کلمه جو
صفحه اصلی

چوبه


مترادف چوبه : چوبدستی، چوبک، اشنان، خدنگ، تازیانه، زخمه

فارسی به انگلیسی

shaft, staff, rolling - pin


فارسی به عربی

عمود

مترادف و متضاد

shaft (اسم)
تیر، میل، محور، میله، دسته، خدنگ، گلوله، چوب، پرتو، بدنه، استوانه، دودکش، ستون، بادکش، نیزه، قلم، چاه، چوبه

staff (اسم)
تیر، هیئت، چوب پرچم، پرسنل، کارکنان، کارمندان، چوبه، اعضاء، چوب بلند، افسران و صاحب منصبان

rolling pin (اسم)
وردنه، تیرک، چوبه

چوبدستی


چوبک، اشنان


خدنگ


تازیانه


زخمه


۱. چوبدستی
۲. چوبک، اشنان
۳. خدنگ
۴. تازیانه
۵. زخمه


فرهنگ فارسی

چوب مانند، تیرراست وبلند، نوردچوبی، تیرباکمان
( اسم ) ۱ - چوبی که بدان خمیر نان را تنک سازند صوبج. ۲ - خدنگ . ۳ - تازیانه. ۴ - رخمه. ۵ - چوبدستی چوبک . ۶ - چوبک .
دهیست جزئ دهستان تولم بخش مرکزی شهرستان فومن .

فرهنگ معین

(بِ ) (اِمر. ) ۱ - چوبی که بدان خمیر نان را تنک سازند، صوبج (معر. ) ۲ - خدنگ . ۳ - تازیانه . ۴ - زخمه . ۵ - چوبدستی . ۶ - چوبک .

لغت نامه دهخدا

چوبه . [ ب َ ] (اِخ ) چوبینه . چوبین . لقب بهرام چوبین است . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام ). لقب بهرام سردار هرمز، بیست ویکمین پادشاه ساسانی . (ناظم الاطباء) :
یک چوبکی ز بام تو بهرام چوبه شد.

امیرخسرو.



چوبه . [ ب َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان طارم پائین بخش سیردان شهرستان زنجان که در 9 هزارگزی باختر سیردان و 9 هزارگزی راه مالرو عمومی واقعشده است . کوهستانی و سردسیر است . 163 تن سکنه دارد.آب آن از زه رود محلی است . از محصولاتش غلات ، میوه ها و گردوست . مردمش بکشاورزی اشتغال دارند. راهش مالرو و صعب العبور است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).


چوبه . [ ب َ / ب ِ ] (اِ) چوبی باشد که بدان خمیر نان را تنک سازند و معرب آن صوبج است . (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ نظام ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). آن آلت چوبین که بدان نان بمالند و در هندی آن را بیله نامند. (شرفنامه ٔ منیری ). چوبکی باریک بقدر گزی یا کمتر که گلوله خمیر را پس از وردانه (وردنه ) زدن و پهن کردن با این چوبک مالند. تیرک . شوبق . خشبةالخباز. (تاج العروس ). در تداول گناباد خراسان چوه هم گویند و آن چوب لوله شکلی است که بدان خمیر نان روغنی را گرد کنند تا بحد ممکن منبسط و گسترده شود و سپس آن را روی نان بندگسترند و به تنور بندند تا پخته شود. مرمک . چوبه ٔ نان . (دهار). ملطاط. چوبه ٔ نان پز. (منتهی الارب ). ملطاء. (یادداشت بخط مؤلف ). اخلو (در تداول مردم قزوین ). || زخمه . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا)(ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). مضراب . (ناظم الاطباء). رجوع بمضراب و زخمه شود. || چوبدستی . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). عصا. (ناظم الاطباء). چوبک . (فرهنگ فارسی معین ). || تازیانه . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
- چوبه ٔ دار ؛ چوبی که گناهکاران را از حلق بدان آویزند و بکیفر رسانند. صلیب .چوب دار. دار. (یادداشت مؤلف ) :
کانی که عقیقی ندهد سنگ سیاه است
نخلی که بباری نرسد چوبه ٔ دار است .

شانی تکلو (از آنندراج ).


|| چوبک . چوبه ٔ اشنان . چوبک اشنان . بیخ آذر بویه است که نیز چوبک گویند. بیخ مریم یک نوعی از آنست که پلاس و گلیم شوی هم گویند. (یادداشت مؤلف ). گیاهی از تیره ٔ قرنفلیان . (فرهنگ فارسی معین ). چقان (درتداول مردم قزوین ). رجوع به چوبک شود.
- چوبه ٔ شتر ؛ جل شتر. (ناظم الاطباء).
|| (اِ) (از: چوب + هاء) این کلمه گاه با معدود اعداد کلمه ٔ تیر بکار رود، چون : یک چوبه تیر و دوچوبه تیر :
بینداخت سه جای سه چوبه تیر
برآمد خروشیدن دار و گیر.

فردوسی .


سپه چار بار از یلان صدهزار
همه گرد و شایسته ٔ کارزار
به یک چوبه تیر تو گشتند باز
برآسود ایران ز گرم و گداز.

فردوسی .


بزد هم بر آن گونه ده چوبه تیر
بر او آفرین کرد برنا و پیر.

فردوسی .


تهمتن ببند کمر برد چنگ
گزین کرد یک چوبه تیر خدنگ .

فردوسی .


هرگز یک چوبه تیر خطا نکردی . (تاریخ سیستان ). غلامی را سی چوبه ٔ تیر داده بود و دو جعبه . (تاریخ سیستان ). و هر غلامی کمانی و سه چوبه تیر بر دست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). و یک چوبه تیر سخت بزانوش (غازی ) رسید کاری . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). یک چوبه تیر بر حلق وی زد. (تاریخ بیهقی ادیب ص 109). تا یک روز بهرام متنکروار فرصت نگاه داشت چوبه ٔ تیر بر سینه ٔشابه زد و او را بکشت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 98).ناگاه چوبه ٔ تیر بر سینه ٔ او آمد و کس ندانست کی انداخت و للیانوس درحال جان سپرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 71).
چرخ مقرنس نهاد قصر مشبّک شود
چون ز گشاد تو رفت چوبه ٔ تیر از کمان .

خاقانی .


غلامان چینی که در دار و گیر
ز موئی جهانند صد چوبه تیر.

نظامی .


کمان خواست از دایه و چوبه تیر
گهی کاغذش بر هدف گه حریر.

نظامی .


یکی بیشه در گردش از چوبه تیر
چو باشد گیا بر لب آبگیر.

نظامی .


گاه توسعاً معنی خود تیر گیرد. خدنگ . (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ). تیر خدنگ . (آنندراج ) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) :
خدنگی که پیکانش یازد بخون
سه چوبه بخرطوم پیل اندرون .

فردوسی .


خدنگی بپیوست و بگشاد دست
نشانه به یک چوبه بر هم شکست .

فردوسی .


دگر چارچوبه بزد بر سرش
فروریخت با زهر خون از برش .

فردوسی .


سه چوبه بزد بر میان چنار
بدو نیمه بشکافتش چون انار.

اسدی .


دری هم برآید ز چندین صدف
ز صدچوبه آید یکی بر هدف .

سعدی (بوستان ).


به پنجاه تیر خدنگش بزد
که یک چوبه بیرون نرفت از نمد.

سعدی (بوستان ).


|| کلمه ٔ چوبه گاه مزید مؤخر واقع شود و افاده ٔ معانی خاص کند، چون : چارچوبه ؛ مرکب از چهار چوب . چهار چوب بهم پیوسته که مربع یا مربع مستطیل تشکیل دهد. یک چوبه ؛ دارای یک چوب . دوچوبه ؛ دارای دو چوب . سه چوبه ؛ دارای سه چوب . و گاه لغات دیگر سازد چون : زرچوبه ؛ بیخی که کوبند و در غذا بکار برند. مارچوبه ؛ نوعی رستنی .

چوبه. [ ب َ / ب ِ ] ( اِ ) چوبی باشد که بدان خمیر نان را تنک سازند و معرب آن صوبج است. ( برهان ) ( آنندراج ) ( فرهنگ نظام ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). آن آلت چوبین که بدان نان بمالند و در هندی آن را بیله نامند. ( شرفنامه منیری ). چوبکی باریک بقدر گزی یا کمتر که گلوله خمیر را پس از وردانه ( وردنه ) زدن و پهن کردن با این چوبک مالند. تیرک. شوبق. خشبةالخباز. ( تاج العروس ). در تداول گناباد خراسان چوه هم گویند و آن چوب لوله شکلی است که بدان خمیر نان روغنی را گرد کنند تا بحد ممکن منبسط و گسترده شود و سپس آن را روی نان بندگسترند و به تنور بندند تا پخته شود. مرمک. چوبه نان. ( دهار ). ملطاط. چوبه نان پز. ( منتهی الارب ). ملطاء. ( یادداشت بخط مؤلف ). اخلو ( در تداول مردم قزوین ). || زخمه. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا )( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). مضراب. ( ناظم الاطباء ). رجوع بمضراب و زخمه شود. || چوبدستی. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). عصا. ( ناظم الاطباء ). چوبک. ( فرهنگ فارسی معین ). || تازیانه. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ).
- چوبه دار ؛ چوبی که گناهکاران را از حلق بدان آویزند و بکیفر رسانند. صلیب.چوب دار. دار. ( یادداشت مؤلف ) :
کانی که عقیقی ندهد سنگ سیاه است
نخلی که بباری نرسد چوبه دار است.
شانی تکلو ( از آنندراج ).
|| چوبک. چوبه اشنان. چوبک اشنان. بیخ آذر بویه است که نیز چوبک گویند. بیخ مریم یک نوعی از آنست که پلاس و گلیم شوی هم گویند. ( یادداشت مؤلف ). گیاهی از تیره قرنفلیان. ( فرهنگ فارسی معین ). چقان ( درتداول مردم قزوین ). رجوع به چوبک شود.
- چوبه شتر ؛ جل شتر. ( ناظم الاطباء ).
|| ( اِ ) ( از: چوب + هاء ) این کلمه گاه با معدود اعداد کلمه تیر بکار رود، چون : یک چوبه تیر و دوچوبه تیر :
بینداخت سه جای سه چوبه تیر
برآمد خروشیدن دار و گیر.
فردوسی.
سپه چار بار از یلان صدهزار
همه گرد و شایسته کارزار
به یک چوبه تیر تو گشتند باز
برآسود ایران ز گرم و گداز.
فردوسی.
بزد هم بر آن گونه ده چوبه تیر
بر او آفرین کرد برنا و پیر.
فردوسی.

چوبه . [ ب ِ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان تولم بخش مرکزی شهرستان فومن ، در 11 هزارگزی شمال فومن و یک هزارگزی شمال راه شوسه ٔ صومعه سرا به رشت . جلگه و معتدل است و مرطوب . 732 تن سکنه دارد. از رودخانه ٔ گازر و دبارآبیاری میشود. از محصولاتش برنج ، توتون سیگار، چای وابریشم است . مردمش بکشاورزی و مکاری اشتغال دارند. راهش مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ای-ران ج 2).


فرهنگ عمید

۱. تیر راست و چوبی بلند: چوبهٴ دار.
۲. [قدیمی] تیری که با کمان می انداختند: دُری هم برآید ز چندین صدف / ز صد چوبه آید یکی بر هدف (سعدی۱: ۹۴ ).
* چوبهٴ دار: تیر چوبی یا فلزی بلندی که محکوم به اعدام را از آن حلق آویز می کنند.

۱. تیر راست و چوبی بلند: چوبهٴ دار.
۲. [قدیمی] تیری که با کمان می‌انداختند: ◻︎ دُری هم برآید ز چندین صدف / ز صد چوبه آید یکی بر هدف (سعدی۱: ۹۴).
⟨ چوبهٴ دار: تیر چوبی یا فلزی بلندی که محکوم به اعدام را از آن حلق‌آویز می‌کنند.


دانشنامه عمومی

چوبه ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
چوبه (صومعه سرا)
چوبه (قزوین)

فرهنگستان زبان و ادب

{claves} [موسیقی] نوعی خودصدای هم کوبشی که از دو میلۀ چوبی استوانه ای به طول 20 تا 25 سانتی متر تشکیل شده است
[مهندسی نقشه برداری] ← چوبۀ ترازیابی

پیشنهاد کاربران

واحد شمارش تیر


کلمات دیگر: