کلمه جو
صفحه اصلی

برو


مترادف برو : کاری، زرنگ، چالاک، بادپا، سریع

فارسی به عربی

مهرب

فرهنگ اسم ها

اسم: برو (پسر) (کردی)
معنی: بلوط ( نگارش کردی

مترادف و متضاد

dignity (اسم)
بزرگی، برو، مقام، خطر، مرتبه، رتبه، وقار، شان، جاه، سربزرگی

honor (اسم)
غیرت، افتخار، خوشنامی، برو، اب رو، نجابت، احترام، عزت، شرافت، فخر، شرف، ناموس، حضرت، جناب، تشریفات امتیازویژه

honour (اسم)
افتخار، برو، عزت، شرافت، فخر، شرف، ناموس، حضرت، جناب، تشریفات امتیازویژه

avaunt! (صوت)
برو

go! (صوت)
برو

get away! (صوت)
برو

get off! (صوت)
برو

۱. کاری، زرنگ، چالاک
۲. بادپا
۳. سریع


فرهنگ فارسی

ابرو، موهای پشت لب مرد
( اسم ) شارب بروت
شهرکی بود خرم و بسیار کشت و برز و اکنون ویران است .

یکی از گزینه‌های نوار ابزار (tool bar) که دستور رفتن به نشانی تعیین‌شده را می‌دهد


فرهنگ معین

(بُ ) ( اِ. ) ابرو.

لغت نامه دهخدا

برو. [ ب َرْوْ ] ( ع مص ) «برة» و حلقه کردن در بینی شتر. ( از منتهی الارب ) ( از ذیل اقرب الموارد ). و رجوع به برة شود. || آفریدن. ( از منتهی الارب ) ( المصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). برء. و رجوع به برء شود. || تراشیدن تیر و چوب و قلم و مانند آن. ( از منتهی الارب ). بری. و رجوع به بری شود. || از بیماری به شدن. ( المصادر زوزنی )( از تاج المصادر بیهقی ). برء. و رجوع به برء شود.

برو. [ ب َ /ب ُ ] ( اِ ) ابرو، که به عربی حاجب است. ( از برهان ). ابرو. ( اوبهی ) ( صحاح الفرس ). مخفف ابرو :
بر من ای سنگدل دروت مکن
ناز بر من تو با بروت مکن.
بارانی.
ببینی بروهای پیچان من
فدای تو بادا تن و جان من.
فردوسی.
ببخشود و دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد.
فردوسی.
سیاوش ز گفت گروی زره
برو پر ز چین کرد و رخ پرگره.
فردوسی.
بپیچید رستم ز گفتار اوی
بروهاش پرچین شد از کار اوی.
فردوسی.
که دارد گه کینه پایاب او
ندیدی بروهای پُرتاب او.
فردوسی.
بغمزه تیر و مژه تیر و قد و قامت تیر
برو کمان و ببازو درو فکنده کمان.
بهرامی سرخسی.
شبگیر نبینی که خجسته بچه درد است
کرده دو رخان زرد و برو پرچین کرده ست.
منوچهری.
هرکه آن روی ببیند ز پی خدمت تو
هم بروی تو که پشتش چو بروی تو بود.
سنائی.
چو تیر مژگان پیوست بر کمان برو
چه پرنیان به بر تیر او چه زآهن سد.
سوزنی.
و رجوع به ابرو شود.

برو. [ ب َ ] ( حرف اضافه + ضمیر ) ( از: بر + -و، مخفف او ) مخفف بر او. ( ناظم الاطباء ):
همی تاخت تا پیش قیصر چو باد
سخنهای خسرو برو کرد یاد.
فردوسی.
و رجوع به بر و او شود. || ( اِ ) بالا. روی. زبر. ( ناظم الاطباء ).

برو.[ ب َرْوْ ] ( اِخ ) نام ماه. || ستاره مشتری. ( برهان ). صاحب آنندراج گوید بدین معنی «پرو» است مخفف پروین ، و نه ستاره مشتری. رجوع به پرو شود.

برو. [ ب ُ] ( اِ ) مخفف بروت ، که به عربی شارب گویند. ( برهان ).صاحب آنندراج گوید این لغت بدین معنی صحیح نیست و برو مخفف ابرو است نه مخفف بروت. رجوع به بروت شود.


برو. [ ب َ ] (اِخ ) شهرکی بود خرم و بسیار کشت و برز [از جبال ] و اکنون ویران است . (حدود العالم ). ابن خلکان (ج 2 ص 40) گوید گمان دارم از نواحی طوس باشد.


برو. [ ب َ ] (حرف اضافه + ضمیر) (از: بر + -و، مخفف او) مخفف بر او. (ناظم الاطباء):
همی تاخت تا پیش قیصر چو باد
سخنهای خسرو برو کرد یاد.

فردوسی .


و رجوع به بر و او شود. || (اِ) بالا. روی . زبر. (ناظم الاطباء).

برو. [ ب َ /ب ُ ] (اِ) ابرو، که به عربی حاجب است . (از برهان ). ابرو. (اوبهی ) (صحاح الفرس ). مخفف ابرو :
بر من ای سنگدل دروت مکن
ناز بر من تو با بروت مکن .

بارانی .


ببینی بروهای پیچان من
فدای تو بادا تن و جان من .

فردوسی .


ببخشود و دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد.

فردوسی .


سیاوش ز گفت گروی زره
برو پر ز چین کرد و رخ پرگره .

فردوسی .


بپیچید رستم ز گفتار اوی
بروهاش پرچین شد از کار اوی .

فردوسی .


که دارد گه کینه پایاب او
ندیدی بروهای پُرتاب او.

فردوسی .


بغمزه تیر و مژه تیر و قد و قامت تیر
برو کمان و ببازو درو فکنده کمان .

بهرامی سرخسی .


شبگیر نبینی که خجسته بچه درد است
کرده دو رخان زرد و برو پرچین کرده ست .

منوچهری .


هرکه آن روی ببیند ز پی خدمت تو
هم بروی تو که پشتش چو بروی تو بود.

سنائی .


چو تیر مژگان پیوست بر کمان برو
چه پرنیان به بر تیر او چه زآهن سد.

سوزنی .


و رجوع به ابرو شود.

برو. [ ب َرْوْ ] (ع مص ) «برة» و حلقه کردن در بینی شتر. (از منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به برة شود. || آفریدن . (از منتهی الارب ) (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). برء. و رجوع به برء شود. || تراشیدن تیر و چوب و قلم و مانند آن . (از منتهی الارب ). بری . و رجوع به بری شود. || از بیماری به شدن . (المصادر زوزنی )(از تاج المصادر بیهقی ). برء. و رجوع به برء شود.


برو. [ ب ُ] (اِ) مخفف بروت ، که به عربی شارب گویند. (برهان ).صاحب آنندراج گوید این لغت بدین معنی صحیح نیست و برو مخفف ابرو است نه مخفف بروت . رجوع به بروت شود.


برو.[ ب َرْوْ ] (اِخ ) نام ماه . || ستاره ٔ مشتری . (برهان ). صاحب آنندراج گوید بدین معنی «پرو» است مخفف پروین ، و نه ستاره ٔ مشتری . رجوع به پرو شود.


فرهنگ عمید

=ابرو: همه یکسره دل پر از کین کنید / سواران بروها پر از چین کنید (فردوسی۴: ۹۲۸ ).

دانشنامه عمومی

برو (انگلیسی: Beru Island) یک جزیره در کیریباتی است که در اقیانوس آرام واقع شده است.

فرهنگستان زبان و ادب

{go} [رایانه و فنّاوری اطلاعات] یکی از گزینه های نوار ابزار (tool bar ) که دستور رفتن به نشانی تعیین شده را می دهد

گویش اصفهانی

تکیه ای: beše
طاری: beše
طامه ای: boše
طرقی: beše
کشه ای: beše
نطنزی: baše


گویش مازنی

/beroo/ بیا

بیا


واژه نامه بختیاریکا

( برُُّو ) ( ن ) ؛ ( تقریبا هم معنی و هم کاربرد بُرّمُو است ) ؛ برّان؛ بریدن؛ نماد دشمن سخت یا درد سخت. مَر بُرُو زیته یعنی مگر بریده ای.
رَو
رَوا. مثلا ماشینس برُوِ یعنی سرعتیه

پیشنهاد کاربران

bro
در کوردی به معنای "ابرو"است

برو - بورو ( Boru ) :در زبان مغولی به معنی باران

شکل دیگر برو= ( رفتن کن ) است. که امروزه کمرگ شده است.
ولی:
( دیدن کن ) یا ( دیدن کردن ) بکار می رود.
هم میتواننیم بگوییم" رفتن کن" و هم "برو" هرد درست هستند.


کلمات دیگر: