کلمه جو
صفحه اصلی

مرشح

عربی به فارسی

داوطلب , خواهان , نامزد , کانديد , داوخواه , صافي , کانديد شده , منصوب , تعيين شده , ذينفع


نامزد کردن , گماشتن , معين کردن , تخصيص دادن , برگزيدن


فرهنگ فارسی

( اسم ) تربیت کنند. فرزند و کودک جمع : مرشحین .
تربیت کننده

فرهنگ معین

(مُ رَ شَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) تربیت شده ، ادب یافته .

لغت نامه دهخدا

مرشح. [ م ِ ش َ ] ( ع اِ )مرشحة. ( منتهی الارب ). ترلیک ؛ یعنی جامه ای که در زیر پوشند به جهت خوی و خوی گیر که در زیر نمد زین بر پشت ستور نهند. ( منتهی الارب ). آنچه در زیر «میثرة» قراردارد. ( از اقرب الموارد ). نمد زین. ( دهار ). آب چین. ( مهذب الاسماء ). خوی چین. عرق گیر. ج ، مَراشح. ( دهار ).

مرشح. [ م ُ ش ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از مصدر ارشاح. رجوع به ارشاح شود. || عرق کننده و خوی کننده. ( ناظم الاطباء ). || شتر ماده ای که بچه وی به رفتار آید. ( منتهی الارب ). زن یا ماده شتری که فرزند او بتواند بدنبال وی بدود و پا به پای او راه برود. ( از اقرب الموارد ).

مرشح. [ م ُ رَش ْ ش ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از ترشیح. رجوع به ترشیح شود. پرورنده و ادب دهنده. تربیت کننده فرزند و کودک. || در اصطلاح امروزین عرب زبانان ، نامزد کننده. کاندیداکننده.

مرشح. [ م ُ رَش ْ ش َ ] ( ع ص ) نعت مفعولی است از ترشیح. رجوع به ترشیح شود. || آراسته. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || پروریده. پرورده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- مرشح کردن ؛ تربیت کردن. بتدریج پروردن :
چو کرد خواهد مر بچه را مرشح شیر
ز مرغزار نه از دشمنی کندش آوار.
ابوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی ص 280 ).
|| چکیده شده. || سیراب. ( غیاث ). || در اصطلاح امروزین عرب زبانان ، نامزد برای انتخابات یا هر منصبی دیگر. کاندیداتور. داوطلب.

مرشح . [ م ِ ش َ ] (ع اِ)مرشحة. (منتهی الارب ). ترلیک ؛ یعنی جامه ای که در زیر پوشند به جهت خوی و خوی گیر که در زیر نمد زین بر پشت ستور نهند. (منتهی الارب ). آنچه در زیر «میثرة» قراردارد. (از اقرب الموارد). نمد زین . (دهار). آب چین . (مهذب الاسماء). خوی چین . عرق گیر. ج ، مَراشح . (دهار).


مرشح . [ م ُ رَش ْ ش َ ] (ع ص ) نعت مفعولی است از ترشیح . رجوع به ترشیح شود. || آراسته . (یادداشت مرحوم دهخدا). || پروریده . پرورده . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرشح کردن ؛ تربیت کردن . بتدریج پروردن :
چو کرد خواهد مر بچه را مرشح شیر
ز مرغزار نه از دشمنی کندش آوار.

ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 280).


|| چکیده شده . || سیراب . (غیاث ). || در اصطلاح امروزین عرب زبانان ، نامزد برای انتخابات یا هر منصبی دیگر. کاندیداتور. داوطلب .

مرشح . [ م ُ رَش ْ ش ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ترشیح . رجوع به ترشیح شود. پرورنده و ادب دهنده . تربیت کننده فرزند و کودک . || در اصطلاح امروزین عرب زبانان ، نامزد کننده . کاندیداکننده .


مرشح . [ م ُ ش ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر ارشاح . رجوع به ارشاح شود. || عرق کننده و خوی کننده . (ناظم الاطباء). || شتر ماده ای که بچه ٔ وی به رفتار آید. (منتهی الارب ). زن یا ماده شتری که فرزند او بتواند بدنبال وی بدود و پا به پای او راه برود. (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

تربیت شده، به تدریج پرورده شده.


کلمات دیگر: