کلمه جو
صفحه اصلی

جسد


مترادف جسد : تن، جنازه، کالبد، لاش، لاشه، میت، نعش

برابر پارسی : پیکر، لاشه، مردار

فارسی به انگلیسی

cadaver, corpse, remains, body

body, cadaver, corpse, remains


body, corpse


فارسی به عربی

جثة , جسم

عربی به فارسی

جسم دادن (به) , مجسم کردن , دربرداشتن , متضمن بودن


مترادف و متضاد

bier (اسم)
مقبره، مزار، تخت روان، جسد، لاشه، جای گذاردن تابوت در قبر

body (اسم)
جسد، لاشه، بدن، بدنه، اندام، جسم، تن، تنه، پیکر، جرم، بالاتنه، اطاق ماشین، جرم سماوی

corpse (اسم)
جسد، لاشه، نعش، مردار

cadaver (اسم)
جسد، لاشه، نعش

carcase (اسم)
جسد

تن، جنازه، کالبد، لاش، لاشه، میت، نعش


فرهنگ فارسی

تن، بدن، کالبدوجسم انسان، به انسان مرده گویند
( اسم ) ۱- کالبد تن بدن . ۲- جسم شخص مرده . جمع : اجساد.
تن مردم و جن و ملائکه تن مردم

فرهنگ معین

(جَ سَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - کالبد، بدن . ۲ - در فارسی : جسم انسان مرده . ج . اجساد.

لغت نامه دهخدا

جسد. [ ج َ س َ ] (ع اِ) تن مردم و جن و ملائکه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تن . (ترجمان القرآن عادل بن علی ) (آنندراج ). تن مردم . (مهذب الاسماء). تن و بعضی گویند که خاص جسم آدمی را گویند. (غیاث اللغات از شرح نصاب ). جسم انسان . (بحر الجواهر). جسم . (کشاف اصطلاحات الفنون ). کالبد. بدن . (فرهنگ فارسی معین ). تن آدمی . جُثْوَة. پیکر، چنانکه جوزا را جسدین گویند یعنی دوپیکر. (از یادداشت مؤلف ). ج ، اَجساد، جُسود. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) :
اندر میان لاله دلی هست عنبرین
دل عنبرین بود چو عقیقین جسد بود.

منوچهری .


اندرین روز اطلاق کردند بهای بوریا و نفط که جسد جعفر یحیی برمکی را سوخته آید، به بازار، چهار درم چهار دانگ نیم . (تاریخ بیهقی ص 191).
بلکه بجان است نه بتن شرف مرد
نیست جسدها همه مگر گِل ِ مسنون .

ناصرخسرو.


من با تو ای جسد ننشینم درین سرای
کایزد همی بخواند به جای دگر مرا.

ناصرخسرو.


خواب و خور است کار تو ای بیخرد جسد
لیکن خرد به است ز خواب و ز خور مرا.

ناصرخسرو.


ای پسر دین محمد بمثل چون جسد است
که بر آن شهره جسد فاطمیان همچو سرند.

ناصرخسرو.


بویات نفس باید چون عنبر
شایدت اگر جسدنبود بویا.

ناصرخسرو.


خوی گرگان همی کنی پیدا
گرچه پوشیده ای جسد به ثیاب .

ناصرخسرو.


در بزرگی جسدشان منگر
که دل خرد بزرگ از همم است .

خاقانی .


نور نخستین شمار و صور پسین دان
روح و جسد را بهم هوای صفاهان .

خاقانی .


با چنان جان که هر دلش مددیست
از زمین تا به آسمان جسدیست .

نظامی .


جز تو فلک را خم چوگان که داد
دیگ جسد را نمک جان که داد.

نظامی .


عمر همچون جوی نونو میرسد
مستمری مینماید در جسد.

مولوی .


وجود هرکه نگه میکنم ز جان و جسد
مرکبست تو از فرق تا قدم جانی .

سعدی .


با جان مگر از جسد برآید
خوئی که فروشده ست با شیر.

سعدی .


چنانش بینداخت ضعف جسد
که میبرد بر زیردستان حسد.

سعدی .


|| (اصطلاح فلسفه ) هر روح که در خیال منفصل تمثل یابد و در جسمی آتشین مانند جن یا جسمی نوری همانند ارواح ملائک و بشر ظهور یابد، زیرا قوه ٔ ذاتی آنها را بر تجرید و لبس توانا سازد و در برازخ محصور نشوند. (از تعریفات جرجانی ).
و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: جسد در لغت بمعنی جسم و جمع آن اجساد است و بیضاوی گوید جسد جسمی است ذولون و از اینرو جسد را بر آب و هوا اطلاق نکنند و برخی گویند جسد جسم مرکب باشد، زیرا جسد در اصل بمعنی گرد آمدن چیزی و سخت شدن آن باشد و در اصطلاح صوفیان اغلب بر صورت مثال اطلاق شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). صاحب آنندراج آرد: مخفی نماند که آنچه بر تن می پوشند آنرا لباس گویند، اما آنچه بر روح پوشیده میشود لایق به حال وی آن است که آنرا جسد گویند نه لباس :
تنیده تنش در رصدهای دور
به روحانیان بر جسدهای نور.

نظامی .


پس جسدهای نور عبارت از حله های نور باشد و خان آرزو فرماید: و این در نظر تحقیق و تدقیق هیچ نیست بلکه اثبات لغت است بقیاس ، چه در هیچ جا جسد بمعنی حله دیده نشده ، پس اگر نسخه همین باشد استعاره است و در این صورت قیاس را دخل نباشد. (آنندراج ) (بهارعجم ). || عنصر. ج ، اَجساد.
- اجساد اربعه ؛ عناصر اربعه که عبارتند از: خاک و آب وباد و آتش . (یادداشت مؤلف ).
|| جسم شخص مرده . (فرهنگ فارسی معین ). || در عبارت زیر از ابن بیطار بمعنی مایه و اصل باشد : الاشنة فی طبعها قبول الرائحة من کل ما جاورها ولذلک تجعل جسد العذائر و الذرائر. (ابن البیطار). || زعفران . || گل کاریزه و مانند آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || خون . (منتهی الارب ). خون و هر چیز که برنگ خون باشد. (ناظم الاطباء). || خون خشک . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). ج ، اَجساد، جُسود. (منتهی الارب ). خون خشک چسبیده به جایی . جَسِد. (ناظم الاطباء). || قصد از این کلمه هر موجود زنده می باشد. (قاموس کتاب مقدس ). || (مص ) چسبیدن خون به چیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خشک شدن خون . (المصادر زوزنی ). خون به کسی بادوسیدن . (تاج المصادر بیهقی ). || (اِخ ) نام شیطانی که در غیبت سلیمان از ملک با کنیزان سلیمان درآمیخت و از این آمیزش قوم کرد پیدا آمد. (از یادداشتهای مؤلف ). || گوساله ٔ بنی اسرائیل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) : عجلاً جسداً له خوار. (قرآن 88/20).

جسد. [ ج َ س ِ ] (ع ص ، اِ) خون خشک چسبیده بر جائی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). جَسَد. (ناظم الاطباء).


جسد. [ ج َ س ِ ] ( ع ص ، اِ ) خون خشک چسبیده بر جائی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). جَسَد. ( ناظم الاطباء ).

جسد. [ ج َ س َ ] ( ع اِ ) تن مردم و جن و ملائکه. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). تن. ( ترجمان القرآن عادل بن علی ) ( آنندراج ). تن مردم. ( مهذب الاسماء ). تن و بعضی گویند که خاص جسم آدمی را گویند. ( غیاث اللغات از شرح نصاب ). جسم انسان. ( بحر الجواهر ). جسم. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). کالبد. بدن. ( فرهنگ فارسی معین ). تن آدمی. جُثْوَة. پیکر، چنانکه جوزا را جسدین گویند یعنی دوپیکر. ( از یادداشت مؤلف ). ج ، اَجساد، جُسود. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ) :
اندر میان لاله دلی هست عنبرین
دل عنبرین بود چو عقیقین جسد بود.
منوچهری.
اندرین روز اطلاق کردند بهای بوریا و نفط که جسد جعفر یحیی برمکی را سوخته آید، به بازار، چهار درم چهار دانگ نیم. ( تاریخ بیهقی ص 191 ).
بلکه بجان است نه بتن شرف مرد
نیست جسدها همه مگر گِل ِ مسنون.
ناصرخسرو.
من با تو ای جسد ننشینم درین سرای
کایزد همی بخواند به جای دگر مرا.
ناصرخسرو.
خواب و خور است کار تو ای بیخرد جسد
لیکن خرد به است ز خواب و ز خور مرا.
ناصرخسرو.
ای پسر دین محمد بمثل چون جسد است
که بر آن شهره جسد فاطمیان همچو سرند.
ناصرخسرو.
بویات نفس باید چون عنبر
شایدت اگر جسدنبود بویا.
ناصرخسرو.
خوی گرگان همی کنی پیدا
گرچه پوشیده ای جسد به ثیاب.
ناصرخسرو.
در بزرگی جسدشان منگر
که دل خرد بزرگ از همم است.
خاقانی.
نور نخستین شمار و صور پسین دان
روح و جسد را بهم هوای صفاهان.
خاقانی.
با چنان جان که هر دلش مددیست
از زمین تا به آسمان جسدیست.
نظامی.
جز تو فلک را خم چوگان که داد
دیگ جسد را نمک جان که داد.
نظامی.
عمر همچون جوی نونو میرسد
مستمری مینماید در جسد.
مولوی.
وجود هرکه نگه میکنم ز جان و جسد
مرکبست تو از فرق تا قدم جانی.
سعدی.
با جان مگر از جسد برآید
خوئی که فروشده ست با شیر.
سعدی.
چنانش بینداخت ضعف جسد

فرهنگ عمید

۱. جسم انسان یا حیوان مرده.
۲. تن، بدن.

دانشنامه عمومی

جسد (فیلم). جسد (به انگلیسی: The Relic) عنوان فیلمی ترسناک به کارگردانی پیتر هایمز است که براساس نولی به همین نام در سال ۱۹۹۶ تولید و در سال ۱۹۹۷ اکران عمومی شد. این فیلم صد و ده دقیقه ای در حالیکه برای ساختش شصت میلیون دلار هزینه شده بود، در گیشه تنها بیش از سی و سه میلیون دلار فروخت.
۱۰ ژانویه ۱۹۹۷ (۱۹۹۷-01-۱۰)
این فیلم توسط شرکت فرهنگی هنری جهان تصویر دوبله و توزیع گردید.
ویکی پدیای انگلیسی

فرهنگ فارسی ساره

پیکر، مردار


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] جسد به معنای پیکر می باشد.
صحاح آنرا بدن و قاموس ، جسم انسان و جسم جن و ملائکه و مجمع البیان جسم حیوان مثل بدن گفته است آنگاه بحث است که آیا جسد جسم بلا روح است و یا جسم با روح و آیا جسد در غیر انسان نیز گفته میشود یا نه؟
موارد کاربرد .اژه در قرآن
کوتاه سخن آنست که قرآن کریم آنرا هم در بی روح و هم در ذی روح، هم در انسان و هم در غیر آن بکار برده است. فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلًا جَسَداً لَهُ خُوارٌ ..." برای آنها گوساله ای بیرون آورد که فقط پیکر بود (و روح نداشت) صدای گوساله داشت «جَسَداً» حاکی از آنست که گوساله مجسّمه بود و روح نداشت.وَ ما جَعَلْناهُمْ جَسَداً لا یَأْکُلُونَ الطَّعامَ وَ ما کانُوا خالِدِینَ " در باره پیامبران است یعنی ما آنها را پیکری قرار ندادیم که طعام نخورند و در دنیا همیشگی نبودند.در مجمع از کلبی نقل شده جسد مجسّدی است که در آن روح است می خورد و می آشامد. در نهج خطبه ۱۹۶ در باره تقوی فرموده :«وَ شِفَاءُ مَرَضِ أَجْسَادِکُمْ». و در خطبه ۸۱ هست «وَ رَاحَةُ الْأَجْسَادِ». ولی المیزان فرموده:جسد هیچگاه بذی روح گفته نمیشود. وَ لَقَدْ فَتَنَّا سُلَیْمانَ وَ أَلْقَیْنا عَلی کُرْسِیِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ "> علامه طباطبایی از بین معانی محتمل این معنی را اختیار میکند که برای سلیمان کودکی بوده خدا او را بمیراند و جسدش را روی تخت سلیمان انداخت. و از ثُمَّ أَنابَ قالَ رَبِّ اغْفِرْ لِی " بدست میاید که سلیمان امید و انتظار داشت که خدا او را شفا بخشد و بوی مفید باشد پس خدا او را بمیراند و بر تختش انداخت تا اوامر را بخدا تفویض و تسلیم کند.

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۴(بار)
پیکر. صحاح آن را بدن و قاموس جسم انسان و جسم جنّ و ملائکه و مجمع‏البیان جسم حیوان مثل بدن گفته است آنگاه بحث است که آیا جسد جسم بلا روح است و یا جسم با روح و آیا جسد در غیر انسان نیز گفته می‏شود یا نه؟ کوتاه سخن آنست که قرآن کریم آن را هم در بیروح و هم در ذیروح، هم در انسان و هم در غیر آن بکار برده است. برای آنها گوساله‏ای بیرون آورد که فقط پیکر بود (و روح نداشت) صدای گوساله داشت «جَسَداً» حاکی از آنست که گوساله مجسّمه بود و روح نداشت. آیه درباره پیامبران است یعنی ما آنها را پیکری قرار ندادیم که طعام نخورند و در دنیا همیشگی نبودند. در مجمع ج 7 ص 40 از کلبی نقل شده جسد مجسّدی است که در آن روح است می‏خورد و میآشامد در نهج خطبه 196 درباره تقوی فرموده «وَ شفاءُ مَرَضِ اَجسادِکُم» در خطبه 81 هست «وَراحَةِ الاَجسادِ» ولی المیزان ج 14 ص 207 فرموده: جسد هیچگاه بذیروح گفته نمی‏شود. * المیزان از بین معانی محتمل این معنی را اختیار می‏کند که برای سلیمان کودکی بوده خدا او را بمیراند و جسدش را روی تخت سلیمان انداخت و از «ثُمَ اَنابَ قالَ رَبِّ اغفِرلی» بدست میاید که سلیمان امید و انتظار داشت که خدا او را شفا بخشد و بوی مفید باشد پس خدا او را بمیراند و بر تختش انداخت تا او امر را بخدا تفویض و تسلیم کند.

جدول کلمات

لاش

پیشنهاد کاربران

جسم

بدن

جنازه

کالبد

تن

جنازه، نعش، میت، لاش، لاشه

نعش . . .


کلمات دیگر: