خراس
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - آسی که باخر گردانند . ۲ - آسی که با چاروا گردانند ( اعم از خر و گاو و جز آنها ) . یا خراس خراب . آسمان .
ده کوچکی است از دهستان قاقازان بخش ضیائ آباد شهرستان قزوین .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
خراس و آخر و خنبه ببردند
نبود از چنگشان بس چیز پنهان.
کاین خراس از بهر تو گردد چنین بی حد و مر.
بچند گونه بدیدید بر خراسان را.
که سزاوارتر ز خر بخراس.
گرد خود گشته همچو گاو خراس.
بر خدا به که بر خراس و جوال.
گر روی بر بام این سقف بدین پهناوری.
جوینده رخنه ای چو مور اندر طاس
آگاه نه از منزل امید و هراس
سرگشته و چشم بسته چون گاو خراس.
در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند.
هست خراسی پارگین از سمت مزوری.
نگذاردم که چشم بروغن درآورم.
گاو پیسه گردروغنخانه گردان آمده.
چو گاوی در خراس افکنده پویان
همه ره دانه ریز و دانه جویان.
در دو پایم کلید و داس افکند.
خراس . (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین . این ده در نودهزارگزی شمال ضیأآباد و 18هزارگزی راه عمومی واقع است . به آنجا 55 تن سکنه از طایفه ٔ غیاثوند زندگی می کنند که در زمستان به ارس آباد می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
خراس . (اِخ ) مولای عتبةبن غزوان و از مهاجران و بدری بود. (از تاریخ گزیده چ لیدن ص 224).
خراس . [ خ َ ] (ع اِ) زاج سور. طعام ولادت . خُرس . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به خرس در این لغت نامه شود.
خراس . [ خ َ ر را ] (ع ص ) خم فروش . خم گر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (از تاج العروس ).
خراس و آخر و خنبه ببردند
نبود از چنگشان بس چیز پنهان .
کسائی مروزی .
وانگهی پیداست چون زو فایده جمله تراست
کاین خراس از بهر تو گردد چنین بی حد و مر.
ناصرخسرو.
نگه کنید که در دست این و آن چو خراس
بچند گونه بدیدید بر خراسان را.
ناصرخسرو.
به خراسی کشید هر یک شان
که سزاوارتر ز خر بخراس .
ناصرخسرو.
خویشتن بینی از نهاد و قیاس
گرد خود گشته همچو گاو خراس .
سنائی .
اعتماد تو در همه احوال
بر خدا به که بر خراس و جوال .
سنائی .
آنکه از ملکش خراسی دیده باشی پیش نه
گر روی بر بام این سقف بدین پهناوری .
انوری .
ماییم در این گنبد دیرینه اساس
جوینده ٔ رخنه ای چو مور اندر طاس
آگاه نه از منزل امید و هراس
سرگشته و چشم بسته چون گاو خراس .
انوری .
ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم
در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند.
خاقانی .
فرضه ٔ عسقلان و نیل از شط مفلحان دگر
هست خراسی پارگین از سمت مزوری .
خاقانی .
آسیمه سر چو گاو خراسم که چشم بند
نگذاردم که چشم بروغن درآورم .
خاقانی .
کعبه روغنخانه دان و روز و شب گاو خراس
گاو پیسه گردروغنخانه گردان آمده .
خاقانی .
فوجی مردم که با او مانده بودند چون گاو خراس گرد خویش می آمد و سرگردان ... تردد می کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
چو گاوی در خراس افکنده پویان
همه ره دانه ریز و دانه جویان .
نظامی .
هفت سالم درین خراس افکند
در دو پایم کلید و داس افکند.
نظامی .
بکوفه درآمد خراسی دید که اشتر را بسته بود، گفت : این اشتر را روزی چند کرا دهید گفتند: دو درم . شیخ گفت : اشتر را بگشایید و مرا دربندید و تا نماز شام یکی درم دهید اشتر را بگشادند و شیخ را در خراس بستند. (تذکرة الاولیاء عطار).
خراسی دید روزی دیر خسته
که می گردند و اشتر چشم بسته .
عطار (اسرارنامه ).
مانم به چشم بسته به گاوخراس لیک
هستم ز آب دیده چو خر مانده در خلاب .
کمال الدین اسماعیل .
آفتاب و ماه دو گاو خراس
گرد می گردند و میدارند پاس .
مولوی .
آن خراسی می دود قصدش خلاص
تا بیابد ازخشب یکدم مناص .
مولوی (مثنوی ).
پیش شهر عقل کلی این حواس
چون خران چشم بسته در خراس .
مولوی (مثنوی ).
چرخ است خراس آسیارو
چه کهنه چه نو در آسیا جو.
دهلوی .
|| آسمان . نه فلک :
ای خداوند این کبودخراس
بر تو از بنده صدهزارسپاس .
ناصرخسرو.
بخواه جام که سر چرب کردخصم ترا
بشیشه ٔتهی این آبگینه رنگ خراس .
سیدحسن غزنوی .
ز نه خراس برون شو به کوی هشت صفت
که هست حاصل این هشت ، هشت باغ بقا.
خاقانی .
چه باید درین هفت چشمه خراس
ز بهر جوی چند بردن سپاس .
نظامی .
- خراس خراب ؛ کنایه از آسمان . (ناظم الاطباء) :
یک خروش خروس صبح کرم
زین خراس خراب نشنیدم .
خاقانی .
بمقطع خرد و مقطع نفس که در او
خلاص جان خواص است از این خراس خراب .
خاقانی .
- خراس خسیسان ؛ کنایه از آسمان . (ناظم الاطباء) :
مرادبخشا در تو گریزم از اخلاص
کزین خراس خسیسان دهی خلاص مرا.
خاقانی .
فرهنگ عمید
۲. [مجاز] آسمان.
گویش مازنی
۱سنگ بزرگ ۲بزرگترین کلوخی که در فلاخن قرار گیرد ۳آسیاب دستی ...