کلمه جو
صفحه اصلی

جز


مترادف جز : بجز، بغیر، به استثنای، سوای، غیر، غیراز، مگر، مگراین که

برابر پارسی : بخش، بند، پاره، لخت

فارسی به انگلیسی

barring, except, other, saving, unless, other than

except, other than


sizzling, frizz


barring, except, other, saving , unless


فارسی به عربی

بیع بالمفرد , لکن , ما عدا

مترادف و متضاد

retail (صفت)
جز، جزئی

but (حرف اضافه)
جز، بدون، بل، با وجود، باستثنای

except (حرف اضافه)
غیر، غیر از، بجز، سوای، جز، باستثنای

بجز، بغیر، به‌استثنای، سوای، غیر، غیراز، مگر، مگراین‌که، مگر


فرهنگ فارسی

غیر، مگر، الا
غیر مگر الا باستثنای : ( ( همه آمدند جز برادرت . ) ) یا جز که . مگر الا.یا جز مگر. مگر الا.
دهی است باصفهان دهی است باصفهان معرب گز .

فرهنگ معین

(جُ ) (حراستث . ) غیر، مگر، لا، الا، به استثنای .
(جِ ) (اِ. ) ۱ - صدایی که از تماس آب با آتش یا فلز گداخته برخیزد. ۲ - صدای تف دادن چیزی در روغن .

(جُ) (حراستث .) غیر، مگر، لا، الا، به استثنای .


(جِ) (اِ.) 1 - صدایی که از تماس آب با آتش یا فلز گداخته برخیزد. 2 - صدای تف دادن چیزی در روغن .


لغت نامه دهخدا

جز. [ ج ُ ] ( حرف اضافه ) غیر. ( بهارعجم ). ( ازغیاث اللغات ) ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( ترجمان القرآن عادل بن علی ). این لفظ مخفف «جدا از» است چنانکه در پاژند جداژ است. ( فرهنگ نظام ). در پهلوی یوت ، جدا و در یهودی ایرانی جود و در پازند جَد هم ریشه جذ و جدا، کلمه استثنا است بمعنی مگر. به استثنای. غیر از. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). دون. الا. سوا. بید. سوای. عدا. گذشته. مگر. ( بهارعجم ) ( غیاث اللغات ). از آنچه در بهارعجم و غیاث اللغات آمده برمی آید که جز هرجا بمعنی غیر باشداسم و چون به معنی مگر بکار رود حرف و ادات استثناءاست. مؤلف غیاث اللغات آرد: لفظ «جز» بدون واو کلمه فارسی است و همه جا بمعنی لفظ غیر است ، مگر بخلاف لفظ غیر مقطوع الاضافت باشد، یعنی بکسر که علامت اضافت است مستعمل نمیشود چنانچه نظامی فرماید :
جز آن کز سخن برنشانم گلی
بر آن گل زنم ناله چون بلبلی.
( غیاث اللغات از بهارعجم ).
ناز اگر خوب را سزاست بشرط
نسزد جز ترا کرشمه و ناز.
رودکی.
جز به مادندر نماند این جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.
رودکی.
بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.
شاکر بخاری.
ستد و داد مکن هرگز جز دستادست
که پسادست خلاف آرد و صحبت ببرد.
ابوشکور.
سخن کاندرو سود نه جز زیان
نباید که رانده شدن بر زبان.
ابوشکور.
جز این بودم امید و جز این داشتم الجخت
ندانستم کز دور گواژه زندم بخت.
کسائی.
جز تلخ و تیره آب ندیدم در آن زمین
حقا که هیچ بازندانستم از زگاب.
بهرامی.
بدنیا و گوهر نباشندشاد
نجویند نام و نشان جز به داد.
فردوسی.
بدو گفت خسرو جز این نیست رای
که با توشه باشیم و با رهنمای.
فردوسی.
نه با آنْش مهر و نه با اینْش کین
نداند کس این جز جهان آفرین.
فردوسی.
دل وگرز و بازو مرا یار بس
نخواهم جز ایزد نگهدار کس.
فردوسی.
تو پیمان همی داری و رای راست
ولیکن فلک را جز اینست خواست.
فردوسی.
ستدو داد جز به دستادست
داوری باشد و زیان و شکست.
لبیبی.

جز. [ ج ُ ] (حرف اضافه ) غیر. (بهارعجم ). (ازغیاث اللغات ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن عادل بن علی ). این لفظ مخفف «جدا از» است چنانکه در پاژند جداژ است . (فرهنگ نظام ). در پهلوی یوت ، جدا و در یهودی ایرانی جود و در پازند جَد هم ریشه ٔ جذ و جدا، کلمه ٔ استثنا است بمعنی مگر. به استثنای . غیر از. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). دون . الا. سوا. بید. سوای . عدا. گذشته . مگر. (بهارعجم ) (غیاث اللغات ). از آنچه در بهارعجم و غیاث اللغات آمده برمی آید که جز هرجا بمعنی غیر باشداسم و چون به معنی مگر بکار رود حرف و ادات استثناءاست . مؤلف غیاث اللغات آرد: لفظ «جز» بدون واو کلمه ٔ فارسی است و همه جا بمعنی لفظ غیر است ، مگر بخلاف لفظ غیر مقطوع الاضافت باشد، یعنی بکسر که علامت اضافت است مستعمل نمیشود چنانچه نظامی فرماید :
جز آن کز سخن برنشانم گلی
بر آن گل زنم ناله چون بلبلی .

(غیاث اللغات از بهارعجم ).


ناز اگر خوب را سزاست بشرط
نسزد جز ترا کرشمه و ناز.

رودکی .


جز به مادندر نماند این جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.

رودکی .


بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.

شاکر بخاری .


ستد و داد مکن هرگز جز دستادست
که پسادست خلاف آرد و صحبت ببرد.

ابوشکور.


سخن کاندرو سود نه جز زیان
نباید که رانده شدن بر زبان .

ابوشکور.


جز این بودم امید و جز این داشتم الجخت
ندانستم کز دور گواژه زندم بخت .

کسائی .


جز تلخ و تیره آب ندیدم در آن زمین
حقا که هیچ بازندانستم از زگاب .

بهرامی .


بدنیا و گوهر نباشندشاد
نجویند نام و نشان جز به داد.

فردوسی .


بدو گفت خسرو جز این نیست رای
که با توشه باشیم و با رهنمای .

فردوسی .


نه با آنْش مهر و نه با اینْش کین
نداند کس این جز جهان آفرین .

فردوسی .


دل وگرز و بازو مرا یار بس
نخواهم جز ایزد نگهدار کس .

فردوسی .


تو پیمان همی داری و رای راست
ولیکن فلک را جز اینست خواست .

فردوسی .


ستدو داد جز به دستادست
داوری باشد و زیان و شکست .

لبیبی .


تیز شد عشق و در دلش پیچید
جز غریو و غرنگ نبسیجید.

عنصری .


تا توانی شهریارا روز امروزین مکن
جز بگرد خم خرامش جز بگرد دن دنه .

منوچهری .


مشرق او را شد و مغرب او را شده گیر
هرکه را شرق بود غرب جز اورا نشود.

منوچهری .


شاهی بزرگواری کو را بهیچ کاری
از کس نخواست باید جز از خدای یاری .

منوچهری .


روی ندارد گران از سپه و جز سپه
مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم .

منوچهری .


پوشیده مشرفان داشت از قبیل غلامان .... و مطربان و جز ایشان . (تاریخ بیهقی ص 116). خداوندداند که مرا در چنین کارها غرض نیست جز صلاح هر دو جانب نگاه داشتن . (تاریخ بیهقی ). امیر گفت ... من از وی خشنودم .... پس از این کسی را زهره نباشد که سخن وی گوید جز نیکوئی . (تاریخ بیهقی ). گفتم این کار را درمان چیست ؟ گفت : جز آن نشناسم که تو هم اکنون به نزدیک افشین روی . (تاریخ بیهقی ). من چه مرد آن کارم که جز نابکاری را نشایم . (تاریخ بیهقی ).
بهاری بدی چون نگار بهشت
نمانی کنون جز به پژمرده کشت .

اسدی .


مرا از تو فرخنج جز درد نیست
چو من سوخته در جهان مرد نیست .

اسدی .


فردا نروم جز بمرادت
بجای سه بوسه دهمت شش
شادی چه بود بیشتر از این
خامش چه بوی بیا و بخرش .

؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


دانست باید این و جز این زیرا
دانسته به بود ز ندانسته .

ناصرخسرو.


جز براه سخن چه دانم من
که حقیری تو یا بزرگ و خطیر.

ناصرخسرو.


رازیت جز آن گفت کآن چنانی
بلخیت نه آن گفت کآن بخاری .

ناصرخسرو.


شاید اگر نیست بر درملکی
جز بدر کردگار بار مرا.

ناصرخسرو.


دختران را جز با کسانی کی از اهل ایشان بودند مواصلت نکردندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 98). و بفرمود تا جز مردم اصیل صاحب معرفت را هیچ نفرمودندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 93).
یکی بیت نغز است مر رودکی را
که اندر جهان تو سزاوار آنی
نه جز عیب چیزیست کآن تو نداری
نه جز غیب چیزیست کآن تو ندانی .

امیرمعزی .


جز در کف کلیم عصا کی شود چو مار.

امیرمعزی .


جز بموضع بجا نیاید جود.

سنائی .


چون آن دوراندیش بخانه رسید در دست خودش از آن گنج جز حسرت و ندامت ندید. (کلیله و دمنه ). بزرجمهر جز جامه هیچ چیزی قبول نکرد. (کلیله و دمنه ). از وی [ عمر ] جز تجربت و ممارست عوضی نماند. (کلیله و دمنه ).
جزغم بنام اهل حقایق نیافتم
سرتابسر جریده ٔ انعام روزگار.

ظهیر.


کاشکی جز تو کسی داشتمی
یا بتو دسترسی داشتمی .

خاقانی .


زن نیک بود ولی زمانی
تا جز تو نیافت مهربانی .

نظامی (از تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).


به ز خرابی چو دگر کوی نیست
جز بخرابی شدنم روی نیست .

نظامی .


جز یک نظر بدو نتوان دید زآنکه نیست
امکان بازگشتن از آن رخ نگاه را.

نظامی .


ور زانکه دیگری را بر ما همی گزیند
گو برگزین که ما را جز تو گزین نباشد.

سعدی .


نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند نماند جز غرابی .

سعدی .


دوست دارم که کست دوست ندارد جز من
حیف باشد که تو در خاطر اغیار آیی .

سعدی .


تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش
مگس جائی نخواهد رفت جز دکان حلوائی .

سعدی .


یاد باد آنکه صبوحی زده در مجلس انس
جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود.

حافظ.


بطلب یافت نشان از لب شیرین فرهاد
ره سوی لعل نبردند بجز کوه کنان .

خجندی .


خود بگو جز تلخکامی چیست حاصل بحر را
زین گهر پروردن و زین در و مرجان داشتن .

قاآنی .


جز انده نزاید خاطر اندوهگین .

ادیب .


حبر؛ دانشمندان یهود و جز یهود. (السامی فی الاسامی ).
|| استثنای خاصی است در زبان فارسی که پیش قدما شایع بوده و اغلب با که آمده نظیر استثنای منقطع عربی به معنی جزکه . بجز. غیر از. جز. چنانکه در ابیات زیر. (یادداشت مؤلف ) :
گفتم که ارمنی ست مگر خواجه بوالعمید
کو نان گندمین نخورد جز که سنگله .

بوذر.


هیچ راحت می نبینم در سرود رود تو
جز که ازفریاد و زخمه ت خلق را کاتوره است .

رودکی .


جزپند حکیم و علم کی راند
صفرای جهالت از سرت آلو .

ناصرخسرو.


- بجز ؛ بغیر. غیر از. سوای . عدای . فقط :
همی ز آرزوی ... خواجه را گه خوان
بجز زویج نباشد خورش بخوانش بر .

معروفی .


ای مسلمانان میلاوه که دارد بازا
بجز آنکس که بود سفله دل و غمازا.

ابوالعباس (از صحاح الفرس ).


تا آنگه که بگویند که خدای عز و جل یکی است و بجز از وی خدای نیست چون بگویند تیغ از گردن ایشان بیوفتاد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
نفرمود ما را بجز راستی
که دیو آورد کژی و کاستی .

فردوسی .


ز هر خاشه ای خویشتن پرورد
بجز خاشه او را چه اندرخورد.

فردوسی .


سپهبد چه شادان بدی چه دژم
بجز با سیاوش نبودی بهم .

فردوسی .


نباشد بجز اهرمن بدکنش
که یزدان بسوزد به آتش تنش .

فردوسی .


همی نالد از مرگ اسفندیار
ندارد بجز ناله زو یادگار.

فردوسی .


بجز عمود گران نیست روز و شب خورشش
شگفت نیست از او گر شکمْش کاواک است .

لبیبی .


هر کو بجز از تو بجهانداری بنشست
بیدادگر است ای ملک و بی خردو مست .

منوچهری .


شاهی که بر او هیچ ملک چیر نباشد
شاهی که شکارش بجز از شیر نباشد.

منوچهری .


بجز مرگ امید پیران چه چیز.

اسدی .


باد و ابرند ولیکن عقلا و حکما را
بجز از عدل نیارند بجز علم نبارند.

ناصرخسرو.


میان ما بجز این پیرهن نخواهد ماند
و گر حجاب شده تا بدامنش بدرم .

حافظ.


- جز از ؛ فقط. غیر از. بمجاز علاوه بر :
تا جز از بیست وچهارش نبود خانه ٔ نرد
همچو در سی ودو خانه است نهاد شترنگ .

نجاری (از فرهنگ اسدی ).


جز از ایزد توام خداوندی
کنم از دل بتو بر افدستا.

دقیقی .


گمان مبر که مرا بی تو جای هال بود
جز از تو دوست گرم خون من حلال بود.

دقیقی .


بلد، شهریست که بر کران دجله نهاده و اندر وی آبهاست روان بجز از دجله . (حدود العالم ).
بدین دوده اندر کدامست مه
جز از تو پسندیده و روزبه .

فردوسی .


جز از پهلوان جهان زال زر
که با تخت و تاج است و با بخت وفر.

فردوسی .


جز از تو یکی داور دیگر است
کز اندیشه ٔ برتران برتر است .

فردوسی .


ز گیتی یکی کنج ما را بس است
که تخت مهی را جز از ما کس است .

فردوسی .


جز از راستی هرکه جوید ز دین
بر او باد نفرین بی آفرین .

فردوسی .


مبادا جز از نیکوئی در جهان
ز من در میان کهان و مهان .

فردوسی .


شاهی بزرگواری کو را بهیچ کاری
از کس نخواست باید جز از قدیر یاری .

منوچهری .


و در مجلس چند قول آن روز بشنود از من و جز از من . (تاریخ بیهقی ).
باد و ابرند ولیکن عقلا و حکما را
بجز از عدل نیارند و بجز علم نبارند.

ناصرخسرو.


فاضل نشود کسی جز از فاضل .

ناصرخسرو.


|| (اِ) قسمی است از جامه ٔ ابریشمی . (غیاث اللغات ).

جز. [ ] (اِخ ) قریه ای است از قرای بلوک آباده ٔ اقلید (کذا) فارس و صنعت مردم آنجا جعبه سازی و قاشق سازی است و در این کار کمال استادی و مهارت را دارند. (از مرآت البلدان ج 4 ص 225).


جز. [ ] (اِخ ) قریه ای است از قرای بلوک کرمان . (از مرآت البلدان ج 4 ص 225).


جز. [ ] (اِخ ) قریه ای است از قرای معمور استرآباد و خالصه ٔ دیوان اعلی است . هوای آن ییلاق است و از آب رودخانه مشروب میشود و چشمه ای داردکه بسیار کم آب است . (از مرآت البلدان ج 4 ص 225).


جز. [ ج َ ] (اِ) جزیره ٔ کنار دریا و میان دریا را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مفرس ومخفف جزیره ٔ عربیست که زمین خشک محاط به آب باشد. (فرهنگ نظام ) :
به بازارگانی برفتم ز جز
یکی کاروان دیدم از خز و بز.

فردوسی .


چو با مهرگانی بپوشیم خز
به نخجیر باید شدن سوی جز.

فردوسی .


ز برقوه وز نامداران جز
ببردند بسیار دیبا و خز.

فردوسی .


گویا مقصود گز یا بندرگز باشد. (فرهنگ لغات شاهنامه ٔ شفق ). ولف در فهرست خود، کلمه ٔ جز را که گاهی بتشدید دوم استعمال شده ، سرزمین بین النهرین دانسته است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به جَزّ شود. || قنفذ. (محمودبن عمر).

جز. [ ج َ ] (اِخ ) بندر مشهور استرآباد است که بهترین بنادربحر خزر بشمار است . (از مرآت البلدان ج 4 ص 225).


جز. [ ج َ / ج َزز ] (اِخ ) نام کشوری که مابین فرات و دجله واقع شده و به تازی الجزیره و مردم فرنگ مزوپوتامی گویند. (ناظم الاطباء). و بعقیده ٔ ولف درابیات زیر مقصود از جز بین النهرین است :
به بازارگانی برفتم ز جز
یکی کاروان دارم از خز و بز.

فردوسی .


ز برقوه وز نامداران جز
ببردند بسیار دیبا و خز.

فردوسی .


بیابان که من دیده ام زیر جز
شده چون نی نیزه بالای گز.

فردوسی .


چو ما مهرگانی بپوشیم خز
به نخجیر بایدشدن سوی جز.

فردوسی .


بگوید که در شهر برقوه و جز
گر از گوهر و زر و دیبا و خز.

فردوسی .


برفتند بازارگانان شهر
ز جز و ز برقوه مردم دو بهر.

فردوسی .



جز. [ ج َزز ] (ع مص ) فریز کردن موی و بریدن و کندن گیاه . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). بریدن مو و پشم و گیاه و درخت خرما و کشت و امثال آن . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از آنندراج ). بریدن مو و گیاه خشک . (شرح قاموس ). بریدن پشم از گوسفند. (تاج المصادر بیهقی ). || قطع کردن و آن معنی اصلی است . (از متن اللغة). || درودن کشت و بریدن خرما از نخل . (تاج المصادر بیهقی )(از اقرب الموارد) (از متن اللغة). درودن گندم و خرما و مانند آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جَزاز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (متن اللغة). جِزاز. (متن اللغة). || به وقت درو رسیدن خرمابن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة).جِزاز. جَزاز. (متن اللغة). || خشک گردیدن و رسیدن خرما. (از متن اللغة) (از منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد). جُزوز. (از متن اللغة) (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || (اِ) پاره ای از شب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (شرح قاموس ).


جز. [ ج َزز ](اِخ ) دهی است به اصفهان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). دهی است به اصفهان معرب گز. (شرح قاموس ) (ناظم الاطباء). از قرای اصفهان است که ابوحاتم محمدبن ادریس امام حنبلی از آنجا است . (از معجم البلدان ). دیهی است از ناحیت برخوار از توابع اصفهان و این ناحیت را آب از کاریز است . (از نزهة القلوب ج 3 ص 51). صنیعالدوله آرد: جز، معرب گز است و آن قریه ٔ بسیار معتبریست درسه فرسخی اصفهان سر راه طهران و آب آن از قنات و مایل به شوری است و هرگونه حاصل آن وافر و خوب است و ابنیه ٔ عالی از مسجد و حمام و غیره دارد که به بناهای شهری بیشتر شبیه است و آثار قدیمه در آن یافت میشود و معلوم است که عظمت و اعتبار آن در قدیم از حال (زمان مؤلف ) بیشتر بوده . کاروان سرائی دارد که منزلگاه قوافل است و با آبادی مقداری فاصله دارد و از کاروان سراهای بسیار محکم و ممتاز و بنای آن از آجر است . (از مرآت البلدان ج 4 ص 225). قصبه ای است که مرکز دهستان برخوار از بخش حومه ٔ شهرستان اصفهان است . این قصبه در هجده هزارگزی شمال اصفهان و نه هزارگزی شوسه ٔ اصفهان به طهران قرار دارد و محلی است جلگه و معتدل و نه هزار و نودوسه تن سکنه دارد. آب آنجا از دوازده رشته قنات تأمین میشود و محصول آن غلات ، پنبه ، صیفی ، پشم و روغن و شغل اهالی ، زراعت و گله داری و صنایع دستی کرباس و قالی بافی است . این قصبه راه ماشین رو و دبستان و صندوق پست و بهداری و حدود 60 باب دکان و یک مسجد قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).


جز. [ ج ِ ] (اِ) دنبه ٔ برشته شده باشد که بر روی آش آرد ریزند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (فرهنگ نظام ) (آنندراج ). جَزدَر. جِزدَر. جِزِغ . (برهان ). جُزغاله و جِزغاله در لهجه ٔ خراسان . رجوع به این کلمات شود. || دردجای زخم یا سوخته . (فرهنگ نظام ). || کنایه از آزار دادن مردم . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ): فلان فلان را جزید؛ او را سوخت و آزار داد. || کوله خاس . (یادداشت مؤلف ). رجوع به کوله خاس شود.


جز. [ ج ِزز ] ( ) جز نمک بودن ؛ سخت شور بودن بحدی که گوئی خود نمک است . عین نمک . تمام نمک . بالتمام نمک . چنانکه گویند: این پنیر جز نمک است . (یادداشت مؤلف ).
- جِزِّ جگر زدن ؛ دل سوختن .


جز. [ ج ُ ] (از ع ، اِ) مخفف جزء بهمزه ٔ عربی است بمعنی پاره ٔ چیزی و چون آنرامضاف نمایند بچیزی بجای همزه واو نویسند و گویند جزو طلا هم طلاست و همچنین جزو بدن و جز آن . (بهارعجم ) (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). در عبارت عربی بهمزه خوانند و در عبارت فارسی بدون همزه مگر در عبارت عربی این همزه اگر مضموم باشد بصورت «واو» نویسند چنانکه هذا جزؤک و اگر مکسور باشد بصورت «یا» نویسند چنانکه مررت الی جزئک و اگر مفتوح باشد بصورت «الف » نویسند چنانکه رأیت جزأک . و در عبارت فارسی که لفظ جز بدون همزه نویسند چون آنرا مضاف نمایند، بجای همزه «واو» نویسند چنانکه گویند «جزو بدنست ». (از غیاث اللغات ). مأخوذ از تازی ، مخفف جزء. (ناظم الاطباء).


جز. [ج َزز / ج ِزز ] (اِ) در لهجه ٔ شیرگاه و نور، بوته ٔ جنگلی که همیشه سبز است . لیکن در رامیان مَندُل و در مینودشت منذول نامند. (یادداشت مؤلف ) در نور این نام را به روسکوس هیرکانوس دهند. (یادداشت مؤلف ). در لهجه ٔ مازندران نام درختچه ای است که در کلیه ٔ نقاط مرطوب شمال فراوان است . این درختچه را در طوالش و رودسر، چوست و چشت و در آستارا، هس و در رشت ، کول ، کول کیش و کوله خاس و در بعضی نقاط طالش ، پُل می نامند. (از جنگل شناسی ج 1 ص 280).


فرهنگ عمید

۱. صدایی که از برخورد آب به آتش یا هرچیز داغ شنیده می‌شود.
۲. صدای تف دادن چیزی در روغن؛ جزجز.
⟨ جز جگر زدن: [عامیانه، مجاز] به درد بی‌درمان مبتلا شدن.
⟨ جز زدن: (مصدر لازم) [مجاز]
۱. سوختن و جزجز کردن چیزی در روی آتش.
۲. از سوز دل ناله و زاری‌کردن.


۱. غیراز؛ مگر؛ الا.
۲. [قدیمی] علاوه‌بر.
⟨ به‌جز: (حرف اضافه) جز؛ غیر؛ مگر.


۱. [جمع: اجزاء] بخش، قسمت، یا پاره‌ای از چیزی.
۲. (صفت) [مجاز] دون‌پایه.
۳. هریک از بخش‌های سی‌گانۀ قرآن.
⟨ جزء جمع: [منسوخ] ارزیابی مالیاتی.
⟨ جزء لایتجزا: [قدیمی]
۱. ذره‌ای که قابل تجزیه نباشد.
۲. (فلسفه) جوهر فرد.


۱. [جمع: اجزاء] بخش، قسمت، یا پاره ای از چیزی.
۲. (صفت ) [مجاز] دون پایه.
۳. هریک از بخش های سی گانۀ قرآن.
* جزء جمع: [منسوخ] ارزیابی مالیاتی.
* جزء لایتجزا: [قدیمی]
۱. ذره ای که قابل تجزیه نباشد.
۲. (فلسفه ) جوهر فرد.
=جزیره
۱. صدایی که از برخورد آب به آتش یا هرچیز داغ شنیده می شود.
۲. صدای تف دادن چیزی در روغن، جزجز.
* جز جگر زدن: [عامیانه، مجاز] به درد بی درمان مبتلا شدن.
* جز زدن: (مصدر لازم ) [مجاز]
۱. سوختن و جزجز کردن چیزی در روی آتش.
۲. از سوز دل ناله و زاری کردن.
۱. غیراز، مگر، الا.
۲. [قدیمی] علاوه بر.
* به جز: (حرف اضافه ) جز، غیر، مگر.

جزیره#NAME?


گویش مازنی

/joz/ گردو & صدای سوختن و سرخ شدن هیزم، مو، پریا هر چیز دیگر سوختن - خشم – غضب ۳نوعی درختچه ی خاردار کوهستانی ۴لفظی برای دور کردن بچه های از آتش & & نوعی تیغ و خار جنگلی & نوعی گیاه همیشه سبز و خاردار که در سنگلاخ ها روید - فندق & صدای سرخ شدن چربی - تف – گرمایی که در اثر سوختگی ایجاد شود ۳نام گیاهی است

گردو


۱صدای سوختن و سرخ شدن هیزم،مو،پریا هر چیز دیگر سوختن ۲خشم ...


نوعی تیغ و خار جنگلی


۱نوعی گیاه همیشه سبز و خاردار که در سنگلاخ ها روید ۲فندق ...


۱صدای سرخ شدن چربی ۲تف – گرمایی که در اثر سوختگی ایجاد شود ...


واژه نامه بختیاریکا

( جِز ) تیرک بزرگ و اصلی سقف در سایبان های ساخته شده از نی
( جِز ) چز؛ داغ؛ زجر؛ درد
( جُز ) غیرزا

جدول کلمات

دنبه برشته

پیشنهاد کاربران

الا

مگر

در پهلوی " یوت " ، اجزا = یوت ها ، بجز ، به غیز از = یوتر

تراشیدن[سر، ریش]

جز:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " جز" می نویسد : ( ( جز در پهلوی ریخت پیوسته و در هم فشرده ی دو واژه ی پهلوی است : یوت از yut az : یوت ستاکی است که در یوتاک ( جدا ) نیز به کار رفته است . ) )
( ( مگر مردمی خیره خوانی همی؛
جز این را نشانی ندانی همی ! ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 197 )


غیر از

یوت گویش دیگر جز هست

نه مگر = جز ، غیر از

جز ، joz ، بجز، غیر از ، به غیر از
جز، jez ، جزغاله ، چنز، چنزاله، دنبه برشته
جز، jez، به جز در امدن ، طاق شدن طاقت


کلمات دیگر: