حسود. [ ح َ ] ( ع ص ) بدخواه. ( دهار ). رشکور. رشک آور. رَشگن. رشگین. بدخواه وکینه رو. ( مهذب الاسماء ). بدسگال. ( تاریخ بیهقی ). تنگ چشم. رشک بر. آنکه زوال نعمت کسی را تمنی کند. صاحب حَسد. کینه ور. بسیاررشگن. حاسد. رشکناک. غیور. کرمو ( در تداول عوام ). ج ، حُسد، حُسّاد، حُسود :
چون ببینم ترا ز بیم حسود
خویشتن را کلیک سازم زود.
مظفری.
حسودانت را داده بهرام نحس
ترابهره کرده سعادت زواش.
اورمزدی.
حسودت در بد بهرام فیرون
نظر زی تو ز برجیس فرارون.
دقیقی.
چو خواهشگری و نیازم نبود
بر این برببستم زبان حسود.
فردوسی.
و [ غوزیان ] مردمانی شوخروی و ستیزه کارند و بددل و حسودند. ( حدود العالم ). اگر خواهی اندوهگین نباشی حسود مباش. ( منسوب با نوشیروان از قابوسنامه ).
سودی نکند روشنی کار حسودش
اصلی نبود، فربهی و کار ورم را.
ابوالفرج رونی.
مردم روزی نزید بی حسود
دریا هرگز نبود بی نهنگ.
مسعودسعد.
توانم آنکه نیازارم اندرون کسی
حسود را چه کنم کاو ز خود برنج در است
بمیر تا برهی ای حسود کاین رنجی است
که از مشقت آن جز بمرگ نتوان رست.
سعدی.
حسود از نعمت حق بخیل است و بنده بی گناه را دشمن می دارد. ( گلستان باب هشتم چ فروغی ص 205 ).
- امثال :
اگر حسود نباشد جهان گلستان است .
حسود نیاسود.
حسود. [ ح ُ ] ( ع مص ) بد خواستن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). تمنی کردن زوال نعمت کسی را. تمنی کردن نعمت و فضیلت کسی را یا زوال آن را از وی.