کلمه جو
صفحه اصلی

بیضاء

فرهنگ معین

(بَ ) [ ع . ] (ص . ) سفید، روشن .

لغت نامه دهخدا

بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) کوره ای بمغرب . (معجم البلدان ).


بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) نام زمینی پر آب و نخل پائین تر از ثاج و بحرین . (از معجم البلدان ).


بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) نام دختر عبدالمطلب . رجوع به العقدالفرید ج 5 ص 7، 41 شود.


بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) (الَ ...) نام قوس (کمان ) رسول اﷲ. (امتاع ج 1 ص 105).


بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) آبی است مر بنی عقیل و معاویةبن عقیل را در نجد. (از معجم البلدان ).


بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) بیضاءالبصرة که نام دیگرش المخیس است نام زندان بصره بوده است و عبیداﷲ بندیان را در آن بند میکرده . (از معجم البلدان ) (از مراصد الاطلاع ).


بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) ثنیةالتنعیم بمکه . (از معجم البلدان ). عقبةالتنعیم . (تاج العروس ).


بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) چشمه ٔ آبی است نزدیک بوماریة میان موصل و تل یعفر. (از معجم البلدان ).


بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) خانه ٔ عبیداﷲبن زیادبن ابیه در بصره . (از معجم البلدان ).


بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) دراسفید(که بعداً بدین صورت معرب گردید). نام شهری معروف در فارس است . (از معجم البلدان ). رجوع به بیضا شود.


بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) شهری در بلاد خزر در پشت باب الابواب . (از معجم البلدان ). همان بیضا پایتخت قدیم خزر است . رجوع به بیضا شود.


بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) عقبه ای در جبل المناقب . (از معجم البلدان ) (تاج العروس ).


بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) قریه های کوچکی است در قطیف و دارای نخل . (از معجم البلدان ).


بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) نام چهار قریه بمصر: 1- در کوره ٔ شرقی مصر. 2 - قریه ای که نام دیگرش منیةالحرون و واقع است در نزدیکی المحلة از کوره ٔ جزیره ٔ قوسنیا (قویسنا). (تاج العروس ). 3 - قریه ای از کوره ٔ حوف رامسیس میان قاهره و اسکندریه در مغرب نیل . 4 - قریه ای در اطراف اسکندریه . (از معجم البلدان ).


بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) نام شهر حلب (در سوریه ) به سبب سفیدی خاک آن . (از معجم البلدان ).


بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) نام محلی است نزدیک حمای الربذة. (از معجم البلدان ).


بیضاء. [ ب َ ] (اِخ )آبی است بنی سلول را در ضمرین . (از معجم البلدان ).


بیضاء. [ب َ ] ( ع ص ، اِ ) مؤنث ابیض. ( از اقرب الموارد ). زن سپیدپوست. || آفتاب. ( منتهی الارب ). آفتاب بعلت سپیدی آن. ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ). مهر. خور. خورشید. شمس. شارق. ذکا. بوح. شرق. ( یادداشت مؤلف ). || نقره. ( از ذیل اقرب الموارد ).سیم : یا صفراء یا بیضاء غری غیری. ( از سخنان علی بن ابیطالب ( ع ) ). || کاغذ سفید. ( ناظم الاطباء ). اما این معنی در فرهنگهای معتبر عربی دیده نشد.
- ابوالبیضاء ؛ شخص سپیدچهره. و سیاه را ابوالجون خوانند. ( از لسان العرب ).
- الید البیضاء ؛ حجت با برهان. ( از لسان العرب ).
- || قدرت. ( از اقرب الموارد ). قبضه و تصرف. ( ناظم الاطباء ).
- || نعمت. ( از اقرب الموارد ): لفلان عندی ید بیضاء؛ ای نعمة. ( ناظم الاطباء ).
- || دستی که بدون سؤال و منت بخشد و شرف عطا داشته باشد. ( از لسان العرب ). و یقال : له الید البیضاء.( اقرب الموارد ). رجوع به ید بیضا شود.
|| زمین ویران ، از آن جهت که چون رستنی در آن نیست سفید مینماید. ( از لسان العرب ). زمین ویران. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). زمین ناکشته. ( مهذب الاسماء ). الخراب من الارض. ( تاج العروس ). در حدیث است : کانت لهم [ لحمیر ] البیضاء و السوداء و فارس الحمراء و الجزیة الصفراء؛ منظور از بیضاء زمین ویران است و از سوداء زمین آبادان و از جزیةالصفراء طلا. ( از لسان العرب ).
- ارض بیضاء ؛ زمین بی گیاه یا زمینی که رهگذری بر آن نگذشته باشد. ( از لسان العرب ).
|| بلا و سختی. ( منتهی الارب ). داهیة. واطلاق بیضاء بر داهیه و بلا بر سبیل تفاؤل باشد همچنانکه عرب مارگزیده را سلیم خوانند. ( از تاج العروس ). || دام صیاد. ( منتهی الارب ) ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ). || گندم و جو تازه بی پوست. ( منتهی الارب ). || گندم. ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ). || جو، یا جو بی پوست و جو ترش و یا نوعی از جو که میان جو و گندم است و پوست ندارد. ( از اقرب الموارد ) ( از تاج العروس ). رجوع به ماده سلت در همان کتاب شود. || دیگ. ( از لسان العرب ) ( منتهی الارب ).
- ام بیضاء ؛ کنایه از دیگ است. ( از لسان العرب ).
|| فلان ابیض و فلانة بیضاء؛ درنزد عرب کنایه است از پاکی شرف و ناموس از پلیدی و آلودگی. ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ). || ( اصطلاح صوفیه ) عقل اول است و وجود بیاض است و عدم سواد و بعضی از عرفا گفته اند که عقل اول بیاضی است که در آن هر معدومی آشکار گردد و سوادی است که هر موجودی در آن منعدم شود. ( از تعریفات جرجانی ).

دانشنامه عمومی

بیضاء (الاغواط). بیضاء (به عربی: البیضاء) یک شهرداری در الجزایر است که در استان الاغواط واقع شده است.
فهرست شهرهای الجزایر

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی بَیْضَاءُ: سفید
معنی بَیْضٌ: سفیدها-جمع أبیض و بیضاء-سفیده تخم مرغ
معنی مَّعِینٍ: آب جاری بر روی زمین (در عبارت"وَءَاوَیْنَاهُمَا إِلَیٰ رَبْوَةٍ ذَاتِ قَرَارٍ وَمَعِینٍ:هر دو را به سرزمینی بلند که جایی هموار و چشمه سار بود منزل دادیم ")-زلال (کلمه معین در نوشیدنیها به معنای آن نوشیدنی است که از پشت ظرف دیده شود ، مانند آب و شرا...
ریشه کلمه:
بیض (۱۲ بار)

«بَیْضاء» به معنای سفید است.


کلمات دیگر: