circular, curved
چنبری
فارسی به انگلیسی
annular, circular
فارسی به عربی
منحرف
مترادف و متضاد
چنبری، مدور، دایره وار، گرد، گردی، مهره مانند، بی خرده
چنبری، کچ، خط خط، مخطط یا راه راه
خم، منحنی، چنبری
غیر مستقیم، چنبری، مدور، دایره ای، دایره وار، مستدیر، چرخی
چنبری، هلالی
فرهنگ فارسی
مولف مر آت البلدان نویسد : (( آبادیی است قدیم النسق از جمل. قرا و مزارع طبس میباشد که در جلگه واقع است و هوایی معتدل دارد و محصول آن گندم و جو است و از آب قنات مشروب میشود ) )
لغت نامه دهخدا
چنبری. [ چَم ْ ب َ ] ( ص نسبی ) مدور و گرد دایره ای. ( ناظم الاطباء ). چنبرمانند. حلقه مانند. دایره مانند. هر چیز که چون کم غربال و چنبر دف و امثال اینها باشد :
طلب کن بقا را که کون و فساد
همه زیر این گنبد چنبریست.
چون بر پرند ششتری تابنده دینار و درم.
گر نگردد بر ره و رای تو چرخ چنبری.
ورنه بشکسته چو از عربدگان چنبر دف.
فلک چنبری نمیشکند.
حلقه بگوش چنبر دف شد چو چنبرش.
کنون چنبری گشت بالای سرو
تن پیلوارت بکردار غرو.
نتابد همی خنجر کابلی.
تا پشت من خمیده شود همچو چنبری.
- چنبری شدن ؛ بمعنی خم شدن و کمانی شدن. خمیده و منحنی گشتن :
کنون پیر گشتست و بسیار سال
ورا چنبری شد همه برز و یال.
چنبری کرد پیش یزدان پشت
کاژدها کشت و اژدهاش نکشت.
کنون چنبری گشت سرو سهی
نماند به کس روزگار بهی.
چنبری. [ چَم ْ ب َ ] ( اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: آبادیی است قدیم النسق از جمله قرا و مزارع طبس میباشد که در جلگه واقع است و هوایی معتدل دارد و محصول آن گندم و جو است و از آب قنات مشروب میشود. ( از مرآت البلدان ج 4 ص 274 ).
طلب کن بقا را که کون و فساد
همه زیر این گنبد چنبریست.
ناصرخسرو.
از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری چون بر پرند ششتری تابنده دینار و درم.
لامعی.
چنبر از هم برگشاید چرخ از اقبال توگر نگردد بر ره و رای تو چرخ چنبری.
سوزنی.
فلک چنبری اندر خط فرمان تو بادورنه بشکسته چو از عربدگان چنبر دف.
سوزنی.
شب نباشد که آه خاقانی فلک چنبری نمیشکند.
خاقانی.
گردون چنبری ز بن گوش روز عیدحلقه بگوش چنبر دف شد چو چنبرش.
خاقانی.
|| هلالی. خمیده. قوسی. مقوس. کمانی. قوس مانند. هرچه به شکل کمان باشد. خمیده. منحنی. نیم دایره ای : کنون چنبری گشت بالای سرو
تن پیلوارت بکردار غرو.
فردوسی.
کنون چنبری گشت پشت یلی نتابد همی خنجر کابلی.
فردوسی.
زآن زلف عنبرینت بقد چنبری شودتا پشت من خمیده شود همچو چنبری.
خاقانی.
با چهره معصفر و پشتی از باد حوادث چنبری. ( سندبادنامه ص 133 ).- چنبری شدن ؛ بمعنی خم شدن و کمانی شدن. خمیده و منحنی گشتن :
کنون پیر گشتست و بسیار سال
ورا چنبری شد همه برز و یال.
فردوسی.
- چنبری کردن ؛ بمعنی خم کردن و کمانی کردن چیزی را. منحنی کردن. خماندن. دوتا کردن : چنبری کرد پیش یزدان پشت
کاژدها کشت و اژدهاش نکشت.
نظامی.
- چنبری گشتن ؛ خم گشتن. منحنی گشتن. خمیده گشتن. دوتا شدن : کنون چنبری گشت سرو سهی
نماند به کس روزگار بهی.
فردوسی.
رجوع به چنبر شود.چنبری. [ چَم ْ ب َ ] ( اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: آبادیی است قدیم النسق از جمله قرا و مزارع طبس میباشد که در جلگه واقع است و هوایی معتدل دارد و محصول آن گندم و جو است و از آب قنات مشروب میشود. ( از مرآت البلدان ج 4 ص 274 ).
چنبری . [ چَم ْ ب َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: آبادیی است قدیم النسق از جمله ٔ قرا و مزارع طبس میباشد که در جلگه واقع است و هوایی معتدل دارد و محصول آن گندم و جو است و از آب قنات مشروب میشود. (از مرآت البلدان ج 4 ص 274).
چنبری . [ چَم ْ ب َ ] (ص نسبی ) مدور و گرد دایره ای . (ناظم الاطباء). چنبرمانند. حلقه مانند. دایره مانند. هر چیز که چون کم غربال و چنبر دف و امثال اینها باشد :
طلب کن بقا را که کون و فساد
همه زیر این گنبد چنبریست .
از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند ششتری تابنده دینار و درم .
چنبر از هم برگشاید چرخ از اقبال تو
گر نگردد بر ره و رای تو چرخ چنبری .
فلک چنبری اندر خط فرمان تو باد
ورنه بشکسته چو از عربدگان چنبر دف .
شب نباشد که آه خاقانی
فلک چنبری نمیشکند.
گردون چنبری ز بن گوش روز عید
حلقه بگوش چنبر دف شد چو چنبرش .
|| هلالی . خمیده . قوسی . مقوس . کمانی . قوس مانند. هرچه به شکل کمان باشد. خمیده . منحنی . نیم دایره ای :
کنون چنبری گشت بالای سرو
تن پیلوارت بکردار غرو.
کنون چنبری گشت پشت یلی
نتابد همی خنجر کابلی .
زآن زلف عنبرینت بقد چنبری شود
تا پشت من خمیده شود همچو چنبری .
با چهره ٔ معصفر و پشتی از باد حوادث چنبری . (سندبادنامه ص 133).
- چنبری شدن ؛ بمعنی خم شدن و کمانی شدن . خمیده و منحنی گشتن :
کنون پیر گشتست و بسیار سال
ورا چنبری شد همه برز و یال .
- چنبری کردن ؛ بمعنی خم کردن و کمانی کردن چیزی را. منحنی کردن . خماندن . دوتا کردن :
چنبری کرد پیش یزدان پشت
کاژدها کشت و اژدهاش نکشت .
- چنبری گشتن ؛ خم گشتن . منحنی گشتن . خمیده گشتن . دوتا شدن :
کنون چنبری گشت سرو سهی
نماند به کس روزگار بهی .
رجوع به چنبر شود.
طلب کن بقا را که کون و فساد
همه زیر این گنبد چنبریست .
ناصرخسرو.
از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند ششتری تابنده دینار و درم .
لامعی .
چنبر از هم برگشاید چرخ از اقبال تو
گر نگردد بر ره و رای تو چرخ چنبری .
سوزنی .
فلک چنبری اندر خط فرمان تو باد
ورنه بشکسته چو از عربدگان چنبر دف .
سوزنی .
شب نباشد که آه خاقانی
فلک چنبری نمیشکند.
خاقانی .
گردون چنبری ز بن گوش روز عید
حلقه بگوش چنبر دف شد چو چنبرش .
خاقانی .
|| هلالی . خمیده . قوسی . مقوس . کمانی . قوس مانند. هرچه به شکل کمان باشد. خمیده . منحنی . نیم دایره ای :
کنون چنبری گشت بالای سرو
تن پیلوارت بکردار غرو.
فردوسی .
کنون چنبری گشت پشت یلی
نتابد همی خنجر کابلی .
فردوسی .
زآن زلف عنبرینت بقد چنبری شود
تا پشت من خمیده شود همچو چنبری .
خاقانی .
با چهره ٔ معصفر و پشتی از باد حوادث چنبری . (سندبادنامه ص 133).
- چنبری شدن ؛ بمعنی خم شدن و کمانی شدن . خمیده و منحنی گشتن :
کنون پیر گشتست و بسیار سال
ورا چنبری شد همه برز و یال .
فردوسی .
- چنبری کردن ؛ بمعنی خم کردن و کمانی کردن چیزی را. منحنی کردن . خماندن . دوتا کردن :
چنبری کرد پیش یزدان پشت
کاژدها کشت و اژدهاش نکشت .
نظامی .
- چنبری گشتن ؛ خم گشتن . منحنی گشتن . خمیده گشتن . دوتا شدن :
کنون چنبری گشت سرو سهی
نماند به کس روزگار بهی .
فردوسی .
رجوع به چنبر شود.
فرهنگ عمید
١. مانند چنبر، به شکل چنبر، گِرد. ٢. خمیده، دارای انحنا.
کلمات دیگر: