مترادف برو : کاری، زرنگ، چالاک، بادپا، سریع
برو
مترادف برو : کاری، زرنگ، چالاک، بادپا، سریع
فارسی به عربی
فرهنگ اسم ها
معنی: بلوط ( نگارش کردی
مترادف و متضاد
۱. کاری، زرنگ، چالاک
۲. بادپا
۳. سریع
فرهنگ فارسی
( اسم ) شارب بروت
شهرکی بود خرم و بسیار کشت و برز و اکنون ویران است .
یکی از گزینههای نوار ابزار (tool bar) که دستور رفتن به نشانی تعیینشده را میدهد
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
برو. [ ب َ /ب ُ ] ( اِ ) ابرو، که به عربی حاجب است. ( از برهان ). ابرو. ( اوبهی ) ( صحاح الفرس ). مخفف ابرو :
بر من ای سنگدل دروت مکن
ناز بر من تو با بروت مکن.
فدای تو بادا تن و جان من.
بروهای جنگی پر از تاب کرد.
برو پر ز چین کرد و رخ پرگره.
بروهاش پرچین شد از کار اوی.
ندیدی بروهای پُرتاب او.
برو کمان و ببازو درو فکنده کمان.
کرده دو رخان زرد و برو پرچین کرده ست.
هم بروی تو که پشتش چو بروی تو بود.
چه پرنیان به بر تیر او چه زآهن سد.
برو. [ ب َ ] ( حرف اضافه + ضمیر ) ( از: بر + -و، مخفف او ) مخفف بر او. ( ناظم الاطباء ):
همی تاخت تا پیش قیصر چو باد
سخنهای خسرو برو کرد یاد.
برو.[ ب َرْوْ ] ( اِخ ) نام ماه. || ستاره مشتری. ( برهان ). صاحب آنندراج گوید بدین معنی «پرو» است مخفف پروین ، و نه ستاره مشتری. رجوع به پرو شود.
برو. [ ب ُ] ( اِ ) مخفف بروت ، که به عربی شارب گویند. ( برهان ).صاحب آنندراج گوید این لغت بدین معنی صحیح نیست و برو مخفف ابرو است نه مخفف بروت. رجوع به بروت شود.
برو. [ ب َ ] (اِخ ) شهرکی بود خرم و بسیار کشت و برز [از جبال ] و اکنون ویران است . (حدود العالم ). ابن خلکان (ج 2 ص 40) گوید گمان دارم از نواحی طوس باشد.
همی تاخت تا پیش قیصر چو باد
سخنهای خسرو برو کرد یاد.
فردوسی .
و رجوع به بر و او شود. || (اِ) بالا. روی . زبر. (ناظم الاطباء).
بر من ای سنگدل دروت مکن
ناز بر من تو با بروت مکن .
بارانی .
ببینی بروهای پیچان من
فدای تو بادا تن و جان من .
فردوسی .
ببخشود و دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد.
فردوسی .
سیاوش ز گفت گروی زره
برو پر ز چین کرد و رخ پرگره .
فردوسی .
بپیچید رستم ز گفتار اوی
بروهاش پرچین شد از کار اوی .
فردوسی .
که دارد گه کینه پایاب او
ندیدی بروهای پُرتاب او.
فردوسی .
بغمزه تیر و مژه تیر و قد و قامت تیر
برو کمان و ببازو درو فکنده کمان .
بهرامی سرخسی .
شبگیر نبینی که خجسته بچه درد است
کرده دو رخان زرد و برو پرچین کرده ست .
منوچهری .
هرکه آن روی ببیند ز پی خدمت تو
هم بروی تو که پشتش چو بروی تو بود.
سنائی .
چو تیر مژگان پیوست بر کمان برو
چه پرنیان به بر تیر او چه زآهن سد.
سوزنی .
و رجوع به ابرو شود.
برو. [ ب َرْوْ ] (ع مص ) «برة» و حلقه کردن در بینی شتر. (از منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به برة شود. || آفریدن . (از منتهی الارب ) (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). برء. و رجوع به برء شود. || تراشیدن تیر و چوب و قلم و مانند آن . (از منتهی الارب ). بری . و رجوع به بری شود. || از بیماری به شدن . (المصادر زوزنی )(از تاج المصادر بیهقی ). برء. و رجوع به برء شود.
برو. [ ب ُ] (اِ) مخفف بروت ، که به عربی شارب گویند. (برهان ).صاحب آنندراج گوید این لغت بدین معنی صحیح نیست و برو مخفف ابرو است نه مخفف بروت . رجوع به بروت شود.
برو.[ ب َرْوْ ] (اِخ ) نام ماه . || ستاره ٔ مشتری . (برهان ). صاحب آنندراج گوید بدین معنی «پرو» است مخفف پروین ، و نه ستاره ٔ مشتری . رجوع به پرو شود.
فرهنگ عمید
دانشنامه عمومی
فرهنگستان زبان و ادب
گویش اصفهانی
تکیه ای: beše
طاری: beše
طامه ای: boše
طرقی: beše
کشه ای: beše
نطنزی: baše
گویش مازنی
بیا
واژه نامه بختیاریکا
رَو
رَوا. مثلا ماشینس برُوِ یعنی سرعتیه
پیشنهاد کاربران
در کوردی به معنای "ابرو"است
ولی:
( دیدن کن ) یا ( دیدن کردن ) بکار می رود.
هم میتواننیم بگوییم" رفتن کن" و هم "برو" هرد درست هستند.