مترادف حزم : احتیاط، پیش بینی، تدبیر، آگاهی، دوراندیشی، مال اندیشی، ملاحظه، هشیاری، هوشیاری
متضاد حزم : بی احتیاطی
prudence, sound judgement, resolution
caution, prudence
احتیاط، پیشبینی، تدبیر، آگاهی، دوراندیشی، مالاندیشی، ملاحظه، هشیاری، هوشیاری ≠ بیاحتیاطی
حزم . [ ح ُ زُ ] (ع اِ) ج ِ حِزام . و حزمة.
حزم . [ ح َ زَ ] (ع مص ) به گلودرماندن چیزی . (منتهی الارب ). در سینه ماندن چیزی .
حزم . [ ح َ ] (اِخ ) (بنو...) طائفه ای از عرب که در اثر شعری از احوص مورد غضب دولت اموی واقع گشته و اموال ایشان مصادره گردید. این ظلم تا شصت سال ادامه داشت تا آنکه حکومت اموی واژگون گردید. روزی یکی از ایشان بنزد منصور عباسی آمد، و شعر احوص را که موجب آن جریان شده بود قرائت کرد، پس منصور ده هزار دینار جائزه بدو داد، و به عمالش دستور داد تا همه ٔ دارائی بنی حزم را بدیشان بازگردانیدند، و همه ساله مقداری غلات از ضیاع متعلق به بنی امیه بایشان داده میشد. (حاشیه ٔ التاج جاحظ بنقل از طبری سلسله ٔ3 ص 421).
حزم . [ ح َ ] (اِخ ) ابن ابی حزم قطعی ، از تبع تابعین است .
حزم . [ ح َ ] (اِخ ) ابن ابی کعب انصاری . ابوداود طیالسی گوید که عبدالرحمان ابن جابراز حزم روایت دارد، ولیکن جز حبان کسی او را یاد نکرده است . (الاصابة ج 2 ص 7 قسم 1) (قاموس الاعلام ترکی ).
حزم . [ ح َ ] (اِخ ) ابن عبد عمرو خثعمی . بغوی گوید مدنی بود اما نمیدانم صحابی بود یا نه ، حدیثی راجع به حق خلیفه بر مردم از او آمده است . (الاصابة قسم 1 ج 2 ص 7).
حزم . [ ح َ ] (اِخ ) ابن عمرو واقفی . ابومعشر گوید: از بکائین است که آیت : «فتولوا و اعینهم تفیض من الدمع» در حق ایشان نازل گردیده است . (الاصابة ج 2 ص 7 قسم 1).
حزم . [ ح َ ] (اِخ ) ابن ولیدبن عبدالملک بن مروان اموی . مادرش ام ولد بوده است . (العقد الفرید ج 5 ص 185).
حزم . [ ح َ ] (اِخ ) بنی عُوال نام کوهی در نواحی حجاز از غطفان . (معجم البلدان ).
(معجم البلدان ).
حزم . [ ح َ ] (اِخ ) نام موضعی در پیش خطم الحجون در جانب سفلای سدره ٔ آل اسید از طریق نخله و حاج عراق . (معجم البلدان ).
حزم . [ ح َ ] (ع اِ) زمین درشت و بلند. (معجم البلدان ) (منتهی الارب ). حِزن . زمین ستبر پر از سنگ . زمین وادی . قال صاحب العین : الحزم من الارض ما احتزم من السیل من نجوات الارض و الظهور.(معجم البلدان ). ج ، حزوم . (معجم البلدان ). جوهری گوید حزم ، زمینی بلندتر از حزن است . (معجم البلدان ).
فردوسی .
فردوسی .
عنصری .
(از تاریخ بیهقی ص 379).
مسعودسعد.
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
مولوی .
مولوی .
مولوی .
مولوی .
مولوی .
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
حزم . [ ح َ ] (ع مص ) استوار کردن . || استوار بستن . (منتهی الارب ). || استوار کردن تنگ بر ستور. || تنگ بر ستور بستن . (تاج المصادر بیهقی ). تنگ بربستن اسب را. تنگ ستور بستن . (غیاث ). استوار کردن تنگ بر ستور.(مهذب الاسماء). || فراهم آوردن کار خویش را. || تباه کردن و بریدن و کم کردن . (تاج المصادر بیهقی ). کم کردن و بریدن . (زوزنی ). || از راه بگشتن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ).
حزم . [ ح َ زَ ] (ع ص ، اِ) برآمدگی تهیگاه اسب . تهیگاه برآمدگی اسب . (منتهی الارب ).
حزم .[ ح ُ ] (ع اِ) سرج القطرب . || ج ِ حزیم .