کلمه جو
صفحه اصلی

چنانکه

فارسی به انگلیسی

as, like

فارسی به عربی

ک , کیف

مترادف و متضاد

as (قید)
مانند، چنانکه، بطوریکه، بعنوان مثال

how (قید)
چه، چنانکه، چگونگی، چگونه، چطور، از چه طریق، به چه سبب

like (حرف اضافه)
مثل، چنانکه، چون، سان، چنان

as (حرف ربط)
چه، چنانکه، چون، همچنانکه، هنگامیکه، نظر باینکه

فرهنگ فارسی

چون آنکه، بطوری که، به آنسان که، مانند آنکه، مثل
۱ - بطوریکه بدانسان که آنطور که : (( محمود در هندوستان فتوحات بسیار کرد چنانکه در تواریخ مسطور است . ) ) یا اگر چنانچه . اگر مثلا اگر : (( اگر چنانکه درستی و راستی نکند خدای باد بمحشر میان ما داور . ) ) ( انوری )

فرهنگ معین

(چِ یا چُ کِ ) (ق تشب . ) به طوری که ، بدانسان که . آن طوری که .

لغت نامه دهخدا

چنانکه. [ چ ُ / چ ِ ک ِ ] ( حرف ربط مرکب ، ق مرکب ) مخفف چونانکه. بطریقی که. ( ناظم الاطباء ). بطوری که. بدانسان که. بصورتی که. بنحوی که. بدانگونه که. بقسمی که :
بسا که مست درین خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک.
رودکی.
چنانکه مرغ هوا پرو بال برهنجد
تو بر خلایق بر پر مردمی برهنج.
ابوشکور.
رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا و نعوت و کرامات چنانکه هیچ پادشاهی را مانند آن ندادستند. ( تاریخ بیهقی ). من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و در این تاریخ بیاورده ام... ( تاریخ بیهقی ). سلطان گفت به امیرالمؤمنین بایدنامه ای نبشت بدینچه رفت ، چنانکه رسم است. ( تاریخ بیهقی ). بگریست به درد چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند. ( تاریخ بیهقی ). مرا پیش خواند و سخت نزدیکم داشت ، چنانکه به همه روزگار چنان نزدیک نداشته بود. ( تاریخ بیهقی ).
محمول نیی چنانکه اعراض
موضوع نیی چنانکه جوهر.
ناصرخسرو.
مردی را با اسبی نزدیک من فرستاد که چنانکه هستی برنشین و نزدیک من آی. ( سفرنامه ناصرخسرو ).
چنانکه دست به دست آمده ست ملک به ما
به دستهای دگر همچنین بخواهد رفت.
سعدی.
سلطان صفت همی رود و صدهزار دل
با او، چنانکه در پی سلطان رود سپاه.
سعدی.
رویی که روز روشن اگر برکشد نقاب
پرتو دهد چنانکه شب تیره اختری.
سعدی.
|| بحدیکه. ( از ناظم الاطباء ). به اندازه ای که. چندانکه. تا آنجا که : حسنک قریب بهفت سال بر روی دار بماند، چنانکه پایهایش همه فروتراشید و خشک شد. ( تاریخ بیهقی ).... حصیری را مالشی فرماید، چنانکه ضرر آن بسوزیان و به تن وی رسد. ( تاریخ بیهقی ). قلعه ای دیدم سخت بلند... چنانکه بسیار رنج رسیدی تا کسی برتوانستی شد. ( تاریخ بیهقی ). || همینکه. بمحض اینکه : دیگر عادت ملوک عجم آن بوده است که هرکس... سخنی نیکو گفتی در معانی که ایشان را خوش آمدی گفتندی زه : یعنی احسنت ، چنانکه زه بر زبان ایشان رفتی از خزینه هزار درم بدان کس دادندی. ( نوروزنامه ). || مرادف «که » در بعضی اشعارآمده است. و بدین صورت پس از کلمه «اگر» بنحوی آورده شده است که کلمه «چنان » زاید بنظر میرسد :
من اگر چنانکه نهی است نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی.

چنانکه . [ چ ُ / چ ِ ک ِ ] (حرف ربط مرکب ، ق مرکب ) مخفف چونانکه . بطریقی که . (ناظم الاطباء). بطوری که . بدانسان که . بصورتی که . بنحوی که . بدانگونه که . بقسمی که :
بسا که مست درین خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک .

رودکی .


چنانکه مرغ هوا پرو بال برهنجد
تو بر خلایق بر پر مردمی برهنج .

ابوشکور.


رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا و نعوت و کرامات چنانکه هیچ پادشاهی را مانند آن ندادستند. (تاریخ بیهقی ). من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و در این تاریخ بیاورده ام ... (تاریخ بیهقی ). سلطان گفت به امیرالمؤمنین بایدنامه ای نبشت بدینچه رفت ، چنانکه رسم است . (تاریخ بیهقی ). بگریست به درد چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند. (تاریخ بیهقی ). مرا پیش خواند و سخت نزدیکم داشت ، چنانکه به همه ٔ روزگار چنان نزدیک نداشته بود. (تاریخ بیهقی ).
محمول نیی چنانکه اعراض
موضوع نیی چنانکه جوهر.

ناصرخسرو.


مردی را با اسبی نزدیک من فرستاد که چنانکه هستی برنشین و نزدیک من آی . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو).
چنانکه دست به دست آمده ست ملک به ما
به دستهای دگر همچنین بخواهد رفت .

سعدی .


سلطان صفت همی رود و صدهزار دل
با او، چنانکه در پی سلطان رود سپاه .

سعدی .


رویی که روز روشن اگر برکشد نقاب
پرتو دهد چنانکه شب تیره اختری .

سعدی .


|| بحدیکه . (از ناظم الاطباء). به اندازه ای که . چندانکه . تا آنجا که : حسنک قریب بهفت سال بر روی دار بماند، چنانکه پایهایش همه فروتراشید و خشک شد. (تاریخ بیهقی ). ... حصیری را مالشی فرماید، چنانکه ضرر آن بسوزیان و به تن وی رسد. (تاریخ بیهقی ). قلعه ای دیدم سخت بلند... چنانکه بسیار رنج رسیدی تا کسی برتوانستی شد. (تاریخ بیهقی ). || همینکه . بمحض اینکه : دیگر عادت ملوک عجم آن بوده است که هرکس ... سخنی نیکو گفتی در معانی که ایشان را خوش آمدی گفتندی زه : یعنی احسنت ، چنانکه زه بر زبان ایشان رفتی از خزینه هزار درم بدان کس دادندی . (نوروزنامه ). || مرادف «که » در بعضی اشعارآمده است . و بدین صورت پس از کلمه «اگر» بنحوی آورده شده است که کلمه ٔ «چنان » زاید بنظر میرسد :
من اگر چنانکه نهی است نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی .

سعدی .


وگر چنانکه در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست .

حافظ.



پیشنهاد کاربران

چنانکه : این واژه همان معنی طوری که را می هد ؛ مثلاً ، او خیلی با توجه اخبار را گوش می داد ، چنانکه که انگار برایش بسیار مهم می بود

به گونه ای که


کلمات دیگر: