مترادف جز : بجز، بغیر، به استثنای، سوای، غیر، غیراز، مگر، مگراین که
برابر پارسی : بخش، بند، پاره، لخت
except, other than
sizzling, frizz
barring, except, other, saving , unless
بجز، بغیر، بهاستثنای، سوای، غیر، غیراز، مگر، مگراینکه، مگر
(جُ) (حراستث .) غیر، مگر، لا، الا، به استثنای .
(جِ) (اِ.) 1 - صدایی که از تماس آب با آتش یا فلز گداخته برخیزد. 2 - صدای تف دادن چیزی در روغن .
(غیاث اللغات از بهارعجم ).
رودکی .
رودکی .
شاکر بخاری .
ابوشکور.
ابوشکور.
کسائی .
بهرامی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
لبیبی .
عنصری .
منوچهری .
منوچهری .
منوچهری .
منوچهری .
اسدی .
اسدی .
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
امیرمعزی .
امیرمعزی .
سنائی .
ظهیر.
خاقانی .
نظامی (از تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
نظامی .
نظامی .
سعدی .
سعدی .
سعدی .
سعدی .
حافظ.
خجندی .
قاآنی .
ادیب .
بوذر.
رودکی .
ناصرخسرو.
معروفی .
ابوالعباس (از صحاح الفرس ).
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
لبیبی .
منوچهری .
منوچهری .
اسدی .
ناصرخسرو.
حافظ.
نجاری (از فرهنگ اسدی ).
دقیقی .
دقیقی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
منوچهری .
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
جز. [ ] (اِخ ) قریه ای است از قرای بلوک آباده ٔ اقلید (کذا) فارس و صنعت مردم آنجا جعبه سازی و قاشق سازی است و در این کار کمال استادی و مهارت را دارند. (از مرآت البلدان ج 4 ص 225).
جز. [ ] (اِخ ) قریه ای است از قرای بلوک کرمان . (از مرآت البلدان ج 4 ص 225).
جز. [ ] (اِخ ) قریه ای است از قرای معمور استرآباد و خالصه ٔ دیوان اعلی است . هوای آن ییلاق است و از آب رودخانه مشروب میشود و چشمه ای داردکه بسیار کم آب است . (از مرآت البلدان ج 4 ص 225).
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
جز. [ ج َ ] (اِخ ) بندر مشهور استرآباد است که بهترین بنادربحر خزر بشمار است . (از مرآت البلدان ج 4 ص 225).
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
جز. [ ج َزز ] (ع مص ) فریز کردن موی و بریدن و کندن گیاه . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). بریدن مو و پشم و گیاه و درخت خرما و کشت و امثال آن . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از آنندراج ). بریدن مو و گیاه خشک . (شرح قاموس ). بریدن پشم از گوسفند. (تاج المصادر بیهقی ). || قطع کردن و آن معنی اصلی است . (از متن اللغة). || درودن کشت و بریدن خرما از نخل . (تاج المصادر بیهقی )(از اقرب الموارد) (از متن اللغة). درودن گندم و خرما و مانند آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جَزاز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (متن اللغة). جِزاز. (متن اللغة). || به وقت درو رسیدن خرمابن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة).جِزاز. جَزاز. (متن اللغة). || خشک گردیدن و رسیدن خرما. (از متن اللغة) (از منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد). جُزوز. (از متن اللغة) (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || (اِ) پاره ای از شب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (شرح قاموس ).
جز. [ ج َزز ](اِخ ) دهی است به اصفهان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). دهی است به اصفهان معرب گز. (شرح قاموس ) (ناظم الاطباء). از قرای اصفهان است که ابوحاتم محمدبن ادریس امام حنبلی از آنجا است . (از معجم البلدان ). دیهی است از ناحیت برخوار از توابع اصفهان و این ناحیت را آب از کاریز است . (از نزهة القلوب ج 3 ص 51). صنیعالدوله آرد: جز، معرب گز است و آن قریه ٔ بسیار معتبریست درسه فرسخی اصفهان سر راه طهران و آب آن از قنات و مایل به شوری است و هرگونه حاصل آن وافر و خوب است و ابنیه ٔ عالی از مسجد و حمام و غیره دارد که به بناهای شهری بیشتر شبیه است و آثار قدیمه در آن یافت میشود و معلوم است که عظمت و اعتبار آن در قدیم از حال (زمان مؤلف ) بیشتر بوده . کاروان سرائی دارد که منزلگاه قوافل است و با آبادی مقداری فاصله دارد و از کاروان سراهای بسیار محکم و ممتاز و بنای آن از آجر است . (از مرآت البلدان ج 4 ص 225). قصبه ای است که مرکز دهستان برخوار از بخش حومه ٔ شهرستان اصفهان است . این قصبه در هجده هزارگزی شمال اصفهان و نه هزارگزی شوسه ٔ اصفهان به طهران قرار دارد و محلی است جلگه و معتدل و نه هزار و نودوسه تن سکنه دارد. آب آنجا از دوازده رشته قنات تأمین میشود و محصول آن غلات ، پنبه ، صیفی ، پشم و روغن و شغل اهالی ، زراعت و گله داری و صنایع دستی کرباس و قالی بافی است . این قصبه راه ماشین رو و دبستان و صندوق پست و بهداری و حدود 60 باب دکان و یک مسجد قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
جز. [ ج ِ ] (اِ) دنبه ٔ برشته شده باشد که بر روی آش آرد ریزند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (فرهنگ نظام ) (آنندراج ). جَزدَر. جِزدَر. جِزِغ . (برهان ). جُزغاله و جِزغاله در لهجه ٔ خراسان . رجوع به این کلمات شود. || دردجای زخم یا سوخته . (فرهنگ نظام ). || کنایه از آزار دادن مردم . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ): فلان فلان را جزید؛ او را سوخت و آزار داد. || کوله خاس . (یادداشت مؤلف ). رجوع به کوله خاس شود.
جز. [ ج ِزز ] ( ) جز نمک بودن ؛ سخت شور بودن بحدی که گوئی خود نمک است . عین نمک . تمام نمک . بالتمام نمک . چنانکه گویند: این پنیر جز نمک است . (یادداشت مؤلف ).
- جِزِّ جگر زدن ؛ دل سوختن .
جز. [ ج ُ ] (از ع ، اِ) مخفف جزء بهمزه ٔ عربی است بمعنی پاره ٔ چیزی و چون آنرامضاف نمایند بچیزی بجای همزه واو نویسند و گویند جزو طلا هم طلاست و همچنین جزو بدن و جز آن . (بهارعجم ) (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). در عبارت عربی بهمزه خوانند و در عبارت فارسی بدون همزه مگر در عبارت عربی این همزه اگر مضموم باشد بصورت «واو» نویسند چنانکه هذا جزؤک و اگر مکسور باشد بصورت «یا» نویسند چنانکه مررت الی جزئک و اگر مفتوح باشد بصورت «الف » نویسند چنانکه رأیت جزأک . و در عبارت فارسی که لفظ جز بدون همزه نویسند چون آنرا مضاف نمایند، بجای همزه «واو» نویسند چنانکه گویند «جزو بدنست ». (از غیاث اللغات ). مأخوذ از تازی ، مخفف جزء. (ناظم الاطباء).
جز. [ج َزز / ج ِزز ] (اِ) در لهجه ٔ شیرگاه و نور، بوته ٔ جنگلی که همیشه سبز است . لیکن در رامیان مَندُل و در مینودشت منذول نامند. (یادداشت مؤلف ) در نور این نام را به روسکوس هیرکانوس دهند. (یادداشت مؤلف ). در لهجه ٔ مازندران نام درختچه ای است که در کلیه ٔ نقاط مرطوب شمال فراوان است . این درختچه را در طوالش و رودسر، چوست و چشت و در آستارا، هس و در رشت ، کول ، کول کیش و کوله خاس و در بعضی نقاط طالش ، پُل می نامند. (از جنگل شناسی ج 1 ص 280).
۱. صدایی که از برخورد آب به آتش یا هرچیز داغ شنیده میشود.
۲. صدای تف دادن چیزی در روغن؛ جزجز.
〈 جز جگر زدن: [عامیانه، مجاز] به درد بیدرمان مبتلا شدن.
〈 جز زدن: (مصدر لازم) [مجاز]
۱. سوختن و جزجز کردن چیزی در روی آتش.
۲. از سوز دل ناله و زاریکردن.
۱. غیراز؛ مگر؛ الا.
۲. [قدیمی] علاوهبر.
〈 بهجز: (حرف اضافه) جز؛ غیر؛ مگر.
۱. [جمع: اجزاء] بخش، قسمت، یا پارهای از چیزی.
۲. (صفت) [مجاز] دونپایه.
۳. هریک از بخشهای سیگانۀ قرآن.
〈 جزء جمع: [منسوخ] ارزیابی مالیاتی.
〈 جزء لایتجزا: [قدیمی]
۱. ذرهای که قابل تجزیه نباشد.
۲. (فلسفه) جوهر فرد.
جزیره#NAME?
گردو
۱صدای سوختن و سرخ شدن هیزم،مو،پریا هر چیز دیگر سوختن ۲خشم ...
نوعی تیغ و خار جنگلی
۱نوعی گیاه همیشه سبز و خاردار که در سنگلاخ ها روید ۲فندق ...
۱صدای سرخ شدن چربی ۲تف – گرمایی که در اثر سوختگی ایجاد شود ...