کلمه جو
صفحه اصلی

جسیم


مترادف جسیم : پرحجم، تناور، تنومند، حجیم، عظیم الجثه

فارسی به انگلیسی

bulkly, huge, massive, corpulent, bulky, concrete, tangible

bulky, huge, massive, corpulent


concrete, tangible


فارسی به عربی

سمین , ضخم

مترادف و متضاد

voluminous (صفت)
فراوان، بزرگ، انبوه، مفصل، جسیم، حجیم

corpulent (صفت)
تنومند، فربه، جسیم، گوشتالو

bulky (صفت)
بزرگ، ضخیم، جسیم

bodied (صفت)
دارای بدن، جسیم

massy (صفت)
چاق، جسیم، جامد، وزین

پرحجم، تناور، تنومند، حجیم، عظیم‌الجثه


فرهنگ فارسی

بزرگ، تنومند، تناور، خوش اندام
( صفت )۱ - تناور تنومند ستبر. ۲- دارای اعضای متناسب خوش اندام .
فریه و صاحب جسم . ماخوذ از تازی بمعنی تناور فربه بزرگ تن .

فرهنگ معین

(جَ ) [ ع . ] (ص . ) تناور، ستبر.

لغت نامه دهخدا

جسیم. [ ج َ ] ( ع ص ) تن بزرگ. ( از متن اللغة ). امر بزرگ تن. ( از متن اللغة ). بزرگ تن. ( دهار ). بزرگ و تناور: تا بود کی این داهیه عظیم و این واقعه ٔجسیم مندفع گردد. ( سندبادنامه ص 84 ). همگنان را در مجلس انس بنشاند و هر یک را به عوارف سنی و عوائد جسیم بنواخت این دو فتح عظیم و دو کار جسیم برهانی ساطع و حجتی قاطع بود بر علو جاه سلطان. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 272 ). خدای تعالی فضل عظیم و صنع جسیم و لطف کریم خود را شامل حال و کافل روزگار خیرآثار او فرماید. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 460 ). کسی را اختیار کند که حق آن شغل عظیم و کار جسیم بشناسد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 279 ) || زمین بلند که بر آن آب رفته باشد. ( از متن اللغة ) ( ناظم الاطباء ). || مرد عاقل. ( از متن اللغة ). || خوب روی. ( آنندراج ). دارای اعضای متناسب و خوش اندام. ( فرهنگ فارسی معین ). || فربه و صاحب جسم. بمعنی تناور. فربه. بزرگ تن. بزرگ. ستبربادن. بدین. تنومند:
به سم و دیده سیاه و به دست و پای سپید
میان و ساقش لاغر بر و سرینش جسیم.
مسعودسعد.
روی دولت به همت تو سپید
جسم دولت به همت تو جسیم.
مسعودسعد.
شفیعٌ مطاع ٌ نبی ٌ کریم
قسیم ٌ جسیم ٌ نسیم ٌ وسیم.
سعدی.
|| ( اِ ) در بیت زیر بجای جسم بکار رفته است :
ز فرط شادی اشیا چنان بخود بالید
که نقطه خط شد و خط سطح گشت و سطح جسیم.
سنجرکاشی ( از آنندراج ).

فرهنگ عمید

۱. بزرگ.
۲. تنومند، تناور.
۳. [قدیمی] خوش اندام.

جدول کلمات

خوش اندام


کلمات دیگر: