کلمه جو
صفحه اصلی

خرامیدن


مترادف خرامیدن : باناز یاتکبر راه رفتن، چمیدن، شتافتن، موقرانه قدم زدن

فارسی به انگلیسی

to strut, to walk gracefully


galumph, lope, prance, promenade, saunter, swagger


فارسی به عربی

طاووس , قفز , مباهاة , مشیة

مترادف و متضاد

stalk (فعل)
راه رفتن، کمین کردن، خرامیدن، قدم زدن و حرکت کردن با احتیاط

prance (فعل)
با تکبر راه رفتن، جفتک زدن، خرامیدن، سوار اسب چموش شدن، روی دو پا بلند شدن

peacock (فعل)
خرامیدن

strut (فعل)
خرامیدن، چمیدن

walk elegantly (فعل)
خرامیدن

walk gracefully (فعل)
خرامیدن

walk smoothly (فعل)
خرامیدن

باناز(یاتکبر)راه‌رفتن، چمیدن، راه‌رفتن، شتافتن، موقرانه قدم‌زدن


فرهنگ فارسی

(مصدر ) (خرامید خرامد خواهد خرامید بخرام خرامنده خرامان خرامیده ) راه رفتن از روی نازتکبر زیبایی و وقار.

فرهنگ معین

(خُ دَ ) (مص ل . ) راه رفتن از روی ناز.

لغت نامه دهخدا

خرامیدن. [ خ َ دَ ] ( مص ) راه رفتن بناز و تکلف و زیبایی باشد. ( برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ). خوش رفتن. ( ناظم الاطباء )( از آنندراج ) ( از انجمن آرای ناصری ). سیر کردن بطورتفرج و گردش نمودن. ( ناظم الاطباء ). به تبختر رفتن. بناز رفتن. نرم و نازان رفتن. رفتن بناز. رفتن چون رفتن طاووس. ( یادداشت بخط مؤلف ). تبختر. ( المصادر زوزنی ). ریسان. مید. میسان. ریس. میس. ( تاج المصادر بیهقی ). تَغَطرُف. تَعَیﱡل. ( منتهی الارب ) :
خرامیدن کبک بینی بشخ
تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ.
ابوشکور بلخی.
گر ایدر بباشی همه چین تر است
وگر جای دیگر خرامی رواست.
فردوسی.
خرامید با بنده ای پرشتاب
هی رفت دستان از آن روی آب.
فردوسی.
خرامید و شد سوی آرامگاه
همی گشت گیتی بر آیین و راه.
فردوسی.
همه لشکرش را به بهمن سپرد
وز آنجا خرامید با چند گرد.
فردوسی.
نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر
بساز ساز سفر پس بفال نیک خرام.
فرخی.
پادشاه باشی و بملک اندر بنشین و بگرد
شادمان باشی و بشادی بخرام و بگزار.
فرخی.
گاه است که یکبار بغزنین خرامیم
فرخی.
امیر احمد گفت : بشادی خرام.
فرخی.
چون ریاضیش کند رایض چون کبک دری
بخرامد بکشی در راه وبرگردد باز.
منوچهری.
راههای تنگ است کرا نکند که رکاب عالی برتر خرامد. ( تاریخ بیهقی ).
گر تو بنده اولیایی رو سوی ایشان خرام
تا همی روینده سنگت خار چون خرما شود.
ناصرخسرو.
وین که چو آهو بخرامد بدشت
سنبل تر است و بنفشه چراش.
ناصرخسرو.
خرامید از آن سایه سرو و بید
سوی باغ شد دل به بیم و امید.
اسدی طوسی.
شاه ستارگان به افق مغرب خرامید. ( کلیله و دمنه ).
یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی
دلت بگرفت در خانه برون آ تا جهان بینی.
خاقانی.
بر آن رقعه چون فرزین درساخت ، امن و راحت خرامیدم. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
که بسم اﷲ بصحرا می خرامم
مگر بسمل شود مرغی بدامم.
نظامی.
که می خواهم خرامیدن بنخجیر
دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر.
نظامی.

خرامیدن . [ خ َ دَ ] (مص ) راه رفتن بناز و تکلف و زیبایی باشد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خوش رفتن . (ناظم الاطباء)(از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ). سیر کردن بطورتفرج و گردش نمودن . (ناظم الاطباء). به تبختر رفتن . بناز رفتن . نرم و نازان رفتن . رفتن بناز. رفتن چون رفتن طاووس . (یادداشت بخط مؤلف ). تبختر. (المصادر زوزنی ). ریسان . مید. میسان . ریس . میس . (تاج المصادر بیهقی ). تَغَطرُف . تَعَیﱡل . (منتهی الارب ) :
خرامیدن کبک بینی بشخ
تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ .

ابوشکور بلخی .


گر ایدر بباشی همه چین تر است
وگر جای دیگر خرامی رواست .

فردوسی .


خرامید با بنده ای پرشتاب
هی رفت دستان از آن روی آب .

فردوسی .


خرامید و شد سوی آرامگاه
همی گشت گیتی بر آیین و راه .

فردوسی .


همه لشکرش را به بهمن سپرد
وز آنجا خرامید با چند گرد.

فردوسی .


نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر
بساز ساز سفر پس بفال نیک خرام .

فرخی .


پادشاه باشی و بملک اندر بنشین و بگرد
شادمان باشی و بشادی بخرام و بگزار.

فرخی .


گاه است که یکبار بغزنین خرامیم

فرخی .


امیر احمد گفت : بشادی خرام .

فرخی .


چون ریاضیش کند رایض چون کبک دری
بخرامد بکشی در راه وبرگردد باز.

منوچهری .


راههای تنگ است کرا نکند که رکاب عالی برتر خرامد. (تاریخ بیهقی ).
گر تو بنده اولیایی رو سوی ایشان خرام
تا همی روینده سنگت خار چون خرما شود.

ناصرخسرو.


وین که چو آهو بخرامد بدشت
سنبل تر است و بنفشه چراش .

ناصرخسرو.


خرامید از آن سایه ٔ سرو و بید
سوی باغ شد دل به بیم و امید.

اسدی طوسی .


شاه ستارگان به افق مغرب خرامید. (کلیله و دمنه ).
یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی
دلت بگرفت در خانه برون آ تا جهان بینی .

خاقانی .


بر آن رقعه چون فرزین درساخت ، امن و راحت خرامیدم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
که بسم اﷲ بصحرا می خرامم
مگر بسمل شود مرغی بدامم .

نظامی .


که می خواهم خرامیدن بنخجیر
دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر.

نظامی .


خرامیدن لاجوردی سپهر
همان گرد گردیدن ماه و مهر.

نظامی .


بگویش بسوی خراسان خرام
که در دین ز حب وطن نیست شین
همان تا نهد خصم بر سر کلاه
ز ایران برانْشان بخفی حنین .

ابن یمین .


زرع را چون رسید وقت درو
بخرامد چنانکه سبزه ٔ نو.

سعدی (گلستان ).


مخرام بدین صفت مبادا
کز چشم بدت رسد گزندی .

سعدی (ترجیعبند).



فرهنگ عمید

۱. راه رفتن از روی ناز و وقار و به زیبایی.
۲. [قدیمی] رفتن.

واژه نامه بختیاریکا

اِشگاهِستِن؛ دُرُنگنیدِن؛ شُرُنگنیدِن؛ لَک تِرا کردن

پیشنهاد کاربران

چمیدن

فره

خرامیدن: به معنی به ناز راه رفتن است. ستاک واژه: خرام xrām، با کرم kramدر سانسکریت به معنی راه رفتن سنجیدنی است.
( ( خرامدمگر پهلوان با کمند
به نزدیک دیوار کاخ بلند ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، ۱۳۸۵، ص۴۱۲. )


کلمات دیگر: