارای واژه زاده می باشد، عبارتند از:

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی زَادَهُ: به او اضافه کرد - به او افزود
معنی وُلِدَ: زاده شد
معنی وُلِدتُّ: زاده شدم
معنی أَسْبَاطِ: فرزندان -نوه ها(اسباط جمع سبط به معنای پسر زاده و یا دختر زاده است ، و لیکن در بنی اسرائیل به معنای قوم خاصی بوده ، سبط در اصطلاح ایشان به منزله قبیله در نزد عرب است )
معنی لُوطٍ: از پیامبران الهی و برادر زاده حضرت ابراهیم علیهم و علی نبینا السلام (لوط (علیهالسلام) رسولی بود از ناحیه خدای تعالی بسوی اهالی سرزمین مؤتفکات که عبارت بودند از شهر سدوم و شهرهای اطراف آن ،که گفته شده چهار شهر بوده : 1 - سدوم 2 - عموره 3 - صوغر 4 - صب...
ریشه کلمه:
زید (۶۲ بار)
ه (۳۵۷۶ بار)


کلمات دیگر: