کلمه جو
صفحه اصلی

بریان


مترادف بریان : برشته، تفته، کباب، مسمن، بلال، تفتیده ، ملتهب، مضطرب، پرسوزوگداز

متضاد بریان : آب پز

فارسی به انگلیسی

grilled, roast, roasted (whole)

roasted (whole), grilled


grilled


فارسی به عربی

شواء

فرهنگ اسم ها

اسم: بریان (پسر) (کردی)
معنی: گذر آب یا باد ( نگارش کردی

مترادف و متضاد

برشته، تفته، کباب، مسمن، بلال، تفتیده ≠ آب‌پز


۱. برشته، تفته، کباب، مسمن، بلال، تفتیده ≠ آبپز
۲. ملتهب، مضطرب، پرسوزوگداز


فرهنگ فارسی

سیاستمدار فرانسوی ( و . نانت ۱۸۶۲ ف. ۱۹۳۲ م . ) وی خطیبی ماهر بود و یازده بار نخست وزیر امور خارجه شد . او طرفدار سیاست آشتی با آلمان بود ( لوکارنو ۱۹۲۵ ) .
برشته، تف داده، کباب شده
۱- گوشت یا چیز دیگر که روی آتش تف داده باشند کباب شده برشته شده . ۲- خوراکی است مرکب از گوشت و پیاز چرخ کرده که آنرا تفت دهند .

فرهنگ معین

(بِ ) (ص . ) ۱ - برشته . ۲ - کباب شده .

لغت نامه دهخدا

بریان. [ ب ِرْ ] ( نف ، اِ ) صفت بیان حالت از مصدر بریشتن و برشتن. در حال برشتگی. برشته. ( آنندراج ). کباب شده و پخته شده. ( ناظم الاطباء ). پخته بر آتش. حَنیذ.شِواء. شَوی . مُحاش. مَشوی . مَشویّة :
ز دردش همه ساله گریان بدند
چو بر آتش تیز بریان بدند.
فردوسی.
همی دانم که گر فربه شود سگ
نه خامم خورد شاید زو نه بریان.
ناصرخسرو.
زَامر حق وَابکوا کثیراً خوانده ای
چون سر بریان چه خندان مانده ای.
مولوی.
بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود
شهپرّجبرئیل مگس راست آرزوی.
سعدی.
صاحب دعوت گفت ای یار زمانی توقف کن که پرستارانم کوفته بریان همی سازند. ( گلستان ). صلیقة؛ گوشت بریان پخته. مدمشق ؛ گوشت بریان نیم پخته. ( منتهی الارب ).
- ماهی بریان ؛ ماهی برشته :
وقت را از ماهی بریان چرخ
روز نو را میهمان کردآفتاب.
خاقانی.
در حریم کعبه جان محرمان الیاس وار
علم خضر و چشمه ماهی بریان دیده اند.
خاقانی.
- مرغ بریان ؛ مرغ برشته و تف داده. خلاف آب پز :
کجا ماه آذر بد و روز دی
گه آتش و مرغ بریان و می.
فردوسی.
بیک تیر پرتاب بر، خوان نهاد
برو برّه و مرغ بریان نهاد.
فردوسی.
چو تاریک شد میزبان رفت نرم
یکی مرغ بریان بیاورد گرم.
فردوسی.
مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ ترّه بر خوان است.
سعدی.
|| بوداده. سرخ کرده : محمص ، مقلو؛ گندم بریان. گندم برشته. ( یادداشت دهخدا ). طین مقلو؛ گِل بریان. ( یادداشت دهخدا ).
یکی مغز بادام بریان گرم
پنیر کهن ساز با نان نرم.
فردوسی.
|| کباب. ( ناظم الاطباء ) :
اگر یک شب به خوان خوانی مراو را مژده ور گردد
بخوانی در بهشت عدن بر حلوا و بریانها.
ناصرخسرو.
چو بریان شد کباب خوانش این بود
تنور و آتش و بریانش این بود.
نظامی.
- بریان الفقراء ؛ در تداول ، حسیبک. حسرةالملوک. حسیب بزغاله. ( یادداشت دهخدا ). رجوع به حسیبک شود.
- بریان ِ مُحلاّ ؛ بریان با تره و پودنه و ترخان و نان و پیاز. ( برهان ).آن کباب و بریان که با تروپ و تره و سبزی بخورند. ( از شرفنامه منیری ) :

بریان . [ ب ِرْ ] (نف ، اِ) صفت بیان حالت از مصدر بریشتن و برشتن . در حال برشتگی . برشته . (آنندراج ). کباب شده و پخته شده . (ناظم الاطباء). پخته بر آتش . حَنیذ.شِواء. شَوی ّ. مُحاش . مَشوی ّ. مَشویّة :
ز دردش همه ساله گریان بدند
چو بر آتش تیز بریان بدند.

فردوسی .


همی دانم که گر فربه شود سگ
نه خامم خورد شاید زو نه بریان .

ناصرخسرو.


زَامر حق وَابکوا کثیراً خوانده ای
چون سر بریان چه خندان مانده ای .

مولوی .


بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود
شهپرّجبرئیل مگس راست آرزوی .

سعدی .


صاحب دعوت گفت ای یار زمانی توقف کن که پرستارانم کوفته بریان همی سازند. (گلستان ). صلیقة؛ گوشت بریان پخته . مدمشق ؛ گوشت بریان نیم پخته . (منتهی الارب ).
- ماهی بریان ؛ ماهی برشته :
وقت را از ماهی بریان چرخ
روز نو را میهمان کردآفتاب .

خاقانی .


در حریم کعبه ٔ جان محرمان الیاس وار
علم خضر و چشمه ٔ ماهی ّ بریان دیده اند.

خاقانی .


- مرغ بریان ؛ مرغ برشته و تف داده . خلاف آب پز :
کجا ماه آذر بد و روز دی
گه آتش و مرغ بریان و می .

فردوسی .


بیک تیر پرتاب بر، خوان نهاد
برو برّه و مرغ بریان نهاد.

فردوسی .


چو تاریک شد میزبان رفت نرم
یکی مرغ بریان بیاورد گرم .

فردوسی .


مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ ترّه بر خوان است .

سعدی .


|| بوداده . سرخ کرده : محمص ، مقلو؛ گندم بریان . گندم برشته . (یادداشت دهخدا). طین مقلو؛ گِل بریان . (یادداشت دهخدا).
یکی مغز بادام بریان گرم
پنیر کهن ساز با نان نرم .

فردوسی .


|| کباب . (ناظم الاطباء) :
اگر یک شب به خوان خوانی مراو را مژده ور گردد
بخوانی در بهشت عدن بر حلوا و بریانها.

ناصرخسرو.


چو بریان شد کباب خوانش این بود
تنور و آتش و بریانش این بود.

نظامی .


- بریان الفقراء ؛ در تداول ، حسیبک . حسرةالملوک . حسیب بزغاله . (یادداشت دهخدا). رجوع به حسیبک شود.
- بریان ِ مُحلاّ ؛ بریان با تره و پودنه و ترخان و نان و پیاز. (برهان ).آن کباب و بریان که با تروپ و تره و سبزی بخورند. (از شرفنامه ٔ منیری ) :
وصف بریان محلا چه بگویم با تو
در زمانی که بود سبزی و نانش بکنار.

بسحاق اطعمه .


|| خوراکیی است مرکب از گوشت و پیاز چرخ کرده و ادویه که آنرا تفت دهند. (فرهنگ فارسی معین ).و رجوع به بریانی شود :
قدری کوفته و بریان هست
لیک پالوده ٔ تر بیشتر است .

خاقانی .


نقلست که مدت چهل سال او را بریان آرزو می کرد و بهای آن او را بدست نیامده بود. (تذکرةالاولیاء عطار). || بره ٔ بریان . بره که بریان کرده باشند: ساطور؛ کارد با دسته ٔ آهن که بدان بریان بکشند. (دهار). || به مجاز، در تب و تاب . در سوز و گداز. سوخته و گداخته :
بجانش پر از بیم گریان بدم
ز بیم جدائیش بریان بدم .

فردوسی .


گو تا من از تو دورم و دور از تو گشته ایم
بریان بر آتش غم هجر تو چون کباب .

مسعودسعد.


از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کآتش کندش بریان ؟

خاقانی .


- دل بریان ؛ دل سوزان . دل در سوز و گداز :
به سرایی درون شدم روزی
با لبی خشک و با دلی بریان .

فرخی .


دیدی مرا به عید که چون بودم
با چشم اشک ریز و دل بریان .

فرخی .


مرا بچشم بدین وقت پار طوفان بود
ز چشم طوفان لیکن دلی ز غم بریان .

فرخی .


همی دوم به جهان اندر از پس روزی
دو پای پرشغه و مانده با دلی بریان .

عسجدی .


چوبازیگر همی رفتند خم داده میانک را
بحلق اندر یکی حلقه بتن عریان بدل بریان .

عسجدی .


حاصل خاقانی از سودای تو
چشم گریان و دل بریان بماند.

خاقانی .



بریان . [ بْریا/ ب ِ ] (اِخ ) آریستید. سیاستمدار فرانسوی (1862-1932 م .). وی خطیبی ماهر بودو یازده بار نخست وزیر و وزیر امور خارجه شد. او طرفدار سیاست آشتی با آلمان بود. (فرهنگ فارسی معین ).


فرهنگ عمید

۱. برشته، کباب شده.
۲. [قدیمی، مجاز] بسیارناراحت، مضطرب و ناآرام.
* بریان کردن: (مصدر متعدی )
۱. تف دادن.
۲. کباب کردن.

۱. برشته؛ کباب‌شده.
۲. [قدیمی، مجاز] بسیارناراحت؛ مضطرب و ناآرام.
⟨ بریان کردن: (مصدر متعدی)
۱. تف دادن.
۲. کباب کردن.


دانشنامه عمومی

بریان (به اسپانیایی: Brión) یکی از دهستان های اسپانیا است.
بریان ۶٬۶۸۴ نفر جمعیت دارد.

گویش مازنی

/beryaan/ تفت داده شده - بریان

۱تفت داده شده ۲بریان


جدول کلمات

کباب شده

پیشنهاد کاربران

بریان: برشته شدن گوشت برروی آتش را بریان میگوئیم.

بریان اصفهان: یکی از غذا های مخصوص اصفهان است که بیشتر به عنوان ناهار استفاده میشود.
طرز تهیه بریان اصفهان :ابتدا گوشت و دنبه گوسفند را آب پز کرده و سپس چرخ کرده و حدود ۱۰۰ گرم از آن را در ظرف مخصوص ( ظرفی به شکل کفگیر البته بدون سوراخ ) پهن کرده ومیگذارند روی آتش تا برشته شود، دراین فاصله نان سنگک را با ۲ ملاقه آبگوشت چرب کرده و بریان را روی آن میزنند و با ریحان و دوغ نوش جان میکنند. البته مقداری جگرِ سفید ( شُش ) راآب پز وچرخ کرده ودرکنار بریان مصرف میکنند.
لازم به یادآوری است نام این غذا ( بریان ) ومحل پخت وعرضه آن ( بریانی ) است .
اگر به اصفها ن مشرّف شدید
خوردن بریان را فراموش نکنید
به امید دیدار


هوالعلیم

بریان: برشته شدن گوشت برروی آتش را بریان میگوئیم.

بریان اصفهان: یکی از غذا های مخصوص اصفهان است که بیشتر به عنوان ناهار استفاده میشود.
طرز تهیه بریان اصفهان :ابتدا گوشت و دنبه گوسفند را آب پز کرده و سپس چرخ کرده و حدود ۱۰۰ گرم از آن را در ظرف مخصوص ( ظرفی به شکل کفگیر البته بدون سوراخ ) پهن کرده ومیگذارند روی آتش تا برشته شود، دراین فاصله نان سنگک را با ۲ ملاقه آبگوشت چرب کرده و بریان را روی آن میزنند و با ریحان و دوغ نوش جان میکنند. البته مقداری جگرِ سفید ( شُش ) ودنبه راآب پز وچرخ کرده ودرکنار بریان مصرف میکنند.
لازم به یادآوری است نام این غذا ( بریان ) ومحل پخت وعرضه آن ( بریانی ) است .
اگر به اصفها ن مشرّف شدید
خوردن بریان را فراموش نکنید .
نوشِ جان
به امید دیدار

بریان:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " بریان" می نویسد : ( ( در ریشه و بنیاد، با " برشتن "یکی است . این واژه از بردانه bridāna ، گونه ای صفت فاعلی از ستاک پارسی باستان برئد braid برآمده است. این ستاک ، در اوستایی، برئز braiz بوده است. این ستاک در ریخت بریز که بن اکنون از مصدر "برشتن" است در پارسی برجای مانده است و نمونه را در آمیغ " نخودْبریز ، به معنی بریزنده ( =برشته کننده ) نخود دیده می آید. ) )
( ( به جانش بر ، از مهر ، گریان بُدی ؛
ز بیم ِ جدایْیْش ، بریان بُدی . ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 238. )
واژه ی بریان به معنی سوختن و کباب شدن با واژه های Burn به معنی سوختن در انگلیسی ، آلمانی Brennen ، فرانسوی Br�ler ، هلندی Brandwond ، سوئدی Br�nna و. . . قابل سنجیدن است.



کلمات دیگر: