بی حساب. [ ح ِ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) بی شمار. ( ناظم الاطباء ). بیشمار و بی اندازه. ( فرهنگ فارسی معین ) :
این دهد مژده بعمری بی حساب و بی عدد
و آن کند عهده بملکی بی کران و بیشمار.
منوچهری.
باران رحمت بی حساب همه را رسیده. ( گلستان ). و خرج بی حساب روا ندارد. ( گلستان ).
نالیدن بی حساب سعدی
گویند خلاف رأی داناست.
سعدی.
|| بیهوده و ناحق. ( ناظم الاطباء ). بیهوده. ( فرهنگ فارسی معین ) :
سوار هنرمند چابک رکاب
که برآتش انگشت زد بی حساب.
نظامی.
|| ناصحیح و ناراست. ( ناظم الاطباء ). ناصحیح و نادرست. ( فرهنگ فارسی معین ) :
من آن نیم که پذیرم نصیحت عقلا
پدر بگوی که من بی حساب فرزندم.
سعدی.
|| کنایه از ظلم و بیداد. ( آنندراج ) :
تا چند بی حساب به اهل نظر کنی
اینک رسید نوبت روز حساب خط.
صائب ( از آنندراج ).
شاهی که بر رعیت خود بی حساب کرد
سیلاب گشت و خانه خود راخراب کرد.
مخلص کاشی ( از آنندراج ).