مترادف چوبه : چوبدستی، چوبک، اشنان، خدنگ، تازیانه، زخمه
چوبه
مترادف چوبه : چوبدستی، چوبک، اشنان، خدنگ، تازیانه، زخمه
فارسی به انگلیسی
shaft, staff, rolling - pin
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
چوبدستی
چوبک، اشنان
خدنگ
تازیانه
زخمه
۱. چوبدستی
۲. چوبک، اشنان
۳. خدنگ
۴. تازیانه
۵. زخمه
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - چوبی که بدان خمیر نان را تنک سازند صوبج. ۲ - خدنگ . ۳ - تازیانه. ۴ - رخمه. ۵ - چوبدستی چوبک . ۶ - چوبک .
دهیست جزئ دهستان تولم بخش مرکزی شهرستان فومن .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
یک چوبکی ز بام تو بهرام چوبه شد.
امیرخسرو.
چوبه . [ ب َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان طارم پائین بخش سیردان شهرستان زنجان که در 9 هزارگزی باختر سیردان و 9 هزارگزی راه مالرو عمومی واقعشده است . کوهستانی و سردسیر است . 163 تن سکنه دارد.آب آن از زه رود محلی است . از محصولاتش غلات ، میوه ها و گردوست . مردمش بکشاورزی اشتغال دارند. راهش مالرو و صعب العبور است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
- چوبه ٔ دار ؛ چوبی که گناهکاران را از حلق بدان آویزند و بکیفر رسانند. صلیب .چوب دار. دار. (یادداشت مؤلف ) :
کانی که عقیقی ندهد سنگ سیاه است
نخلی که بباری نرسد چوبه ٔ دار است .
شانی تکلو (از آنندراج ).
|| چوبک . چوبه ٔ اشنان . چوبک اشنان . بیخ آذر بویه است که نیز چوبک گویند. بیخ مریم یک نوعی از آنست که پلاس و گلیم شوی هم گویند. (یادداشت مؤلف ). گیاهی از تیره ٔ قرنفلیان . (فرهنگ فارسی معین ). چقان (درتداول مردم قزوین ). رجوع به چوبک شود.
- چوبه ٔ شتر ؛ جل شتر. (ناظم الاطباء).
|| (اِ) (از: چوب + هاء) این کلمه گاه با معدود اعداد کلمه ٔ تیر بکار رود، چون : یک چوبه تیر و دوچوبه تیر :
بینداخت سه جای سه چوبه تیر
برآمد خروشیدن دار و گیر.
فردوسی .
سپه چار بار از یلان صدهزار
همه گرد و شایسته ٔ کارزار
به یک چوبه تیر تو گشتند باز
برآسود ایران ز گرم و گداز.
فردوسی .
بزد هم بر آن گونه ده چوبه تیر
بر او آفرین کرد برنا و پیر.
فردوسی .
تهمتن ببند کمر برد چنگ
گزین کرد یک چوبه تیر خدنگ .
فردوسی .
هرگز یک چوبه تیر خطا نکردی . (تاریخ سیستان ). غلامی را سی چوبه ٔ تیر داده بود و دو جعبه . (تاریخ سیستان ). و هر غلامی کمانی و سه چوبه تیر بر دست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). و یک چوبه تیر سخت بزانوش (غازی ) رسید کاری . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). یک چوبه تیر بر حلق وی زد. (تاریخ بیهقی ادیب ص 109). تا یک روز بهرام متنکروار فرصت نگاه داشت چوبه ٔ تیر بر سینه ٔشابه زد و او را بکشت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 98).ناگاه چوبه ٔ تیر بر سینه ٔ او آمد و کس ندانست کی انداخت و للیانوس درحال جان سپرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 71).
چرخ مقرنس نهاد قصر مشبّک شود
چون ز گشاد تو رفت چوبه ٔ تیر از کمان .
خاقانی .
غلامان چینی که در دار و گیر
ز موئی جهانند صد چوبه تیر.
نظامی .
کمان خواست از دایه و چوبه تیر
گهی کاغذش بر هدف گه حریر.
نظامی .
یکی بیشه در گردش از چوبه تیر
چو باشد گیا بر لب آبگیر.
نظامی .
گاه توسعاً معنی خود تیر گیرد. خدنگ . (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ). تیر خدنگ . (آنندراج ) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) :
خدنگی که پیکانش یازد بخون
سه چوبه بخرطوم پیل اندرون .
فردوسی .
خدنگی بپیوست و بگشاد دست
نشانه به یک چوبه بر هم شکست .
فردوسی .
دگر چارچوبه بزد بر سرش
فروریخت با زهر خون از برش .
فردوسی .
سه چوبه بزد بر میان چنار
بدو نیمه بشکافتش چون انار.
اسدی .
دری هم برآید ز چندین صدف
ز صدچوبه آید یکی بر هدف .
سعدی (بوستان ).
به پنجاه تیر خدنگش بزد
که یک چوبه بیرون نرفت از نمد.
سعدی (بوستان ).
|| کلمه ٔ چوبه گاه مزید مؤخر واقع شود و افاده ٔ معانی خاص کند، چون : چارچوبه ؛ مرکب از چهار چوب . چهار چوب بهم پیوسته که مربع یا مربع مستطیل تشکیل دهد. یک چوبه ؛ دارای یک چوب . دوچوبه ؛ دارای دو چوب . سه چوبه ؛ دارای سه چوب . و گاه لغات دیگر سازد چون : زرچوبه ؛ بیخی که کوبند و در غذا بکار برند. مارچوبه ؛ نوعی رستنی .
- چوبه دار ؛ چوبی که گناهکاران را از حلق بدان آویزند و بکیفر رسانند. صلیب.چوب دار. دار. ( یادداشت مؤلف ) :
کانی که عقیقی ندهد سنگ سیاه است
نخلی که بباری نرسد چوبه دار است.
- چوبه شتر ؛ جل شتر. ( ناظم الاطباء ).
|| ( اِ ) ( از: چوب + هاء ) این کلمه گاه با معدود اعداد کلمه تیر بکار رود، چون : یک چوبه تیر و دوچوبه تیر :
بینداخت سه جای سه چوبه تیر
برآمد خروشیدن دار و گیر.
همه گرد و شایسته کارزار
به یک چوبه تیر تو گشتند باز
برآسود ایران ز گرم و گداز.
بر او آفرین کرد برنا و پیر.
چوبه . [ ب ِ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان تولم بخش مرکزی شهرستان فومن ، در 11 هزارگزی شمال فومن و یک هزارگزی شمال راه شوسه ٔ صومعه سرا به رشت . جلگه و معتدل است و مرطوب . 732 تن سکنه دارد. از رودخانه ٔ گازر و دبارآبیاری میشود. از محصولاتش برنج ، توتون سیگار، چای وابریشم است . مردمش بکشاورزی و مکاری اشتغال دارند. راهش مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ای-ران ج 2).
فرهنگ عمید
۲. [قدیمی] تیری که با کمان می انداختند: دُری هم برآید ز چندین صدف / ز صد چوبه آید یکی بر هدف (سعدی۱: ۹۴ ).
* چوبهٴ دار: تیر چوبی یا فلزی بلندی که محکوم به اعدام را از آن حلق آویز می کنند.
۱. تیر راست و چوبی بلند: چوبهٴ دار.
۲. [قدیمی] تیری که با کمان میانداختند: ◻︎ دُری هم برآید ز چندین صدف / ز صد چوبه آید یکی بر هدف (سعدی۱: ۹۴).
〈 چوبهٴ دار: تیر چوبی یا فلزی بلندی که محکوم به اعدام را از آن حلقآویز میکنند.
دانشنامه عمومی
چوبه (صومعه سرا)
چوبه (قزوین)
این روستا در دهستان خندان قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۵۹ نفر (۲۱خانوار) بوده است.
فرهنگستان زبان و ادب
[مهندسی نقشه برداری] ← چوبۀ ترازیابی