کلمه جو
صفحه اصلی

حقیر


مترادف حقیر : پست، دون، ذلیل، رذل، فرومایه، بی قدر، خوار، خوارمایه، اندک، خرد، خفیف، کوچک، ناقابل، ناکس، کم همت، بنده، این جانب، من، کم ارزش

برابر پارسی : خرد، کوچک، بیمایه، خوار، پست، فرومایه، کُهتَر

فارسی به انگلیسی

abject, inferior, little, petty, pitiful, simple, wretched, lowlife, humble, despised, your humble servant

humble, despised, your humble servant


abject, inferior, little, petty, pitiful, simple, wretched


فارسی به عربی

اهانة , ضییل , قلیلا

عربی به فارسی

قابل تحقير , خوار , پست , زبون , نکوهش پذير , مطرود


مترادف و متضاد

slight (صفت)
پست، خفیف، لاغر، کودن، ناچیز شماری، اندک، کم، جزئی، نحیف، صیقلی، قلیل، حقیر، باریک اندام

little (صفت)
پست، مختصر، ریز، کوچک، کوتاه، خرد، بچگانه، اندک، قد کوتاه، کم، جزئی، معدود، ناچیز، حقیر، درخور بچگی

runty (صفت)
پست، کوتوله، کوچک، ناچیز، حقیر

صفت


پست، دون، ذلیل، رذل، فرومایه


بی‌قدر، خوار، خوارمایه


اندک، خرد، خفیف، کوچک


ناقابل، ناکس


کم‌همت


بنده، این‌جانب، من


کم‌ارزش


۱. پست، دون، ذلیل، رذل، فرومایه،
۲. بیقدر، خوار، خوارمایه
۳. اندک، خرد، خفیف، کوچک
۴. ناقابل، ناکس
۵. کمهمت
۶. بنده، اینجانب، من
۷. کمارزش


فرهنگ فارسی

کوچک، ضعیف، ذلیل، واروزبون
( صفت )۱- کوچک ۲- ذلیل خوار زبون .
محمد بن شیخ محمد افضل ملقب به شیخ کمال الدین از شعرای متاخر هندوستان و از مردم اله آباد است

فرهنگ معین

(حَ ) [ ع . ] (ص . ) ذلیل ، خوار، زبون .

لغت نامه دهخدا

حقیر. [ ح َ ] ( ع ص ) خرده. ( منتهی الارب ). کوچک. محقر. اندک. ضد جلیل :
هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین
آری عسل شیرین ناید مگر از منج.
منجیک.
ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگربرادرانش بلند و خوبروی. ( گلستان ). || پست. خسیس. رذل. بلایه. ذلیل. خوار. ( منتهی الارب ) ( دهار ). دون. فرومایه. ناچیز :
گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش همه گوه و تنش پر کلخج.
عماره مروزی.
چو ملک دنیا در چشم او حقیر نمود
بساخت همت او با نشاط دار قرار.
ابوحنیفه اسکافی.
بگو [ حصیری را ] که نگاهداشت رسم را این چیز حقیر فرستاده آمد. ( تاریخ بیهقی ص 210 ). هر چیز که ملک من است... خواه بزرگ خواه حقیر از ملک من بیرون است. ( تاریخ بیهقی ص 318 ).
جز براه سخن چه دانم من
که حقیری تو یا بزرگ و خطیر.
ناصرخسرو.
حقیر است اگر اردشیر است زی من
امیری که من در دل او حقیرم.
ناصرخسرو.
دشمن هرچند حقیر باشد خرد مگیر. ( خواجه عبداﷲانصاری ).
حقیر باشد با همت تو چرخ وجهان
بخیل باشد با دو کف تو بحر و سحاب.
مسعودسعد.
مرد دانا صاحب مروّت را حقیر نشمرد. ( کلیله و دمنه ). از آن لذت حقیر چنین غفلتی عظیم بدو راه داد. ( کلیله و دمنه ). بنگریستم مانع سعادت... نهمتی حقیر است. ( کلیله و دمنه ).
آسمان را کسی نگفت حقیر
بحر و کان را کسی نگفت بخیل.
ظهیرفاریابی.
در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی
باز در خاطرم آمد که متاعی است حقیر.
سعدی.

حقیر. [ ح َ ] ( اِخ ) محمدبن شیخ محمدافضل ، ملقب به شیخ کمال الدین. از شعرای متأخر هندوستان و از مردم اﷲآباد است. از اوست :
از عدم تا بعدم خوش سفری در پیش است
لیک در منزل هستی خطری در پیش است.

حقیر. [ ح َ ] (اِخ ) محمدبن شیخ محمدافضل ، ملقب به شیخ کمال الدین . از شعرای متأخر هندوستان و از مردم اﷲآباد است . از اوست :
از عدم تا بعدم خوش سفری در پیش است
لیک در منزل هستی خطری در پیش است .


حقیر. [ ح َ ] (ع ص ) خرده . (منتهی الارب ). کوچک . محقر. اندک . ضد جلیل :
هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین
آری عسل شیرین ناید مگر از منج .

منجیک .


ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگربرادرانش بلند و خوبروی . (گلستان ). || پست . خسیس . رذل . بلایه . ذلیل . خوار. (منتهی الارب ) (دهار). دون . فرومایه . ناچیز :
گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش همه گوه و تنش پر کلخج .

عماره ٔ مروزی .


چو ملک دنیا در چشم او حقیر نمود
بساخت همت او با نشاط دار قرار.

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


بگو [ حصیری را ] که نگاهداشت رسم را این چیز حقیر فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی ص 210). هر چیز که ملک من است ... خواه بزرگ خواه حقیر از ملک من بیرون است . (تاریخ بیهقی ص 318).
جز براه سخن چه دانم من
که حقیری تو یا بزرگ و خطیر.

ناصرخسرو.


حقیر است اگر اردشیر است زی من
امیری که من در دل او حقیرم .

ناصرخسرو.


دشمن هرچند حقیر باشد خرد مگیر. (خواجه عبداﷲانصاری ).
حقیر باشد با همت تو چرخ وجهان
بخیل باشد با دو کف تو بحر و سحاب .

مسعودسعد.


مرد دانا صاحب مروّت را حقیر نشمرد. (کلیله و دمنه ). از آن لذت حقیر چنین غفلتی عظیم بدو راه داد. (کلیله و دمنه ). بنگریستم مانع سعادت ... نهمتی حقیر است . (کلیله و دمنه ).
آسمان را کسی نگفت حقیر
بحر و کان را کسی نگفت بخیل .

ظهیرفاریابی .


در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی
باز در خاطرم آمد که متاعی است حقیر.

سعدی .



فرهنگ عمید

۱. کوچک، صغیر.
۲. ضعیف.
۳. ذلیل، خوار، زبون.

فرهنگ فارسی ساره

کهتَر، کوچک، پست، فرومایه


واژه نامه بختیاریکا

زیر آربیزی؛ کووَّت

جدول کلمات

کوچک, ذلیل, خوار

پیشنهاد کاربران

ضعیف

پست

ضعیف و ناتوان

آبرفته، دمغ

بی وجود=

در تداول، دون و کمینه و پست و فرومایه و حقیر و خوار. ( ناظم الاطباء ) . || در تداول عوام، که انجام هیچ کاری نتواند: فلان آدم بی وجودیست ؛ بی جربزه است و کاربر و مفید بحال همنوع نیست. ( یادداشت مؤلف ) .


کلمات دیگر: