کلمه جو
صفحه اصلی

حرکت کردن


مترادف حرکت کردن : جنبیدن، تکان خوردن، وول خوردن ، کوچ کردن، کوچیدن، جابه جا شدن، نقل مکان کردن ، به راه افتادن، ره سپارشدن، عزیمت کردن، فعال شدن، تحرک داشتن

متضاد حرکت کردن : ساکن شدن، ماندن

برابر پارسی : جنبیدن، تکان خوردن

فارسی به انگلیسی

float, dart, move, ride, heave, sail

to move, to start, to proceed, to leave


float, dart, move, ride


فارسی به عربی

ایراد , تحرک , تصرف , تنین , قادر

مترادف و متضاد

behave (فعل)
رفتار کردن، حرکت کردن، درست رفتار کردن، سلوک کردن، ادب نگاهداشتن

move (فعل)
تحریک کردن، بازی کردن، تکان دادن، حرکت کردن، سیر کردن، وادار کردن، حرکت دادن، جنبیدن، بجنبش دراوردن، به حرکت انداختن، متاثر ساختن

proceed (فعل)
پیش رفتن، حرکت کردن، ناشی شدن از، رهسپار شدن، اقدام کردن، پرداختن به

ambulate (فعل)
راه رفتن، حرکت کردن، در حرکت بودن

whirl (فعل)
حرکت کردن، چرخیدن، چرخانیدن

waggle (فعل)
حرکت کردن، جنباندن، پیچاندن

depart (فعل)
حرکت کردن، عازم شدن، رخت بر بستن، راهی شدن، روانه شدن، عزیمت کردن

جنبیدن، تکان خوردن، وول خوردن ≠ ساکن‌شدن


۱. جنبیدن، تکان خوردن، وول خوردن ≠ ساکنشدن
۲. کوچ کردن، کوچیدن، جابهجا شدن، نقلمکان کردن ≠ ماندن
۳. به راه افتادن، رهسپارشدن، عزیمت کردن
۴. فعال شدن، تحرکداشتن


فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - جنبیدن تکان خوردن . ۲ - از جایی بجای دیگر رفتن نقل مکان کردن .

لغت نامه دهخدا

حرکت کردن. [ ح َ رَ ک َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) حرکت. جنبش. شروع به مسافرت. از جائی به جائی رفتن.

واژه نامه بختیاریکا

پا وَرچیدِن؛ شُندِن

پیشنهاد کاربران

معنی حرکت نه مترادف حرکت

برپایه شاهنامه سترگ برابر حرکت واژه رویشن میباشد

رو نهادن

به راه افتادن

اندرکشیدن

حرکت کردن. رفتن :
و از آنجا سوی پارس اندرکشید
که در پارس بد گنجها را کلید.
فردوسی.
بسوی حصار دژ اندرکشید
بیابان بیره سپه گسترید.
فردوسی.
فریدون کمر بست و اندرکشید
نکرد آن سخن را بدیشان پدید.
فردوسی.
بفرمود تا لشکری برکشید
گرازان سوی خاور اندرکشید.
فردوسی.

به حرکت افتادن ؛ حرکت کردن.

حرکت کردن


کلمات دیگر: