کلمه جو
صفحه اصلی

نظاره


مترادف نظاره : تماشا، دید، نظر، نگاه، نگرش

برابر پارسی : نگاه

فارسی به انگلیسی

looking, watching, spectator

looking, watching


spectator


عربی به فارسی

مشخصات , عينک


فرهنگ اسم ها

اسم: نظاره (دختر) (عربی) (تلفظ: nazāre) (فارسی: نَظاره) (انگلیسی: nazare)
معنی: نگاه کردن، تماشا، ( در قدیم ) بیننده، تماشاگر، نگریستن

(تلفظ: nazāre) (عربی) (در قدیم) بیننده ، تماشاگر .


مترادف و متضاد

تماشا، دید، نظر، نگاه، نگرش


فرهنگ فارسی

نظرکردن، نگریستن
۱ - زیرکی فراست. ۲ - (مصدر ) نظر کردن نگریستن تماشا کردن . ۳ - ( اسم ) نظر نگرش تماشا : کسان را بنظاره عجیب آن می برد . یا در نظاره بودن . تماشا کردن و چون این پادشاه در سخن آمدی جهانیان بایستی که در نظاره بودندی که در پاشیدی و شکر شکستی ...
نظر کنندگان . نظاره . تماشاچی . تماشاگر . شاهد . که چیزی را می نگرد . که به چیزی نگاه می کند . نگرنده و تماشا کننده .

فرهنگ معین

(نَ ظّ رِ ) [ ع . ] (ص . ) بیننده ، تماشاگر.
(نِ رِ ) [ ع . نظارة ] ۱ - (اِمص . ) زیرکی ، فراست . ۲ - (مص م . ) در فارسی : نگاه کردن ، تماشا کردن .

(نَ ظّ رِ) [ ع . ] (ص .) بیننده ، تماشاگر.


(نِ رِ) [ ع . نظارة ] 1 - (اِمص .) زیرکی ، فراست . 2 - (مص م .) در فارسی : نگاه کردن ، تماشا کردن .


لغت نامه دهخدا

نظاره. [ ن َ رَ / رِ ] ( از ع ، اِمص ) نگریستن به چیزی. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). نَظّارَه. ( غیاث اللغات ). نگاه. نگرش. ( ناظم الاطباء ). نگریستن. نگاه کردن. تماشا کردن. سیر کردن :
دیگر روز از دو جانب رود ایستاده بودند به نظاره. ( تاریخ بیهقی ص 262 ). من بر اثر استادم برفتم خانه خواجه بزرگ زحمتی دیدم و چندان مردم به نظاره ستاده که آن را اندازه نبود. ( تاریخ بیهقی ص 160 ). خواجه خلعت بپوشید و من به نظاره ایستاده بودم آنچه گویم از معاینه گویم. ( تاریخ بیهقی ص 150 ). جمله مخلوقات به نظاره او بیرون آمده بودند سلیمان فرونگریست مردی را دید. ( قصص الانبیاء ص 174 ). و گفت این هرگز نباشد که چهل مردان دلو را برکشند برخاست و بر بام قصر به نظاره ایستاد. ( قصص الانبیاء ص 59 ). در نظاره او [ مرغزار ] آسمان چشم حیرت گشاده. ( کلیله ودمنه ).
من نه پیل آورده ام بس بس نظاره کز سفر
پیل بالا طوطی شکرفشان آورده ام.
خاقانی.
ای ماه نو ستاره تو
من شیفته نظاره تو.
نظامی.
ذرات دو کون دیده گردند
و آئینه چو ذره در نظاره.
عطار.
کی نظاره اهل بخریدن بود
آن نظاره گول گردیدن بود.
مولوی.
نظاره چمن اردی بهشت خوش باشد
که بر درخت زند باد نوبهارافشان.
سعدی.
|| ( ص ) تماشاچی. شاهد. تماشاگر.که می نگرد. که می بیند. که تماشا می کند. نَظّاره :
دو لشکر نظاره بر آن هر دوان
که تا خود کرا رنج آید به جان.
فردوسی.
گرفتند باژ و بخوردند نان
نظاره بر آن نامداران زنان.
فردوسی.
نمک بر پراکند و ببرید و خورد
نظاره بر او آن سرافراز مرد.
فردوسی.
آید بر کشتگان هزار نظاره
پرّه کشند و بایستند کناره.
منوچهری.
مگر نشنیدی از گیتی شناسان
که باشد بر نظاره جنگ آسان.
فخرالدین اسعد.
تو باشی در میان ما در کناره
نباشد جز درودی بر نظاره.
فخرالدین اسعد.
نه خواننده نه راننده نبینم
همی بینم ستاره چون نظاره.
ناصرخسرو.
تاچشم نظاره ز او خبر ندهد
هم نور جمال او حجیبش بین.
خاقانی.
گیرم که مرا دو دیده بستند
آخر دگران نظاره هستند.

نظاره . [ ن َ رَ / رِ ] (از ع ، اِمص ) نگریستن به چیزی . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). نَظّارَه . (غیاث اللغات ). نگاه . نگرش . (ناظم الاطباء). نگریستن . نگاه کردن . تماشا کردن . سیر کردن :
دیگر روز از دو جانب رود ایستاده بودند به نظاره . (تاریخ بیهقی ص 262). من بر اثر استادم برفتم خانه ٔ خواجه ٔ بزرگ زحمتی دیدم و چندان مردم به نظاره ستاده که آن را اندازه نبود. (تاریخ بیهقی ص 160). خواجه خلعت بپوشید و من به نظاره ایستاده بودم آنچه گویم از معاینه گویم . (تاریخ بیهقی ص 150). جمله ٔ مخلوقات به نظاره ٔ او بیرون آمده بودند سلیمان فرونگریست مردی را دید. (قصص الانبیاء ص 174). و گفت این هرگز نباشد که چهل مردان دلو را برکشند برخاست و بر بام قصر به نظاره ایستاد. (قصص الانبیاء ص 59). در نظاره ٔ او [ مرغزار ] آسمان چشم حیرت گشاده . (کلیله ودمنه ).
من نه پیل آورده ام بس بس نظاره کز سفر
پیل بالا طوطی شکرفشان آورده ام .

خاقانی .


ای ماه نو ستاره ٔ تو
من شیفته ٔ نظاره ٔ تو.

نظامی .


ذرات دو کون دیده گردند
و آئینه چو ذره در نظاره .

عطار.


کی نظاره اهل بخریدن بود
آن نظاره گول گردیدن بود.

مولوی .


نظاره ٔ چمن اردی بهشت خوش باشد
که بر درخت زند باد نوبهارافشان .

سعدی .


|| (ص ) تماشاچی . شاهد. تماشاگر.که می نگرد. که می بیند. که تماشا می کند. نَظّاره :
دو لشکر نظاره بر آن هر دوان
که تا خود کرا رنج آید به جان .

فردوسی .


گرفتند باژ و بخوردند نان
نظاره بر آن نامداران زنان .

فردوسی .


نمک بر پراکند و ببرید و خورد
نظاره بر او آن سرافراز مرد.

فردوسی .


آید بر کشتگان هزار نظاره
پرّه کشند و بایستند کناره .

منوچهری .


مگر نشنیدی از گیتی شناسان
که باشد بر نظاره جنگ آسان .

فخرالدین اسعد.


تو باشی در میان ما در کناره
نباشد جز درودی بر نظاره .

فخرالدین اسعد.


نه خواننده نه راننده نبینم
همی بینم ستاره چون نظاره .

ناصرخسرو.


تاچشم نظاره ز او خبر ندهد
هم نور جمال او حجیبش بین .

خاقانی .


گیرم که مرا دو دیده بستند
آخر دگران نظاره هستند.

نظامی .


- نظاره پسند :
وه چه غزالی کز آشنائی زلفت
هر سر مو بر تنت نظاره پسند است .

طالب (از آنندراج ).


- نظاره پیوند :
کرد از مژه ٔ نظاره پیوند
با همنفسان اشارتی چند.

فیاضی (از آنندراج ).


- نظاره سازی :
مجنون ز سر نظاره سازی
می کرد به چرخ حقه بازی .

نظامی .


- نظاره سنج :
بودند نظاره سنج چالاک
در گردش قرعه های افلاک .

فیاضی (از آنندراج ).


- نظاره فریب :
ز سیل اشک چنان شستشوی دیده دهم
که هر نظاره فریبی بیفتد از نظرم .

کلیم (از آنندراج ).


- نظاره گذار :
در خیرگی نگاه مرا نیست کوتهی
روی ترا نظاره گذار آفریده اند.

فیضی (از آنندراج ).



نظاره . [ ن َظْ ظا رَ / رِ ] (از ع ، ص ) نظرکنندگان . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). نَظّارَة. تماشاچی . تماشاگر. شاهد که چیزی را می نگرد. که به چیزی نگاه می کند. نگرنده و تماشاکننده :
بر آن کار نظاره بد یک جهان
همه دیده پرخون و خسته روان .

فردوسی .


جهانی بر آن جنگ نظاره بود
که آن اژدها سخت پتیاره بود.

فردوسی .


تو بر تخت بنشین ونظاره باش
همه ساله با تخت و با یاره باش .

فردوسی .


عالمی دیدم بر گرد تو نظاره و تو
یک منی گوی رسانیده به اوج کیهان .

فرخی .


آمد بانگ خروس مؤذن می خوارگان
صبح نخستین نمود روی به نظارگان .

منوچهری .


نظاره به پیش درکشیده صف
چون کافر روم بر در گنجه .

منوچهری .


از آن مرز برخاست هر سو خروش
ز نظاره کوه اندرآمد بجوش .

اسدی .


دیدقبرستان و مبرز رو به رو
بانگ برزد گفت کای نظارگان .

ناصرخسرو.


هستم ز دل و دیده ای به ز دل و دیده
بیچاره ٔ آن بُسّد نظاره ٔ آن بُسّد.

سوزنی .


نظاره در تو چشم ملایک که چشم تو
دیده جمال کعبه و زمزم فشان شده .

خاقانی .


بر تو نظاره هزار انجمن است
از کدام انجمنت یارم جست .

خاقانی .


نظر خاص تو خاقانی راست
گرت نظاره هزار انجمن است .

خاقانی .


نظر کرد هر سو چو نظاره ای
بدان تا به دست آورد چاره ای .

نظامی .


بر هفت فلک که خلق بستند
نظاره ٔ تست هرچه هستند.

نظامی .


در گوشه ٔ امید چو نظارگان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایم .

حافظ.


|| که صحنه ٔ نبردی را تماشا می کند و خود در آن شرکت ندارد. (یادداشت مؤلف ) :
زپیکار بد دل هراسان بود
به نظاره بر جنگ آسان بود.

اسدی .


و نیز رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود.
|| (اِمص ) فارسیان به معنی نَظارَه نگریستن به چیزی هم استعمال کنند. (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). نظاره . تماشا کردن . نگاه کردن . تماشا. نگریستن . نگرستن . نگاه :
به گردن برآورد و بر باره شد
برافراز باره به نظاره شد.

فردوسی .


من شسته به نظاره و انگشت همی گز
و آب مژه بگشاده و غلطان شده چون گوز.

سوزنی .


برآمد ز برج حمل آفتاب
به نظاره ٔ حسن مالک رقاب .

سوزنی .


وقت نظاره ٔ عام است شما نیز مرا
بهر آخر نظر خاص بیائید همه .

خاقانی .


سمنبر غافل از نظاره ٔ شاه
که سنبل بسته بد بر نرگسش راه .

نظامی .



نظارة. [ ن َظْ ظا رَ ] (ع اِ) نگرندگان . (منتهی الارب ). قومی که می نگرند به چیزی . (مهذب الاسماء). قومی که به سوی چیزی نظر کنند. (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). قومی که به سوی چیزی نگران باشند. (ناظم الاطباء). رجوع به نظاره [ ن َ ظ ظا رَ / رِ ] شود. || قومی که در جای مرتفعی می نشینند و صحنه ٔ نبرد را تماشا می کنند بی آنکه در جنگ شرکت جویند. (از المنجد) (از اقرب الموارد). || متنزه ، و به تخفیف [ ن َ رَ ] غلط است . (از متن اللغة). || آلتی است که در طرفین آن شیشه ای تعبیه شده و بدان اجسام دور را تماشا می کنند. (از المنجد). دوربین .


نظارة.[ ن َ رَ ] (ع اِمص ) پاکی و پرهیزگاری . (از منتهی الارب ). رجوع به نَظْارَة شود. || تنزه در باغ و بوستان . (ناظم الاطباء). در استعمال عجم : تنزه در باغ ها و بوستانها. (از اقرب الموارد نقل از المصباح ). || در تداول اهل سیاست : عمل ناظر و مقام ناظر، گویند: نظارة خارجی و نظارة مالی . (از المنجد). رجوع به نظارت شود.
- حق النظارة ؛ دستمزد و اجرتی که ناظر بجهت نظارت و مراقبت در حسن اجرای امری دریافت می کند. نیز رجوع به نظارت شود.


فرهنگ عمید

نظر کردن، نگریستن: سخن درست بگویم نمی توانم دید / که می خورند حریفان و من نظاره کنم (حافظ: ۷۰۰ ).
۱. جمعی از مردم که به طرف چیزی نگاه کنند، گروه بینندگان، تماشاکنندگان، تماشاچیان.
۲. (اسم مصدر ) = نِظاره

۱. جمعی از مردم که به طرف چیزی نگاه کنند؛ گروه بینندگان؛ تماشاکنندگان؛ تماشاچیان.
۲. (اسم مصدر) = نِظاره


نظر ‌کردن؛ نگریستن: ◻︎ سخن درست بگویم نمی‌توانم دید / که می خورند حریفان و من نظاره کنم (حافظ: ۷۰۰).


پیشنهاد کاربران

نظر کردن نگریستن به چیزی

تماشا کردن یا نگاه کردن



کلمات دیگر: