کلمه جو
صفحه اصلی

تحکم


مترادف تحکم : تعدی، زورگویی، امر، حکم، دستور، فرمان، داوری، قضا، قضاوت، حکومت، سلطه، فرمانروایی، تعدی کردن، زور گفتن، حکم کردن، فرمان دادن، داوری کردن، قضاوت کردن

برابر پارسی : زورگفتن، دستوردادن

فارسی به انگلیسی

demand, highhandedness, imperative, snap, commanding, domineering

commanding, domineering


demand, highhandedness, imperative, snap


فارسی به عربی

هیمنة

مترادف و متضاد

domination (اسم)
تفوق، استیلاء، تسلط، چیرگی، غلبه، سلطه، فرمانروایی، تحکم، سلطنت، فرمانفرمای

تعدی، زورگویی


امر، حکم، دستور، فرمان


داوری، قضا، قضاوت


حکومت، سلطه، فرمانروایی


تعدی کردن، زور گفتن


حکم کردن، فرمان‌دادن


داوری کردن، قضاوت کردن


۱. تعدی، زورگویی
۲. امر، حکم، دستور، فرمان
۳. داوری، قضا، قضاوت
۴. حکومت، سلطه، فرمانروایی
۵. تعدی کردن، زور گفتن
۶. حکم کردن، فرماندادن
۷. داوری کردن، قضاوت کردن


فرهنگ فارسی

حکم کردن، حکومت کردن بزور، فرمانروایی، زوگویی
۱- ( مصدر ) زور گفتن تعدی کردن . ۲- داوری کردن قضاوت عادلانه کردن . ۳- ( اسم ) زور فرمایی زور گویی تعدی جور : (( بتحکم کاری از پیش نمیرود. ) ) ۴- فرمانروایی حکومت غلبه . ۵- داوری حکم قضاوت عادلانه. ۶- فتوای شرعی . جمع : تحکمات .

فرهنگ معین

(تَ حَ کُّ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) زور گفتن ، به میل خود رفتار کردن . ۲ - حکم عادلانه کردن . ۳ - (اِمص . ) زورگویی و تعدی . ۴ - حکومت ، فرمانروایی .

لغت نامه دهخدا

تحکم. [ ت َح َک ْ ک ُ ] ( ع مص ) فرمان بردن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). در خیابان نوشته که تحکم خواه نخواه حکم کسی قبول کردن. ( غیاث اللغات ). || تحکم در امری ؛ فرمان روا شدن در آن. ( اقرب الموارد ) ( قطر المحیط ). || حکم کردن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || داوری و حکم و فرمان. || قضاوت عادلانه. || فتوای شرعی و قضاوت ، خواه از روی میل محکوم باشد و یاعدم میل آن. ( ناظم الاطباء ). || حکومت نمودن بر کسی. ( آنندراج ). غلبه کردن و حکومت نمودن به زور. ( غیاث اللغات ). حکومت و فرمانروائی و غلبه کردن.جور و تعدی کردن. ( ناظم الاطباء ). حکومت نمودن بر کسی و عموماً در حکومت بیجا استعمال میشود. ( فرهنگ نظام ) : وزیر را گفت این تحکم و تبسط و اقتراح این قوم از حد بگذشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 514 ).
روم ناقوس بوسم زین تحکم
شوم زنار بندم زین تعدی.
خاقانی.
برد آن برات و بازگرفت این غرامت است
داد آن غلام و بازستد آن تحکم است.
خاقانی.
خاقانی از تحکم شمشیر حادثات
اندر پناه همت شمشیر دین گریخت.
خاقانی.
گاه گاه از انواع تحکم آن حضرت متبرم شدی. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 47 ). ازاین تحکمهای نالایق که بر ما می کند. ( ایضاً ص 48 ). شار از سر ضجرت و تحکم و تأنف از بی مبالاتی غلام طیره شد . ( ایضاً ص 345 ).
زین جور و تحکمت غرض چیست
بنیاد وجود ما کن و رو.
سعدی.
تحکم کند سیر بر بوی گل
فروماند آواز چنگ از دهل.
سعدی.
|| دعوی کردن. ( غیاث اللغات ). تحکم در مسأله ؛ حکم کردن در آن به خودکامی بی آنکه سبب حکم را آشکار کند. ( اقرب الموارد ) ( قطر المحیط ). سفسطه. ( مفاتیح ). || لا حکم الا للّه گفتن بعقیده حروریه. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ). || کردن آنچه که دریابد. ( اقرب الموارد ). کردن آنچه که اراده کند. ( از قطر المحیط ): تحکم فالحسن قد اعطاکا. ( اقرب الموارد ).

فرهنگ عمید

۱. حکم کردن.
۲. حکومت کردن به زور، به میل و رٲی خود حکم کردن.
۳. فرمانروایی.
۴. زورگویی.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی تَحْکُمُ: حکم می کنی
معنی تَحْکُمَ: که حکم کنی
ریشه کلمه:
حکم (۲۱۰ بار)

پیشنهاد کاربران

زورچپاندن، زورچپانی ( بگمانم در بسیاری باره ها رساتر از آمیخته واژه ی �زورگویی� یاد شده در بالا باشد؛ زیرا �تحکم� در بسیاری باره ها زورگویی پوشیده در سخنِ زورگوست. )


کلمات دیگر: