بی اجازه ٠ بدون اجازه بی رخصت ٠
بی جواز
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بی جواز. [ ج َ ]( ص مرکب ) بی اجازه. بدون اجازه. بی رخصت :
بدو پهلوان گفت کای دیوساز
چرا رفتی از نزد من بی جواز؟
بدو پهلوان گفت کای دیوساز
چرا رفتی از نزد من بی جواز؟
فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ص 2650 ).
کلمات دیگر: