کلمه جو
صفحه اصلی

چکیدن


مترادف چکیدن : چکه کردن، قطره قطره فرو ریختن، تراوش کردن، نشت کردن

فارسی به انگلیسی

to drop, to trickle, distil, distill, dribble, drip, to drip

to drip, to trickle


distil, distill, dribble, drip, drop, trickle


فارسی به عربی

قطرة

مترادف و متضاد

drop (فعل)
رها کردن، چکیدن، انداختن، سقوط کردن، ژوشیدن، از قلم انداختن

abstract (فعل)
ربودن، چکیدن، چکیده کردن، کش رفتن، تجزیه کردن، جوهر گرفتن از، بردن

ooze (فعل)
چکیدن، تراوش کردن، بیرون دادن، اهسته جریان یافتن

drip (فعل)
چکیدن، چکانیدن، چکه کردن، ژوشیدن

trickle (فعل)
چکیدن، چکانیدن

dribble (فعل)
چکیدن، خرده خرده پیش بردن، چکانیدن، پابپا کردن، چکشیدن

fall (فعل)
چکیدن، سقوط کردن، تنزل کردن، پایین امدن، ویران شدن

lave (فعل)
چکیدن، کشیدن، شستشو کردن، ریختن

plash (فعل)
چکیدن، ترشح کردن، چکه کردن، صدای چلپ چلوپ ایجاد کردن

چکه کردن، قطره‌قطره فرو ریختن


تراوش کردن


نشت کردن


۱. چکه کردن، قطرهقطره فرو ریختن
۲. تراوش کردن
۳. نشت کردن


فرهنگ فارسی

چکه چکه آب، فروریختن آب ازجایی بصورت پی درپی
مکیدن

فرهنگ معین

(چِ دَ ) (مص ل . ) ۱ - چکه چکه آمدن آب از جایی یا چیزی . ۲ - چکاندن . ۳ - پاره شدن ، ترکیدن .

لغت نامه دهخدا

چکیدن. [ چ َ / چ ِ دَ ] ( مص ) اندک ریخته شدن. ( آنندراج ). معروف است. ( غیاث ). ریزان شدن مایع به شکل قطره. ( ناظم الاطباء ). ریختن مایع به شکل قطره. ( از حاشیه برهان قاطع چ معین ). اِنمِجاج. تَقَطﱡر. تَکَوﱡر. رَش. قَطَر. قَطر. قُطور. وَدق. استیداف. ترشح. و شلان. ریختن آب یا اشک یا هر مایع دیگر بصورت قطره های پیاپی. قطره قطره ریختن هر نوع مایع یا آنچه مذاب شده و بصورت مایع در آمده است :
همی می چکد گویی از روی او
همی بوی مشک آید از موی او.
فردوسی.
آن خون که میخوری همه از دل همی چکد
دل غافل است و تو بهلاک دل اندری.
فرخی.
وآن قطره باران که برافتد به گل زرد
گویی که چکیده ست گل زرد به دینار.
منوچهری.
رزبان آمد حلقوم همه بازبرید
قطره ای خون به مثل از گلوی کس نچکید.
منوچهری.
اگر به قول تو جاهل خدای کار کند
از آسمان نچکد بر زمین من مطری.
ناصرخسرو.
ابر آب زندگانی اوست من زنده شدم
چون یکی قطره ز ابرش در دهان من چکید.
ناصرخسرو.
قومی از آب دست او که چکید
بر عذارم گلاب دیدستند.
خاقانی.
هر کجا از خجندیان صدریست
زآتش فکرت آب میچکدش.
خاقانی.
مردک سنگدل چنان بگزید
لب دختر که خون ازو بچکید.
سعدی.
برون جست و خون از تنش می چکید
همی گفت و از هول جان می دوید.
سعدی.
زنهار که خون می چکد از گفته سعدی
هرک اینهمه نشتر بخورد خون بچکاند.
سعدی.
چه عارض است که در آفتاب زرد خزان
بهار میچکد از خط همچو ریحانش.
صائب ( از آنندراج ).
ز نوک آن مژه امروز میچکد آتش
مگر به آبله دل رسید نیشترش.
صائب ( از آنندراج ).
چندین عبث بسوخت دل لخت لخت ما
چون شمع سرنگون چکد آتش ز بخت ما.
طاهر وحید ( از آنندراج ).
رجوع به چک و چکه و چکاندن و چکیده شود. || تقطیر شدن و مقطر شدن. ( ناظم الاطباء ). تقطیر شدن. ( از حاشیه برهان قاطع چ معین ). گرفتن عرق چیزی بوسیله تبدیل کردن مایع به بخار و بخار به آب. و رجوع به چکیده شود. || به معنی چکاندن و چکانیدن :
چو همزاد را آنچنان بسته دید
دل خسته از دیده بیرون چکید.

چکیدن . [ چ َ / چ ِ دَ ] (مص ) اندک ریخته شدن . (آنندراج ). معروف است . (غیاث ). ریزان شدن مایع به شکل قطره . (ناظم الاطباء). ریختن مایع به شکل قطره . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). اِنمِجاج . تَقَطﱡر. تَکَوﱡر. رَش . قَطَر. قَطر. قُطور. وَدق . استیداف . ترشح . و شلان . ریختن آب یا اشک یا هر مایع دیگر بصورت قطره های پیاپی . قطره قطره ریختن هر نوع مایع یا آنچه مذاب شده و بصورت مایع در آمده است :
همی می چکد گویی از روی او
همی بوی مشک آید از موی او.

فردوسی .


آن خون که میخوری همه از دل همی چکد
دل غافل است و تو بهلاک دل اندری .

فرخی .


وآن قطره ٔ باران که برافتد به گل زرد
گویی که چکیده ست گل زرد به دینار.

منوچهری .


رزبان آمد حلقوم همه بازبرید
قطره ای خون به مثل از گلوی کس نچکید.

منوچهری .


اگر به قول تو جاهل خدای کار کند
از آسمان نچکد بر زمین من مطری .

ناصرخسرو.


ابر آب زندگانی اوست من زنده شدم
چون یکی قطره ز ابرش در دهان من چکید.

ناصرخسرو.


قومی از آب دست او که چکید
بر عذارم گلاب دیدستند.

خاقانی .


هر کجا از خجندیان صدریست
زآتش فکرت آب میچکدش .

خاقانی .


مردک سنگدل چنان بگزید
لب دختر که خون ازو بچکید.

سعدی .


برون جست و خون از تنش می چکید
همی گفت و از هول جان می دوید.

سعدی .


زنهار که خون می چکد از گفته ٔ سعدی
هرک اینهمه نشتر بخورد خون بچکاند.

سعدی .


چه عارض است که در آفتاب زرد خزان
بهار میچکد از خط همچو ریحانش .

صائب (از آنندراج ).


ز نوک آن مژه امروز میچکد آتش
مگر به آبله ٔ دل رسید نیشترش .

صائب (از آنندراج ).


چندین عبث بسوخت دل لخت لخت ما
چون شمع سرنگون چکد آتش ز بخت ما.

طاهر وحید (از آنندراج ).


رجوع به چک و چکه و چکاندن و چکیده شود. || تقطیر شدن و مقطر شدن . (ناظم الاطباء). تقطیر شدن . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). گرفتن عرق چیزی بوسیله ٔ تبدیل کردن مایع به بخار و بخار به آب . و رجوع به چکیده شود. || به معنی چکاندن و چکانیدن :
چو همزاد را آنچنان بسته دید
دل خسته از دیده بیرون چکید.

فردوسی .


با اینهمه باران بلا برسر سعدی
نشگفت اگرش خانه ٔ چشم آب چکیده ست .

سعدی .


|| پاره شدن و ترکیدن :
درگه او قبله ٔبزرگان گردد
تا بچکد زهره ٔ مخالف ملعون .

فرخی .


برکُه بچکید زهره ٔ تنّین
در بیشه بکاست جان شیرنر.

مسعودسعد.


وزایشان یکی روبیل بود، هر وقت که در خشم شدی یک نعره زدی چنانکه هر که بشنیدی زهره ٔ او بچکیدی و باز بیهوش شدی . (قصص الانبیاء ص 81).
- برچکیدن ؛ بمعنی ریختن آب یا خون یا هر نوعی مایع دیگر بر جایی یا برچیزی :
تو گفتی مگر آسمان برکفید
ز خورشید خون برزمین برچکید.

فردوسی .


بلرزید خسرو چو او را بدید
سرشکش ز مژگان به رخ برچکید.

فردوسی .


- فروچکیدن ؛ به معنی فروریختن و فروافتادن انواع مایعات از جایی یا برجایی :
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ به ساعت فروچکیدی خون .

کسایی .


خط مشکبوی و خالت به مناسبت تو گویی
قلم غبار می رفت و فروچکیده خالی .

سعدی .



چکیدن . [ چ ُ دَ ] (مص ) مکیدن . (از برهان ذیل چکیده ) (از رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). چوشیدن و چشیدن :
پستان آب می چکد ایرا که دایه اوست
طفل نبات را طلبد دایه جابجا.

مولوی (از رشیدی ).


رجوع به چُکیده شود.

فرهنگ عمید

۱. چکه چکه ریختن آب از جایی یا چیزی.
۲. فروریختن آب از جایی به صورت چکه های پی درپی.
۳. [قدیمی] ترکیدن.

گویش اصفهانی

تکیه ای: bečeki
طاری: čekây(mun)
طامه ای: čekâɂan
طرقی: čikâymun
کشه ای: čikâymun
نطنزی: čekâɂan


واژه نامه بختیاریکا

تُکِستِن؛ چیرِستِن

پیشنهاد کاربران

در کرمان به پریدن میگویند چکیدن

چکیدن آب:::::Dripping water

چَکیدَن = چک زدن. To slap.


کلمات دیگر: