درست ٠ صحیح ٠ بالاتفاق ٠ باتفاق ٠
بی خلاف
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بی خلاف. [ خ ِ / خ َ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) درست. صحیح. بالاتفاق. به اتفاق. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). بی گفتگو. بی تردید. بی چون و چرا :
سفله فعل مار دارد بی خلاف
جهد کن تا روی سفله ننگری.
که باشد بی خلاف آنگه ز فرد واحد و یکتا.
بی خلاف از وی برآرد داغ بی صبری دمار.
ممدوح بی خلافی و مخدوم بی شکی.
هست همچون تیغ چوبین در غلاف.
به دگر بی خلاف درناید.
بگوش عشق موافق نیاید این گفتار.
بی خلاف این سخن پریشان است.
سفله فعل مار دارد بی خلاف
جهد کن تا روی سفله ننگری.
بوشکور.
هیولا را اگر وصفی کنی بیرون برد مقدورکه باشد بی خلاف آنگه ز فرد واحد و یکتا.
ناصرخسرو.
هرکه روزی بی رضایش چهره زیباش دیدبی خلاف از وی برآرد داغ بی صبری دمار.
سنایی.
ای بر سریر دولت و اقبال متکی ممدوح بی خلافی و مخدوم بی شکی.
سوزنی.
جان بیمعنی درین تن بی خلاف هست همچون تیغ چوبین در غلاف.
مولوی.
کانچه در کفه ای بیفزایی به دگر بی خلاف درناید.
سعدی.
طریق معرفت این است بی خلاف ولی بگوش عشق موافق نیاید این گفتار.
سعدی.
گر خلافی میان ایشان است بی خلاف این سخن پریشان است.
سعدی.
کلمات دیگر: