ذلق
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
ذلق . [ ذُ ل َ / ذُ ل ُ ] (ع ص ) تیز. || فصیح : لسان ُ ذلق ؛ زبانی تیز و فصیح .
ذلق. [ ذَ ل ِ ] ( ع ص ) تیز. ( زبان و سنان و مانند آن ). حاد. || زبانی گشاده. طَلِق. || نَسو. || خطیب ذَلِق ؛ فصیح.زبان آور. تیززبان. گشاده زبان. هویداسخن. سبک زبان.
ذلق. [ ذُ ل َ / ذُ ل ُ ] ( ع ص ) تیز. || فصیح : لسان ُ ذلق ؛ زبانی تیز و فصیح.
ذلق. [ ذُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ اذلق و ذلقاء.
ذلق. [ ذِ ] ( ع اِ ) شمشیرگونه ای که دو حدّ و نوکی تیز دارد و میان عصا پنهان کنند.
ذلق. [ ذَ ] ( ع اِ ) مجرای محور در بکرة. گذرگاه محور میان بکرة. ( مهذب الاسماء ). || تیزی زبان. ( دهار ). || تیزی سنان. || تیزنای زفان. ( مهذب الاسماء ). تیزنای زبان. || تیزی هر چیزی. ذلاقت. || ( ص ) لسان ذلق ؛ زبان تیز و فصیح. لسان طلق ذلق ؛ زبانی تیز و فصیح.
- حروف ذلق ؛ شش حرف باشد: ب. ر. ف. ل. م. ن. و آن حرفها باشند که از کرانه زبان و لب برآید و هر اسم رباعی و خماسی غیر ذی زوائد در عربی یک یا دو یا سه حرف از حروف ذلق را دارد و اگر نداشته باشد دخیل است. و سه حرف از این حروف شش گانه ذولقیة است و آن : ل. ر.ن است و سه حرف شفهیة، و آن : ب. ف. م. باشد.
ذلق . [ ذَ ] (ع اِ) مجرای محور در بکرة. گذرگاه محور میان بکرة. (مهذب الاسماء). || تیزی زبان . (دهار). || تیزی سنان . || تیزنای زفان . (مهذب الاسماء). تیزنای زبان . || تیزی هر چیزی . ذلاقت . || (ص ) لسان ذلق ؛ زبان تیز و فصیح . لسان طلق ذلق ؛ زبانی تیز و فصیح .
- حروف ذلق ؛ شش حرف باشد: ب . ر. ف . ل . م . ن . و آن حرفها باشند که از کرانه ٔ زبان و لب برآید و هر اسم رباعی و خماسی غیر ذی زوائد در عربی یک یا دو یا سه حرف از حروف ذلق را دارد و اگر نداشته باشد دخیل است . و سه حرف از این حروف شش گانه ذولقیة است و آن : ل . ر.ن است و سه حرف شفهیة، و آن : ب . ف . م . باشد.
ذلق . [ ذَ ل َ / ذَ ] (ع مص ) ذلاقت . تیز شدن سنان یا کارد و مانند آن . تیززبانی . تیز شدن زفان و سنان . (تاج المصادر بیهقی ). ذَلق لسان و ذَلَق لسان تیز و فصیح گردیدن زبان . تیززبان شدن . (زوزنی ). || بی آرامی . بی آرام شدن . (تاج المصادر بیهقی ). || روشن شدن ، چنانکه چراغ . || ذلق ضَب ّ؛ برآمدن سوسمار از ریگ درشت بسوی نرمتر. || ذلق کسی از عطش ؛ نزدیک مرگ شدن او از تشنگی . بر مرگ بودن از تشنگی . || پیخال افکندن مرغ . فضله انداختن طیر. || سست کردن باد گرم کسی را. || سست وناتوان گردانیدن روزه کسی را. || ذلق الأمعاء؛ سستی و ضعف ماسکه .
ذلق . [ ذَ ل ِ ] (ع ص ) تیز. (زبان و سنان و مانند آن ). حاد. || زبانی گشاده . طَلِق . || نَسو. || خطیب ذَلِق ؛ فصیح .زبان آور. تیززبان . گشاده زبان . هویداسخن . سبک زبان .
ذلق . [ ذِ ] (ع اِ) شمشیرگونه ای که دو حدّ و نوکی تیز دارد و میان عصا پنهان کنند.
ذلق . [ ذُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اذلق و ذلقاء.
فرهنگ عمید
۲. تیززبان، زبان آور، فصیح.
۱. تیز شدن، تیز شدن کارد و مانند آن.
۲. فصیح و تیززبان شدن، تیززبانی.
۱. تیز شدن؛ تیز شدن کارد و مانند آن.
۲. فصیح و تیززبان شدن؛ تیززبانی.
۱. تیز.
۲. تیززبان؛ زبانآور؛ فصیح.