کلمه جو
صفحه اصلی

بی برگی


مترادف بی برگی : خزان زدگی، بی چیزی، بینوایی، فقر، احتیاج، محرومیت

متضاد بی برگی : غنا، بی نیازی

فرهنگ فارسی

۱ - فقدان برگ . ۲ - فقر احتیاج بینوایی.

فرهنگ معین

( ~. ) (حامص ) فقر، نیازمندی .

لغت نامه دهخدا

بی برگی. [ بی ب َ ] ( حامص مرکب ) فقر. احتیاج. مسکنت. بی نوایی. فقیری. درماندگی. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) :
رهی خواهی شدن کآن ره دراز است
به بی برگی مشو بی برگ و ساز است.
نظامی.
به بی برگی سخن را راست کردم
نه او داد و نه من درخواست کردم.
نظامی.
بسی دلتنگی و زاری نمودیم
بسی خواری و بی برگی بدیدیم.
عطار.
چونکه با بی برگی غربت بساخت
برگ بی برگی بسوی او بتاخت.
مولوی.
زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزی
بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم.
سعدی.
اگر عنقا ز بی برگی بمیرد
شکار از چنگ گنجشکان نگیرد.
سعدی.
گر بی برگی بمرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم.
دهخدا.

پیشنهاد کاربران

بی برگی: فقر و درویشی
برگ چیزی یا کاری داشتن : سامان و آمادگی کاری یا چیزی داشتن .
( ( برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن
رخ چو عیاران نداری جان چو نامردان مکن ) )
معنی بیت : یعنی اگر آمادگی و استعداد فقر و درویشی نداری لاف درویشی مزن
( تازیانه های سلوک، نقد و تحلیل قصاید سنائی، دکتر شفیعی کدکنی، زمستان ۱۳۸۳، ص 431. )


کلمات دیگر: