کلمه جو
صفحه اصلی

دباب

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - ظرف چرمین یا فلزی که در آن روغن و مانند آن ریزند . ۲ - صراحی کوچک شیشه کوچک . ۳ - اثاثه لوازم . یا دبه باروت کیسه ای که از پوست یا محفظه ای چوبین یا فلزی که در آن باروت کنند . یا دبه و زنبیل ( در ) افزودن خرج کسی زیاد شدن . یا دبه در زیر پای شتر افکندن . ۱ - مرتکب امری خطیر شدن . ۲ - بر سر پر خاش آوردن فتنه انگیختن .
موضعی است بسیار ریگ به حجاز

فرهنگ معین

(دَ بّ ) [ ع . دَبُابَة ] (اِ. ) ۱ - تانگ ، اتومبیل جنگی . ۲ - مجازاً غلام باره .

لغت نامه دهخدا

دباب. [ دُ / دَ ] ( اِ ) نوعی از ریحان است و آنرا سوسنبرگویند و آن گرم و خشک است در سوم فواق را نافع است.( برهان ). سیسنبر است و آن بری و بستانی میباشد و بری قویتر از بستانی است. سوسنبر بستانی. ریحان خاص.

دباب. [ دِ ] ( اِ ) نعناع. نمام. و رجوع به دباب [ دُ ] و [ دَ ] شود.

دباب. [دِ ] ( ع ) ج ِ دبة. ( منتهی الارب ). رجوع به دبة شود.

دباب. [ دَب ْ با ] ( ع ص ) دبه گر. ج ، دبابون. ( مهذب الاسماء ). رجوع به دبه شود.

دباب. [ دَ ] ( اِ ) لواطت و اغلام. ( غیاث ) :
چندانکه ببالین تو گریان و غریوان
شبها به دباب آمدم ای خفته بیدار.
سوزنی.
شراب پر خورد و مست خسبد و خیزد
گهی دباب کسی را و گه کسی او را.
سوزنی.
بهوشیاری شرم آیدش بخسبد مست
دباب خیز مر او را چو ناتوان بیند
گزر به دبّه او درنهد چنانکه بود
سزای گایان کردن چو رایگان بیند.
سوزنی.
شد خر پیر و میکشد خس کس
سیم بستانده تا دهد به دباب.
سوزنی.
بباد فتق براهیم و غلمه عثمان
به دبّه علی موش گیر وقت دباب.
خاقانی.

دباب. [ دَب ْ با ] ( ص ) این کلمه مصنوعی هجاگویان فارسی است که به صیغه وصف تفضیلی عرب کرده اند :
دباب شوخ دیده سوی خفته شد روان
تا کشک پخته کوبد در گوشتین جواز.
روحی ولوالجی.
خر کیمخت گاه کرده سبیل
بر گروکان شب رود دباب.
سوزنی.
بیهوش گشت و بر ره دباب خوش بخفت
چون وقت زیر برزدن آمد بهوش کرد.
سوزنی.
رجوع به دَباب شود.

دباب. [ دَ ب ِ ] ( ع ، اِ صوت ) کلمه ای که بدان کفتار را خوانند. || ( ص )به معنی دِبّی است ؛ یعنی نرم گام زن. ( منتهی الارب ).

دباب. [ دَ ]( اِخ ) نام آبی است واقع در اجاء. ( معجم البلدان ).

دباب. [ دَ ] ( اِخ ) نام کوهی است در دیار طی از آن بنی سعدبن عوف. ( معجم البلدان ).

دباب. [ دَب ْ با ] ( اِخ ) موضعی است. ( منتهی الارب ). نام موضعی است در شعر راعی. ( معجم البلدان ).

دباب. [ دِ ] ( اِخ ) موضعی است بسیارریگ به حجاز. ( منتهی الارب ) ( از معجم البلدان ).

دباب . [ دَ ] (اِ) لواطت و اغلام . (غیاث ) :
چندانکه ببالین تو گریان و غریوان
شبها به دباب آمدم ای خفته ٔ بیدار.

سوزنی .


شراب پر خورد و مست خسبد و خیزد
گهی دباب کسی را و گه کسی او را.

سوزنی .


بهوشیاری شرم آیدش بخسبد مست
دباب خیز مر او را چو ناتوان بیند
گزر به دبّه ٔ او درنهد چنانکه بود
سزای گایان کردن چو رایگان بیند.

سوزنی .


شد خر پیر و میکشد خس کس
سیم بستانده تا دهد به دباب .

سوزنی .


بباد فتق براهیم و غلمه ٔ عثمان
به دبّه ٔ علی موش گیر وقت دباب .

خاقانی .



دباب . [ دَ ] (اِخ ) نام کوهی است در دیار طی از آن بنی سعدبن عوف . (معجم البلدان ).


دباب . [ دَ ](اِخ ) نام آبی است واقع در اجاء. (معجم البلدان ).


دباب . [ دَ ب ِ ] (ع ، اِ صوت ) کلمه ای که بدان کفتار را خوانند. || (ص )به معنی دِبّی است ؛ یعنی نرم گام زن . (منتهی الارب ).


دباب . [ دَب ْ با ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ). نام موضعی است در شعر راعی . (معجم البلدان ).


دباب . [ دَب ْ با ] (ص ) این کلمه مصنوعی هجاگویان فارسی است که به صیغه ٔ وصف تفضیلی عرب کرده اند :
دباب شوخ دیده سوی خفته شد روان
تا کشک پخته کوبد در گوشتین جواز.

روحی ولوالجی .


خر کیمخت گاه کرده سبیل
بر گروکان شب رود دباب .

سوزنی .


بیهوش گشت و بر ره دباب خوش بخفت
چون وقت زیر برزدن آمد بهوش کرد.

سوزنی .


رجوع به دَباب شود.

دباب . [ دَب ْ با ] (ع ص ) دبه گر. ج ، دبابون . (مهذب الاسماء). رجوع به دبه شود.


دباب . [ دِ ] (اِ) نعناع . نمام . و رجوع به دباب [ دُ ] و [ دَ ] شود.


دباب . [ دِ ] (اِخ ) موضعی است بسیارریگ به حجاز. (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ).


دباب . [ دُ / دَ ] (اِ) نوعی از ریحان است و آنرا سوسنبرگویند و آن گرم و خشک است در سوم فواق را نافع است .(برهان ). سیسنبر است و آن بری و بستانی میباشد و بری قویتر از بستانی است . سوسنبر بستانی . ریحان خاص .


دباب . [دِ ] (ع ) ج ِ دبة. (منتهی الارب ). رجوع به دبة شود.


پیشنهاد کاربران

دهل


کلمات دیگر: