کلمه جو
صفحه اصلی

کوکبه


مترادف کوکبه : جاه، جلال، حشمت، خدم وحشم، دبدبه، طمطراق

برابر پارسی : شکوه

فارسی به انگلیسی

pomp, suite, train


fanfare, pomp, suite, train

fanfare


فرهنگ اسم ها

اسم: کوکبه (دختر) (عربی) (تلفظ: kokabe) (فارسی: کوکبه) (انگلیسی: kokabeh)
معنی: شکوه، جلال، ستاره

مترادف و متضاد

جاه، جلال، حشمت، خدم‌وحشم، دبدبه، طمطراق


فرهنگ فارسی

ستاره گل، جماعت، گروه مردم، دستهای ازسواران، درفارسی به معنی فروشکوه نیزمیگویند
( اسم ) ۱ - ستار. بزرگ ۲ - گروه مردم . ۳ - ( فعل ) همراهان شاه و امیر . ۴ - ( فعل ) حشمت جاه و جلال . ۵ - ( فعل ) چوب بلند سر کجی باشد با گوی فولادی صیقل کرده از آن آویخته و آن مانند چتر از لوازم پادشاهی بود و آنرا پیشاپش شاهان میبردند .
درخشیدن و روشن گردیدن آهن یا ستاره بزرگ

فرهنگ معین

(کَ کَ بَ یا بِ ) [ ع . کوکبة ] (اِ. ) جلال ، جلوه ، شکوه .

لغت نامه دهخدا

کوکبه . [ ک َ / کُو ک َ ب َ / ب ِ ] (از ع ، اِ) بسیاری و انبوهی مردم را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). انبوه و جماعت مردم . (آنندراج ). گروه . (از گنجینه ٔ گنجوی ) :
ز شش کوکبه صف برآراستی
ز هر کوکبی یاریی خواستی .

نظامی .


|| مجازاً به معنی فر و شکوه و حشمت . (غیاث ). مجازاً کروفر و حشمت . (آنندراج ). جلال و جلوه و تابش . (ناظم الاطباء). حشمت . جاه . جلال . (فرهنگ فارسی معین ) :
ببین که کوکبه ٔ عمر خضروار گذشت
تو بازمانده چو موسی به تیه خوف و رجا.

خاقانی .


پندار همان عهد است از دیده ٔ فکرت بین
در سلسله ٔ درگه در کوکبه ٔ میدان .

خاقانی .


از بدی چشم تو کوکب نرست
کوکبه ٔ مهد کواکب شکست .

نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 112).


کفر از آن خاست که در کاینات
کوکبه ٔ زلف تو تأثیر کرد.

عطار.


مکن که کوکبه ٔ دلبری شکسته شود
چو بندگان بگریزند و چاکران بجهند.

حافظ.


خوی چو ستاره ز رخ برون زده گویی
کوکبه ٔ ماه با کمال برآمد.

امیرحسن دهلوی (از آنندراج ).


|| خدم و حشم . سوار و پیاده ای که پیشاپیش پادشاه آیند. (از ناظم الاطباء). همراهان شاه و امیر. (فرهنگ فارسی معین ). در تداول فارسی ، خدم و اسباب شکوه و بزرگی شاهی در گاه حرکت . سواران و پیادگان پیرامون شاه یا امیری گاه حرکت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : براثر وی خواجه علی میکائیل و قضات و فقها... و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان در این کوکبه بر دست راست علی میکائیل . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). همه ٔ محتشمان و خادمان روان شدند به استقبال مهد... با کوکبه ای بزرگ که گفتند بر آن جمله کس یاد نداشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 433). امیر، خواجه علی میکائیل را بخواند و گفت : رسولی می آید بساز با کوکبه ای بزرگ ... به استقبال روی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288).
دست صبا برفروخت مشعله ٔ نوبهار
مشعله داری گرفت کوکبه ٔ شاخسار.

خاقانی .


با کوکبه ٔ مظفرالدین
دین همره و همرهان ببینم .

خاقانی .


سلطان کوکبه ای از مواکب لشکر خویش براثر او بفرستاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 287). چون سلطان اورا در حالت آن محنت بدید کوکبه ٔ جماعتی از خواص غلامان به نجده ٔ او فرستاد تا او را از دست ملاعین بستدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 351).
صیدزنان مرکب نوشیروان
دور شد از کوکبه ٔ خسروان .

نظامی .


در کوکبه ٔ چنین غلامان
شرط است برون شدن خرامان .

نظامی .


که به این کوکبه در دشت جنون تاخته ست
چشم آهوست که هر گام رکابم دارد.

جلال اسیر(از آنندراج ).


|| چوب بلند سرکجی باشد با گوی فولادی صیقل کرده از آن آویخته و آن نیز مانند چتراز لوازم پادشاهی است و آن را پیشاپیش پادشاهان برند. (برهان ). چوبی باشد بلند و سرکج که از سر آن گوی فولادی مصیقل آویزند و پیش سواری ملوک می برند و آن ازلوازم پادشاهی است . (غیاث ) (آنندراج ).

( کوکبة ) کوکبة. [ ک َک َ ب َ ] ( ع مص ) درخشیدن و روشن گردیدن آهن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). درخشیدن و روشن گردیدن آتش و جز آن. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) ستاره بزرگ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). ستاره و گویند «کوکب و کوکبة» چنانکه گویند بیاض و بیاضة و عجوز و عجوزة. ( از اقرب الموارد ). || گروه مردم. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).
جماعت. ( اقرب الموارد ). و رجوع به کوکبه شود. || شکوفه. ( از اقرب الموارد ).
کوکبه. [ ک َ / کُو ک َ ب َ / ب ِ ] ( از ع ، اِ ) بسیاری و انبوهی مردم را گویند. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). انبوه و جماعت مردم. ( آنندراج ). گروه. ( از گنجینه گنجوی ) :
ز شش کوکبه صف برآراستی
ز هر کوکبی یاریی خواستی.
نظامی.
|| مجازاً به معنی فر و شکوه و حشمت. ( غیاث ). مجازاً کروفر و حشمت. ( آنندراج ). جلال و جلوه و تابش. ( ناظم الاطباء ). حشمت. جاه. جلال. ( فرهنگ فارسی معین ) :
ببین که کوکبه عمر خضروار گذشت
تو بازمانده چو موسی به تیه خوف و رجا.
خاقانی.
پندار همان عهد است از دیده فکرت بین
در سلسله درگه در کوکبه میدان.
خاقانی.
از بدی چشم تو کوکب نرست
کوکبه مهد کواکب شکست.
نظامی ( مخزن الاسرار چ وحید ص 112 ).
کفر از آن خاست که در کاینات
کوکبه زلف تو تأثیر کرد.
عطار.
مکن که کوکبه دلبری شکسته شود
چو بندگان بگریزند و چاکران بجهند.
حافظ.
خوی چو ستاره ز رخ برون زده گویی
کوکبه ماه با کمال برآمد.
امیرحسن دهلوی ( از آنندراج ).
|| خدم و حشم. سوار و پیاده ای که پیشاپیش پادشاه آیند. ( از ناظم الاطباء ). همراهان شاه و امیر. ( فرهنگ فارسی معین ). در تداول فارسی ، خدم و اسباب شکوه و بزرگی شاهی در گاه حرکت. سواران و پیادگان پیرامون شاه یا امیری گاه حرکت. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : براثر وی خواجه علی میکائیل و قضات و فقها... و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان در این کوکبه بر دست راست علی میکائیل. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292 ). همه محتشمان و خادمان روان شدند به استقبال مهد... با کوکبه ای بزرگ که گفتند بر آن جمله کس یاد نداشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 433 ). امیر، خواجه علی میکائیل را بخواند و گفت : رسولی می آید بساز با کوکبه ای بزرگ... به استقبال روی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288 ).

کوکبة. [ ک َک َ ب َ ] (ع مص ) درخشیدن و روشن گردیدن آهن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). درخشیدن و روشن گردیدن آتش و جز آن . (ناظم الاطباء). || (اِ) ستاره ٔ بزرگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ستاره و گویند «کوکب و کوکبة» چنانکه گویند بیاض و بیاضة و عجوز و عجوزة. (از اقرب الموارد). || گروه مردم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
جماعت . (اقرب الموارد). و رجوع به کوکبه شود. || شکوفه . (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

۱. ستاره.
۲. شکوفه.
۳. [قدیمی] جماعت، گروه مردم.
۴. [قدیمی] دسته ای از سواران.
۵. [قدیمی] فر و شکوه.

پیشنهاد کاربران

باشکوه . . باجلال . .

جلالت

کیابیا


کلمات دیگر: