کلمه جو
صفحه اصلی

جسم


مترادف جسم : بدن، پیکر، تنه، تن، کالبد، جرم

برابر پارسی : تن، کرپ

فارسی به انگلیسی

body, person, substance, flesh, solid, matter, [geom.] solid

body, flesh, [geom.] solid


body, matter, person, substance


فارسی به عربی

جسم , لحم , مادة , مسالة , معدن , معظم

عربی به فارسی

جسد , تنه , تن , بدن , لا شه , جسم , بدنه , اطاق ماشين , جرم سماوي , داراي جسم کردن , ضخيم کردن , غليظ کردن , مقصود , شي ء


مترادف و متضاد

material (اسم)
ماده، جسم، جنس

matter (اسم)
ماده، جوهر، امر، مطلب، چیز، خیم، جسم، اهمیت، ذات، ماهیت، موضوع، نکته

substance (اسم)
دوام، خلاصه، ماده، جوهر، استحکام، جسم، جنس، مفهوم، مفاد، ذات، شیی، ماده اصلی

bulk (اسم)
توده، میزان، جسم، تنه، حجم، اکثریت، اندازه، جثه، جسامت

flesh (اسم)
حیوانیت، جسم، تن، گوشت، شهوت، جسمانیت، مغز میوه

body (اسم)
جسد، لاشه، بدن، بدنه، اندام، جسم، تن، تنه، پیکر، جرم، بالاتنه، اطاق ماشین، جرم سماوی

corporality (اسم)
بدن، جسم، جسمانیت، هستی جسمانی

corpus (اسم)
جسم، تن، تنه، مجموعه ای از نوشتجات

corporeity (اسم)
جسم، خاصیت جسمی یا مادی

metal (اسم)
ماده، جسم، فلز، ماده مذاب

بدن، پیکر، تنه، تن، کالبد


جرم


۱. بدن، پیکر، تنه، تن، کالبد
۲. جرم


فرهنگ فارسی

بدن، تن، هرچیزکه دارای طول وعرض وعمق باشد، هر، چیزی که قسمتی ازفضارااشغال کند، اجسام وجسوم جمع
( اسم ) ۱- تن بدن . ۲- چیزی که دارای ماده باشد و فضایی را اشغال کند هر چیز که دارای طول و عرض و عمق باشد و بتوان آنرا با حواس پنجگان. ظاهر درک کرد. جمع : اجسام جسوم .

فرهنگ معین

(جِ ) [ ع . ] (اِ. ) بدن .

لغت نامه دهخدا

جسم. [ ج ِ ] ( ع اِ ) تن و اعضاء از مردم و از دیگر انواع بزرگ خلقت. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). تن. ( مهذب الاسماء نسخه خطی ) ( ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). تن آدمی. ( دهار ). تن. بدن. ( فرهنگ فارسی معین ). قالب. کالبد. پیکر. ( یادداشت مؤلف ). ج ، اَجسام ، جُسوم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). ج ، اَجسام ، اَجْسُم ، جُسوم. ( اقرب الموارد ). ابوالبقا گوید: اجزاء جسم به تجزیه و قسمت شدن از جسم بودن خارج نمیشود، بعکس شخص که با تجزیه شدن از مصداق شخص بودن می افتد. ( از اقرب الموارد ). || ( اصطلاح کلام ) در عرف متکلمین ، آنچه عرض و طول و عمق دارد و گویند چیزی مرکب از دو جزء و یا از بیشتر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). هر چیزی که دارای ماده باشد. هر چیزی که دارای دو جزء و یا زیاده تر بود. ( ناظم الاطباء ). نزد معتزله ، مجتمعی از جواهر بطول و عرض و عمق. ( از یادداشت مؤلف ). در اصطلاح متکلمان ، چیزی است که دارای حیز باشد و قبول انقسام در یک جهت یا بیشتر نماید، بنابراین حداقل جسم باید از دو ذره ( جوهر فرد ) ترکیب یافته باشد و این عقیده برخی از اشاعره است و قاضی گوید هر یک از دو جوهر فرد جسم باشد نه مجموع دو جوهر فرد و بر این گفته استدلالی دارد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). و برای تفصیل بیشتر به کتاب فوق رجوع شود. نزد متکلمان ، چیزیست مرکب از دو جزء و یا بیشتر. ( بحرالجواهر ). || ( اصطلاح فلسفه ) چیزی که مرکب بود از ماده و صورت آنرا جسم خوانند. ( از اساس الاقتباس ص 38 ). چیزی که دارای ماده باشد و فضایی را اشغال کند. هر چیز که دارای طول و عرض و عمق باشد و بتوان آنرا با حواس پنجگانه درک کرد. ( فرهنگ فارسی معین ). مقدار صاحب ابعاد طول و عرض و عمق. ( از مفاتیح العلوم ). جوهری است که ابعاد سه گانه ( طول و عرض و عمق ) را بپذیرد و گویند: جسم ترکیب یافته است از جوهر. ( از تعریفات جرجانی ). آن چیز که یافته شود به بسودن و قائم بود به تن خویش ، و جایگاه خویش پر کرده دارد و چیزی دیگر از آنکه ماننده او بود با وی در جایگاه او نتواند بودن. ( از التفهیم ). موجودی که مرکب از هیولا و صورت باشد. ( از نفائس الفنون ). آن بود که آنراطول و عرض و عمق بوده یعنی درازی و پهنای و ژرفا. ( از جهان دانش ). صاحب دستورالعلما آرد: جسم چیزی است که ابعاد سه گانه طول و عرض و عمق را قابل باشد یعنی تقسیم در جهات طول و عرض و عمق را قبول دارد. پس اگر قبول کننده انقسام جوهر باشد جسم طبیعی و اگر جوهرنباشد جسم تعلیمی است. بدین قرار لفظ «جسم » به اشتراک معنوی بر جسم طبیعی و جسم تعلیمی اطلاق شود و برخی از حکماء را عقیده بر آن است که اشتراک لفظی است و لفظ «جسم » برای هر یک جداگانه وضع شده است و بیشتر بر آنند که لفظ «جسم » تنها برای جسم طبیعی وضع شده و حقیقت در آن است و اطلاق آن بر جسم تعلیمی بمجاز است و دلیل بر آن اینکه متبادر از لفظ «جسم » جسم طبیعی است نه جسم تعلیمی و تبادر از امارات حقیقت باشد. و تعریف جسم طبیعی به این تعبیر که : جوهریست که ابعاد سه گانه را بپذیرد، مبتنی بر عقیده حکما و معتزله است و بعقیده اشاعره جسم جوهری باشد که قبول انقسام نماید. ( از دستورالعلماء ج 1 ص 400 ). || نزداهل هیأت ، جسم امتدادی است در سه جهت. ( بحر الجواهر ). جوهری مرکب از حال و محل. ( از یادداشت مؤلف ).

جسم . [ ج ِ ] (ع اِ) مأخوذ از تازی ، تن و بدن و برموده و پرموته . و هر چیزی که دارای ماده باشد. (ناظم الاطباء). اسم عام است از هر چیزی که طول و عرض و عمق دارد و در جسم و جِرم فرق نیست مگر آنکه استعمال جسم در چیزهای کثیف است و استعمال جِرم در چیزهای لطیف و این هم کلیه نیست . (غیاث اللغات ) :
نبینم همی جنبش جان بجسم
نباشد مگر فیلسوفی طلسم .

فردوسی .


بچشم اندرم دید از رون تست
بجسم اندرم جنبش از سون تست .

عنصری .


ای نهاده بر میان فرق جان خویشتن
جسم ما زنده بجان و جان تو زنده بتن .

منوچهری .


و تنی است که آنرا جسم گویند. (تاریخ بیهقی ص 100).
اکنونیان روان و تو برجایی
زیرا که نیست جسم تو اکنونی .

ناصرخسرو.


خردرا اولین موجود دان پس نفس و جسم آنگه
نبات و گونه گون حیوان و آنگه جانور گویا.

ناصرخسرو.


اسم تو ز حد و رسم بیزار
ذات تو ز نوع و جسم برتر.

ناصرخسرو.


ور جسم تو از نفس بدین صنعت محکم
ماننده ٔ قصری شده پرنور و مقمر.

ناصرخسرو.


بینند جسم را و نبینند روح را.

سوزنی .


از جسم بهترین حرکاتی صلوة بین
از نفس بهترین سکناتی صیام دان .

خاقانی .


از دریغ آنکه روح و جسم او از هم گسست
چارارکان را دگر با هم نخواهی یافتن .

خاقانی .


بلک آنچنان شده ز ضعیفی که بگذرد
در چشم سوزنی بمثل جسم لاغرش .

خاقانی .


تا کی ز مختصرنظری جسم و جان نهی
این از فروغ آتش آن از نمای خاک .

خاقانی .


و جسم هوا را... به مرکز ثری فرستاد. (از سندبادنامه ).
جسمت را پاکتر از جان کنی
چونکه چهل روز بزندان کنی .

نظامی .


نظیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
لطیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی .

سعدی .


تا شود جسم فربهی لاغر
لاغری مرده باشد از سختی .

سعدی .


آن نبیذ اندر آن قدح که بوصف
جان در جسم و نار در نور است .

؟


چو من بگذرم زین جهان خراب
بشویید جسم مرا با شراب .

؟



فرهنگ عمید

۱. بدن، تن.
۲. هرچیزی که دارای طول و عرض و عمق باشد و قسمتی از فضا را اشغال کند.

دانشنامه عمومی

جسم (فیلم ۲۰۰۳). جسم (به هندی: Jism)فیلمی محصول سال ۲۰۰۳ و به کارگردانی آمیت ساکسنا است. در این فیلم بازیگرانی همچون بیپاشا باسو، جان آبراهام، گلشن گروور، رانویر شوری ایفای نقش کرده اند.
۱۷ ژانویه ۲۰۰۳ (۲۰۰۳-01-۱۷)
دنباله این فیلم با نام جسم ۲ در سال ۲۰۱۲ ساخته شده است.

دانشنامه آزاد فارسی

جسم (فلسفه)
در اصطلاح علوم عقلی، جوهری لمس شدنی و قابل اشارۀ حسی و دارای طول و عرض و عمق. جسم از نظر فلسفی، جوهری مرکب از مادّه و صورت است و بالتبع به واسطۀ صورت جسمیه اش قابل انقسام است. جسم در تقسیم عقلانی به دو گونه تقسیم شده است: ۱. جسم یا بسیط است یا مرکّب؛ جسم بسیط از اجزای همگن تشکیل شده، مانند عناصر چهارگانه و جسم مرکّب از اجزای غیرهمگن، مانند موالید سه گانه. ۲. از دیگر سو جسم یا طبیعی است یا تعلیمی. جسم طبیعی اعتبار مجموع مادّه و صورت است که قابل انقسام در جهات سه گانه است و جسم تعلیمی اعتبارِ صرفِ ابعادِ سه گانه است، گویی که عارض بر جسم باشد. بنابراین جسم طبیعی یک امتداد جوهری و جسم تعلیمی یک امتداد عرضی است، جسم طبیعی یک امتداد مبهم است و جسم تعلیمی یک مقدار و اندازۀ مشخص در جسم طبیعی. سرانجام این که جسم طبیعی موضوع علوم طبیعی و جسم تعلیمی موضوع علم هندسه است.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی جِسْمِ: جسم - تن - بدن
معنی وَهْنٍ: سستی - ناتوانی - ضعف در خلقت و جسم ، و یا در خُلق واراده
معنی وَهَنَ: سست شد - ناتوان شد(کلمه وهن به معنای ضعف در خلقت و جسم ، و یا در خُلق (اراده) است )
معنی وَاسِعَةٍ: دارای وسعت (ماده وسعت که کلمه سعه نیز از مشتقات آن است ، در اصل به معنای حالتی در جسم است که با داشتن آن حالت اشیاء دیگر را در خود میگنجاند ، مانند سعه ظرف که هر چه بیشتر باشد آب بیشتر یا طعام بیشتر را در خود جای میدهد)
معنی سَّعَةِ: توانگری (در اصل به معنای حالتی در جسم است که با داشتن آن حالت اشیائی دیگر را در خود میگنجاند ، مانند سعه ظرف که هر چه بیشتر باشد آب بیشتر یا طعام بیشتر را در خود جای میدهد ، و لیکن به عنوان استعاره در غنی نیز استعمال میشود اما نه هر غنائی و از هر جهت...
معنی سَعَتِهِ: توانگریش (در اصل به معنای حالتی در جسم است که با داشتن آن حالت اشیائی دیگر را در خود میگنجاند ، مانند سعه ظرف که هر چه بیشتر باشد آب بیشتر یا طعام بیشتر را در خود جای میدهد ، و لیکن به عنوان استعاره در غنی نیز استعمال میشود اما نه هر غنائی و از هر جه...
معنی وَاسِعٌ: دارای وسعت - آن بی نیازی که هر چه بذل کند ، ناتوان نمیشود ، و هر قدر بخواهد میتواند بذل کند(کلمه واسع در مورد خدای تعالی دلالت میکند بر اینکه خدای تعالی از هیچ فعلی و ایتائی ( دادنی ) ممنوع نیست معنای کلمه واسع که یکی از اسامی خدای تعالی است و ماده...
تکرار در قرآن: ۲(بار)
تن. چون جسم در مقابل روح است می‏شود گفت جسم فقط راجع به تن است آیات قرآن تیز به همین معنی ناظراند معلوم است که جسم فقط راجع به بدن و تن است یعنی خدا به او دانش وسیع داده و تنومندش کرده است . چون منافقان را ببینی تن‏هایشان به شگفتت می‏آورند. از این لفظ دو محل بیشتر در کلام اللّه مجید نیست.

[ویکی فقه] جسم (ابهام زدایی). واژه جسم ممکن است در معانی ذیل به کار رفته باشد: • جسم فلسفی، از اقسام موجود بماهو موجود و از آن جهت که دستخوش تغییر می شود، موضوع علم طبیعی • جسم بسیط عنصری، هر یک از عناصر چهارگانه در حال خلوص و محوضت و عدم اختلاط با یکدیگر• جرم (ماده دارای جسمیت ملموس)، جرم به کسر جیم به معنای مواد دارای جسمیت• جسم تعلیمی، در مقابل جسم طبیعی
...

واژه نامه بختیاریکا

تِلِنگ؛ جلیق

جدول کلمات

تن

پیشنهاد کاربران

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
کایا ( سنسکریت: کایَ )
گَتَس ( سنسکریت: گْهَتَستْهَ )
پوگال ( سنسکریت: پودگَلَ )

بدن تن

پیکره ، وجودین

بدن ، تن، پیکر

خوش اندام

بدن . . . . کالبد. . . . تن. . . . . اندام. . . .


کلمات دیگر: