مترادف بی دریغ : بی پروا، بی مضایقه
بی دریغ
مترادف بی دریغ : بی پروا، بی مضایقه
فارسی به انگلیسی
unsparing(ly), without stint, [lit.] immense
unfailing
مترادف و متضاد
سخت، ظالم، بی دریغ، اسراف کننده
بیپروا
بیمضایقه
فرهنگ معین
(دَ ) (ق مر. ) ۱ - بی مضایقه . ۲ - بدون ملاحظه و خودداری .
لغت نامه دهخدا
بیدریغ.[ دَ / دِ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) ( از: بی + دریغ ) بی مضایقه و بدون بخل و با جوانمردی و سخاوت :
بکف راد بیدریغ سخا
داد احسان و مردمی دادی.
جهان روشن شده مانند تیغش.
که جود بیدریغش خنده بر ابر بهاران زد.
- بیدریغ کردن ؛ قبول کردن و عطا کردن بدون افسوس و امتناع. ( ناظم الاطباء ). || بی پشیمانی و بی نگرانی. ( ناظم الاطباء ). بی تأسف و پشیمانی. ( آنندراج ) :
شده گرد چون زنگی بیدریغ
ز خون گشته گریان و خندان ز تیغ.
خورم گرده گردنان بیدریغ.
لعل ز پیکان ده و گوهر ز تیغ.
که تندباد اجل بیدریغ برکندش.
که بردار سرهای اینان به تیغ.
که رانند سیلاب خون بیدریغ.
چو روی باز کنی بازت احترام کنند.
که بیدریغ زند روزگار تیغ هلاک.
بکف راد بیدریغ سخا
داد احسان و مردمی دادی.
سوزنی.
چو ابر از جودهای بیدریغش جهان روشن شده مانند تیغش.
نظامی.
شهنشاه مظفّرفر شجاع ملک و دین منصورکه جود بیدریغش خنده بر ابر بهاران زد.
حافظ.
- بیدریغ شدن ؛ پذیرفتن بدون اعتراض. ( ناظم الاطباء ).- بیدریغ کردن ؛ قبول کردن و عطا کردن بدون افسوس و امتناع. ( ناظم الاطباء ). || بی پشیمانی و بی نگرانی. ( ناظم الاطباء ). بی تأسف و پشیمانی. ( آنندراج ) :
شده گرد چون زنگی بیدریغ
ز خون گشته گریان و خندان ز تیغ.
( گرشاسبنامه ص 223 ).
درم پهلوی پهلوانان به تیغخورم گرده گردنان بیدریغ.
نظامی.
وآنکه حسود است بر او بیدریغلعل ز پیکان ده و گوهر ز تیغ.
نظامی.
بهیچ باغ نبودی درخت مانندش که تندباد اجل بیدریغ برکندش.
سعدی.
بفرمود جلاد را بیدریغکه بردار سرهای اینان به تیغ.
سعدی.
در آن قوم باقی نهادند تیغکه رانند سیلاب خون بیدریغ.
سعدی.
به تیغ گر بزنی بیدریغ و برگردی چو روی باز کنی بازت احترام کنند.
سعدی.
برو بهر چه تو داری بخور دریغ مخورکه بیدریغ زند روزگار تیغ هلاک.
حافظ.
رجوع به دریغ شود. || بی انکار و بدون اعتراض. بزودی و فوراً قبول کرده. || بدون کینه خواهی. || آشکارا. ( ناظم الاطباء ).فرهنگ عمید
۱. بی مضایقه.
۲. از روی جوانمردی و گذشت.
۳. بدون بخل.
۲. از روی جوانمردی و گذشت.
۳. بدون بخل.
کلمات دیگر: