جسد. [ ج َ س َ ] (ع اِ) تن مردم و جن و ملائکه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تن . (ترجمان القرآن عادل بن علی ) (آنندراج ). تن مردم . (مهذب الاسماء). تن و بعضی گویند که خاص جسم آدمی را گویند. (غیاث اللغات از شرح نصاب ). جسم انسان . (بحر الجواهر). جسم . (کشاف اصطلاحات الفنون ). کالبد. بدن . (فرهنگ فارسی معین ). تن آدمی . جُثْوَة. پیکر، چنانکه جوزا را جسدین گویند یعنی دوپیکر. (از یادداشت مؤلف ). ج ، اَجساد، جُسود. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء)
: اندر میان لاله دلی هست عنبرین
دل عنبرین بود چو عقیقین جسد بود.
منوچهری .
اندرین روز اطلاق کردند بهای بوریا و نفط که جسد جعفر یحیی برمکی را سوخته آید، به بازار، چهار درم چهار دانگ نیم . (تاریخ بیهقی ص
191).
بلکه بجان است نه بتن شرف مرد
نیست جسدها همه مگر گِل ِ مسنون .
ناصرخسرو.
من با تو ای جسد ننشینم درین سرای
کایزد همی بخواند به جای دگر مرا.
ناصرخسرو.
خواب و خور است کار تو ای بیخرد جسد
لیکن خرد به است ز خواب و ز خور مرا.
ناصرخسرو.
ای پسر دین محمد بمثل چون جسد است
که بر آن شهره جسد فاطمیان همچو سرند.
ناصرخسرو.
بویات نفس باید چون عنبر
شایدت اگر جسدنبود بویا.
ناصرخسرو.
خوی گرگان همی کنی پیدا
گرچه پوشیده ای جسد به ثیاب .
ناصرخسرو.
در بزرگی جسدشان منگر
که دل خرد بزرگ از همم است .
خاقانی .
نور نخستین شمار و صور پسین دان
روح و جسد را بهم هوای صفاهان .
خاقانی .
با چنان جان که هر دلش مددیست
از زمین تا به آسمان جسدیست .
نظامی .
جز تو فلک را خم چوگان که داد
دیگ جسد را نمک جان که داد.
نظامی .
عمر همچون جوی نونو میرسد
مستمری مینماید در جسد.
مولوی .
وجود هرکه نگه میکنم ز جان و جسد
مرکبست تو از فرق تا قدم جانی .
سعدی .
با جان مگر از جسد برآید
خوئی که فروشده ست با شیر.
سعدی .
چنانش بینداخت ضعف جسد
که میبرد بر زیردستان حسد.
سعدی .
|| (اصطلاح فلسفه ) هر روح که در خیال منفصل تمثل یابد و در جسمی آتشین مانند جن یا جسمی نوری همانند ارواح ملائک و بشر ظهور یابد، زیرا قوه ٔ ذاتی آنها را بر تجرید و لبس توانا سازد و در برازخ محصور نشوند. (از تعریفات جرجانی ).
و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: جسد در لغت بمعنی جسم و جمع آن اجساد است و بیضاوی گوید جسد جسمی است ذولون و از اینرو جسد را بر آب و هوا اطلاق نکنند و برخی گویند جسد جسم مرکب باشد، زیرا جسد در اصل بمعنی گرد آمدن چیزی و سخت شدن آن باشد و در اصطلاح صوفیان اغلب بر صورت مثال اطلاق شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). صاحب آنندراج آرد: مخفی نماند که آنچه بر تن می پوشند آنرا لباس گویند، اما آنچه بر روح پوشیده میشود لایق به حال وی آن است که آنرا جسد گویند نه لباس
: تنیده تنش در رصدهای دور
به روحانیان بر جسدهای نور.
نظامی .
پس جسدهای نور عبارت از حله های نور باشد و خان آرزو فرماید: و این در نظر تحقیق و تدقیق هیچ نیست بلکه اثبات لغت است بقیاس ، چه در هیچ جا جسد بمعنی حله دیده نشده ، پس اگر نسخه همین باشد استعاره است و در این صورت قیاس را دخل نباشد. (آنندراج ) (بهارعجم ). || عنصر. ج ، اَجساد.
-
اجساد اربعه ؛ عناصر اربعه که عبارتند از: خاک و آب وباد و آتش . (یادداشت مؤلف ).
|| جسم شخص مرده . (فرهنگ فارسی معین ). || در عبارت زیر از ابن بیطار بمعنی مایه و اصل باشد
: الاشنة فی طبعها قبول الرائحة من کل ما جاورها ولذلک تجعل جسد العذائر و الذرائر. (ابن البیطار). || زعفران . || گل کاریزه و مانند آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || خون . (منتهی الارب ). خون و هر چیز که برنگ خون باشد. (ناظم الاطباء). || خون خشک . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). ج ، اَجساد، جُسود. (منتهی الارب ). خون خشک چسبیده به جایی . جَسِد. (ناظم الاطباء). || قصد از این کلمه هر موجود زنده می باشد. (قاموس کتاب مقدس ). || (مص ) چسبیدن خون به چیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خشک شدن خون . (المصادر زوزنی ). خون به کسی بادوسیدن . (تاج المصادر بیهقی ). || (اِخ ) نام شیطانی که در غیبت سلیمان از ملک با کنیزان سلیمان درآمیخت و از این آمیزش قوم کرد پیدا آمد. (از یادداشتهای مؤلف ). || گوساله ٔ بنی اسرائیل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)
: عجلاً جسداً له خوار. (قرآن
88/20).