مترادف چندین : این همه، این اندازه، مقدار زیاد، تعداد زیاد بیشتراز
چندین
مترادف چندین : این همه، این اندازه، مقدار زیاد، تعداد زیاد بیشتراز
فارسی به انگلیسی
different, divers, many, multi-, scores, several, sundry, variety
فارسی به عربی
ضعف , عدة , عشر , قطعة , کثیر , مختلف
مترادف و متضاد
اینهمه، ایناندازه
مقدار زیاد
تعداد زیاد (بیشتراز)
سهم، محوطه، قسمت، کالا، تکه، قطعه، بخش، پارچه، توده انبوه، قواره، سرنوشت، قرعه، بهره، قطعه زمین، چندین، جنس عرضه شده برای فروش
جدا، مختلف، چندین، چند
مختلف، متنوع، گوناگون، غیر متجانس، چندین، چند تا، جورواجو
فراوان، گوناگون، چند لا، متعدد، چندین، چند برابر، چندگانه، چند فاز
فراوان، متعدد، چندین
چندین، چند برابر، چند تا، چندگانه
چندین، چندان، اینهمه، انیقدر زیاد
خیلی، بسیار، زیاد، چندین، بسا
تقریبا، اندکی، تاحدی، قدری، چندین، چندی، چندتا، تعدادی، کم و بیش
بنابراین، پس، همینطور، انقدر، چنان، همچنان، چنین، چندین، بهمان اندازه، چندان، اینقدر، بقدری، این طور، همچو، همینقدر، از انرو، باین زیادی
بسیار، انقدر، چندین، چندان، بقدری
چندین، چند، چندی
۱. اینهمه، ایناندازه
۲. مقدار زیاد
۳. تعداد زیاد (بیشتراز
فرهنگ فارسی
این همه این اندازه ( دال بر کثرت ) : (( چندین غم مال و حسرت دنیا چیست ? هرگز دیدی کسی که جاوید بزیست ? ) ) ( خیام )
فرهنگ معین
(چَ ) (ق مقدار. ) این همه ، این اندازه .
لغت نامه دهخدا
چندین. [ چ َ ] ( ق مرکب ) این قدر. ( ناظم الاطباء ). اینهمه. بدین بسیاری. افاده تعدد و کثرت کند. ( یادداشت مؤلف ). بسیار :
بدین خواسته نیست ما را نیاز
سخن چند گوئیم چندین دراز.
ز لشکر که گشن و چندین خروش.
بچندین و بصدچندین سزاوار.
وندرین بستان چندین طرب مستان چیست ؟
چندین به خیره خیره چه گردی بکوی ما.
خیره مکن ملامت چندینم.
چون میدوی ای بیهده چون اسب دوانی.
به دو صد چشم درین تیره زمین چندین.
این آسیای تیزرو بی در.
از عشق من و ناز خود آگاه نه ای نوز.
که بی او چون شکیبد شاه چندین.
مرکب استیزه را چندین مران.
غرور نیکوان باشد نه چندان
جفا بر عاشقان باشد نه چندین.
چه لازمست که جور و جفا برم چندین.
به بیحاصلی سعی چندین مبر.
مظلومی ار شبی به در داور آمدی.
یاد دار ای دل که چندینت نصیحت میکنم.
چندین حریر حله که گسترد بر درخت
مانا که برزدند بقرقوب و شوشتر.
بدین خواسته نیست ما را نیاز
سخن چند گوئیم چندین دراز.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت چون بود دوش ز لشکر که گشن و چندین خروش.
فردوسی.
ندادندیش چندین گر نبودی بچندین و بصدچندین سزاوار.
فرخی.
بوستان بانا حال و خبر بستان چیست ؟وندرین بستان چندین طرب مستان چیست ؟
منوچهری.
اکنون یکی بکام دل خویش یافتی چندین به خیره خیره چه گردی بکوی ما.
منوچهری.
گر مستمند با دل غمگینم خیره مکن ملامت چندینم.
ناصرخسرو.
گر زهد همی جوئی چندین بدر میرچون میدوی ای بیهده چون اسب دوانی.
ناصرخسرو.
گفت بنگر که چرا مینگرد گردون.به دو صد چشم درین تیره زمین چندین.
ناصرخسرو.
چندین همی بقدرت او گردداین آسیای تیزرو بی در.
ناصرخسرو.
چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم از عشق من و ناز خود آگاه نه ای نوز.
سوزنی.
از آن بازیچه حیران گشت شیرین که بی او چون شکیبد شاه چندین.
نظامی.
ناصحان گفتند از حد مگذران مرکب استیزه را چندین مران.
مولوی.
چه آفت است که موجب چندین مخافت است. ( گلستان ). چندین سخن که گفتی ، در ترازوی عقل من وزن آن یک سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابله خویش. ( گلستان ).غرور نیکوان باشد نه چندان
جفا بر عاشقان باشد نه چندین.
سعدی.
اگر تو بر دل مسکین من ببخشائی چه لازمست که جور و جفا برم چندین.
سعدی.
چو دیدی کزین روی بسته ست دربه بیحاصلی سعی چندین مبر.
سعدی ( بوستان ).
کی یافتی رقیب تو چندین مجال ظلم مظلومی ار شبی به در داور آمدی.
حافظ.
زلف دلبر دام راه و غمزه اش تیر بلاست یاد دار ای دل که چندینت نصیحت میکنم.
حافظ.
|| در این شواهد عدد نامعین باشد و معدود آن بر حسب معمول پس از آن آید. و گاه نیز بر آن مقدم باشد : چندین حریر حله که گسترد بر درخت
مانا که برزدند بقرقوب و شوشتر.
کسائی مروزی.
چندین . [ چ َ ] (ق مرکب ) این قدر. (ناظم الاطباء). اینهمه . بدین بسیاری . افاده ٔ تعدد و کثرت کند. (یادداشت مؤلف ). بسیار :
بدین خواسته نیست ما را نیاز
سخن چند گوئیم چندین دراز.
سیاوش بدو گفت چون بود دوش
ز لشکر که گشن و چندین خروش .
ندادندیش چندین گر نبودی
بچندین و بصدچندین سزاوار.
بوستان بانا حال و خبر بستان چیست ؟
وندرین بستان چندین طرب مستان چیست ؟
اکنون یکی بکام دل خویش یافتی
چندین به خیره خیره چه گردی بکوی ما.
گر مستمند با دل غمگینم
خیره مکن ملامت چندینم .
گر زهد همی جوئی چندین بدر میر
چون میدوی ای بیهده چون اسب دوانی .
گفت بنگر که چرا مینگرد گردون .
به دو صد چشم درین تیره زمین چندین .
چندین همی بقدرت او گردد
این آسیای تیزرو بی در.
چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم
از عشق من و ناز خود آگاه نه ای نوز.
از آن بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین .
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران .
چه آفت است که موجب چندین مخافت است . (گلستان ). چندین سخن که گفتی ، در ترازوی عقل من وزن آن یک سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابله خویش . (گلستان ).
غرور نیکوان باشد نه چندان
جفا بر عاشقان باشد نه چندین .
اگر تو بر دل مسکین من ببخشائی
چه لازمست که جور و جفا برم چندین .
چو دیدی کزین روی بسته ست در
به بیحاصلی سعی چندین مبر.
کی یافتی رقیب تو چندین مجال ظلم
مظلومی ار شبی به در داور آمدی .
زلف دلبر دام راه و غمزه اش تیر بلاست
یاد دار ای دل که چندینت نصیحت میکنم .
|| در این شواهد عدد نامعین باشد و معدود آن بر حسب معمول پس از آن آید. و گاه نیز بر آن مقدم باشد :
چندین حریر حله که گسترد بر درخت
مانا که برزدند بقرقوب و شوشتر.
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه
پرستنده چندین به زرین کلاه .
برآورد رازی که بود از نهفت
بدان نامداران ایران بگفت .
که چندین سپه سر به ایران نهاد
که کس در جهان آن ندارد بیاد.
مرا خیره گشتی سر از فرّ شاه
وز آن ژنده پیلان و چندین سپاه .
... وی (عبدالرحمان قوال ) گفت : با چندین اصوات نادره که من یاد دارم امیر محمد این صوت از من بسیار خواستی . (تاریخ بیهقی ). ما را چندین ولایت در پیش است بفرمان امیرالمؤمنین می باید گرفت . (تاریخ بیهقی ). هرچند حال آلتونتاش بر این جمله بود، امیر از وی نیک خشنود گشت بچندین نصیحت که کرد. (تاریخ بیهقی ).انوشروان با همه دلتنگی خرسند شد، گفت : چندین بطن بروزگار دراز برخیزد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 97).
چو هندوی دانا بچندین سؤال
زبون شد ز فرهنگ دانش سکال .
قوم گفتندش که چندین گاه ما
جان فدا کردیم در عهد شما.
لازمست احتمال چندین جور
که محبت هزار چندین است .
عجب نیست در خاک اگر گل شکفت
که چندین گل اندام در خاک خفت .
گفتمش مگذر زمانی ، گفت معذورم بدار.
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب .
ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد
آفرین بر تو که شایسته ٔ صد چندینی .
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی .
|| همه ٔ اینها. || چون اینها. || و چون بطور استفهام استعمال شود بمعنی آیا چند است . (ناظم الاطباء).
- چندینا ؛ (مرکب از چند و الف اطلاق ) مرادف چندین :
اگرت بدره رساند همی ببدر منیر
مبادرت کن و خامش مباش چندینا.
رجوع به چندین شود.
بدین خواسته نیست ما را نیاز
سخن چند گوئیم چندین دراز.
فردوسی .
سیاوش بدو گفت چون بود دوش
ز لشکر که گشن و چندین خروش .
فردوسی .
ندادندیش چندین گر نبودی
بچندین و بصدچندین سزاوار.
فرخی .
بوستان بانا حال و خبر بستان چیست ؟
وندرین بستان چندین طرب مستان چیست ؟
منوچهری .
اکنون یکی بکام دل خویش یافتی
چندین به خیره خیره چه گردی بکوی ما.
منوچهری .
گر مستمند با دل غمگینم
خیره مکن ملامت چندینم .
ناصرخسرو.
گر زهد همی جوئی چندین بدر میر
چون میدوی ای بیهده چون اسب دوانی .
ناصرخسرو.
گفت بنگر که چرا مینگرد گردون .
به دو صد چشم درین تیره زمین چندین .
ناصرخسرو.
چندین همی بقدرت او گردد
این آسیای تیزرو بی در.
ناصرخسرو.
چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم
از عشق من و ناز خود آگاه نه ای نوز.
سوزنی .
از آن بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین .
نظامی .
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران .
مولوی .
چه آفت است که موجب چندین مخافت است . (گلستان ). چندین سخن که گفتی ، در ترازوی عقل من وزن آن یک سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابله خویش . (گلستان ).
غرور نیکوان باشد نه چندان
جفا بر عاشقان باشد نه چندین .
سعدی .
اگر تو بر دل مسکین من ببخشائی
چه لازمست که جور و جفا برم چندین .
سعدی .
چو دیدی کزین روی بسته ست در
به بیحاصلی سعی چندین مبر.
سعدی (بوستان ).
کی یافتی رقیب تو چندین مجال ظلم
مظلومی ار شبی به در داور آمدی .
حافظ.
زلف دلبر دام راه و غمزه اش تیر بلاست
یاد دار ای دل که چندینت نصیحت میکنم .
حافظ.
|| در این شواهد عدد نامعین باشد و معدود آن بر حسب معمول پس از آن آید. و گاه نیز بر آن مقدم باشد :
چندین حریر حله که گسترد بر درخت
مانا که برزدند بقرقوب و شوشتر.
کسائی مروزی .
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه
پرستنده چندین به زرین کلاه .
فردوسی .
برآورد رازی که بود از نهفت
بدان نامداران ایران بگفت .
فردوسی .
که چندین سپه سر به ایران نهاد
که کس در جهان آن ندارد بیاد.
فردوسی .
مرا خیره گشتی سر از فرّ شاه
وز آن ژنده پیلان و چندین سپاه .
فردوسی .
... وی (عبدالرحمان قوال ) گفت : با چندین اصوات نادره که من یاد دارم امیر محمد این صوت از من بسیار خواستی . (تاریخ بیهقی ). ما را چندین ولایت در پیش است بفرمان امیرالمؤمنین می باید گرفت . (تاریخ بیهقی ). هرچند حال آلتونتاش بر این جمله بود، امیر از وی نیک خشنود گشت بچندین نصیحت که کرد. (تاریخ بیهقی ).انوشروان با همه دلتنگی خرسند شد، گفت : چندین بطن بروزگار دراز برخیزد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 97).
چو هندوی دانا بچندین سؤال
زبون شد ز فرهنگ دانش سکال .
نظامی .
قوم گفتندش که چندین گاه ما
جان فدا کردیم در عهد شما.
مولوی .
لازمست احتمال چندین جور
که محبت هزار چندین است .
سعدی (بدایع).
عجب نیست در خاک اگر گل شکفت
که چندین گل اندام در خاک خفت .
سعدی .
گفتمش مگذر زمانی ، گفت معذورم بدار.
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب .
حافظ.
ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد
آفرین بر تو که شایسته ٔ صد چندینی .
حافظ.
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی .
حافظ.
|| همه ٔ اینها. || چون اینها. || و چون بطور استفهام استعمال شود بمعنی آیا چند است . (ناظم الاطباء).
- چندینا ؛ (مرکب از چند و الف اطلاق ) مرادف چندین :
اگرت بدره رساند همی ببدر منیر
مبادرت کن و خامش مباش چندینا.
رودکی (از حدائق السحر).
رجوع به چندین شود.
فرهنگ عمید
۱. عدد مجهول، نامعین و بیشتر از چند.
۲. مقدار و تعداد زیاد.
۳. این اندازه، این همه: عجب نیست بر خاک اگر گل شکفت / که چندین گل اندام در خاک خفت (سعدی۱: ۱۹۴ ).
۲. مقدار و تعداد زیاد.
۳. این اندازه، این همه: عجب نیست بر خاک اگر گل شکفت / که چندین گل اندام در خاک خفت (سعدی۱: ۱۹۴ ).
پیشنهاد کاربران
زیاد_ چند چیز - بیش از یک چیز. . . . . . . . .
معرفت آفریدگار
ابو علی یلعمی تاریخ بلعمی
ابو علی یلعمی تاریخ بلعمی
کلمات دیگر: