کلمه جو
صفحه اصلی

داشن

فارسی به انگلیسی

reward

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - داشتن . ۲ - عطا بخشش انعام . ۳ - اجر مزد پاداش .
نام موضعی به سیستان بیرون شارستان زرنگ و ظاهرا از محلات ربض بوده

فرهنگ معین

(شَ ) [ په . ] (اِمص . ) ۱ - داشتن . ۲ - عطا، بخشش .

لغت نامه دهخدا

داشن. [ ش َ ] ( اِ )عطا. دهشت. دهشته. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ). داشاد. داشات. عطا و بخشش و انعام باشد. ( برهان ) :
ترا نز بهر داشن خواستارم
که من خود خواسته بسیار دارم.
توئی چشم مرا خورشید روشن
مرا دیدار تو باید نه داشن
فخرالدین اسعد ( ویس ورامین ).
که من داشن ندارم درخور تو
وگر جان را فشانم بر سر تو.
فخرالدین اسعد( ویس و رامین ).
|| اجر و مکافات نیکی را هم گویند و در زند مرقوم است که داشن نقد و جنسی را گویند که پارسیان در عید و جشنها برسم نذر یا صدقه به فقرا و مساکین بدهند. ( برهان ). پاداش. اجر و مزد :
چکنم گر سفیه را گردن
نتوان نرم کردن از داشن.
لبیبی.
بدین رنج و بدین کردار نیکو
ترا داشن دهاد ایزد بمینو.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
تویی چشم مرا خورشید روشن
مرا دیدار تو باید نه داشن.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).

داشن. [ ش ِ ] ( ع ص ) جامه نو که پوشیده نشده باشد. || خانه نوتیار که سکونت کرده نشده باشد.( منتهی الارب ). || ( معرب ، اِ ) معرب دشن است که دست لاف باشد. ( منتهی الارب ). جوالیقی در المعرب گوید: الداشن معرب و لیس من کلام البادیة و قال النضر: الداشن ؛ الدستاران. ( معرب جوالیقی ص 145 ). دستاران.

داشن. [ ش َ ] ( اِخ ) نام موضعی به سیستان بیرون شارستان زرنگ و ظاهراً از محلات ربض بوده. ( تاریخ سیستان حاشیه ص 335 ). رجوع به تاریخ سیستان ص 335 و 336 و 338 و 344 و 351 و 364 و 372 و 382 شود. و نیز رجوع به لغت اطمیة در لسان العرب حاشیه ص 20 شود.

داشن . [ ش َ ] (اِ)عطا. دهشت . دهشته . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). داشاد. داشات . عطا و بخشش و انعام باشد. (برهان ) :
ترا نز بهر داشن خواستارم
که من خود خواسته بسیار دارم .
توئی چشم مرا خورشید روشن
مرا دیدار تو باید نه داشن

فخرالدین اسعد (ویس ورامین ).


که من داشن ندارم درخور تو
وگر جان را فشانم بر سر تو.

فخرالدین اسعد(ویس و رامین ).


|| اجر و مکافات نیکی را هم گویند و در زند مرقوم است که داشن نقد و جنسی را گویند که پارسیان در عید و جشنها برسم نذر یا صدقه به فقرا و مساکین بدهند. (برهان ). پاداش . اجر و مزد :
چکنم گر سفیه را گردن
نتوان نرم کردن از داشن .

لبیبی .


بدین رنج و بدین کردار نیکو
ترا داشن دهاد ایزد بمینو.

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


تویی چشم مرا خورشید روشن
مرا دیدار تو باید نه داشن .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).



داشن . [ ش َ ] (اِخ ) نام موضعی به سیستان بیرون شارستان زرنگ و ظاهراً از محلات ربض بوده . (تاریخ سیستان حاشیه ٔ ص 335). رجوع به تاریخ سیستان ص 335 و 336 و 338 و 344 و 351 و 364 و 372 و 382 شود. و نیز رجوع به لغت اطمیة در لسان العرب حاشیه ص 20 شود.


داشن . [ ش ِ ] (ع ص ) جامه ٔ نو که پوشیده نشده باشد. || خانه ٔ نوتیار که سکونت کرده نشده باشد.(منتهی الارب ). || (معرب ، اِ) معرب دشن است که دست لاف باشد. (منتهی الارب ). جوالیقی در المعرب گوید: الداشن معرب و لیس من کلام البادیة و قال النضر: الداشن ؛ الدستاران . (معرب جوالیقی ص 145). دستاران .


فرهنگ عمید

۱. عطا، بخشش، دهش: که من داشن ندارم در خور تو / وگر جان برفشانم بر سر تو (فخرالدین اسعد: ۱۲۳ ).
۲. پاداش، اجر و جزای نیک: چه کنم گر سفیه به نکوی / نتوان نرم کردن از داشن (لبیبی: ۴۸۸ ).


کلمات دیگر: