کلمه جو
صفحه اصلی

شرزه


مترادف شرزه : خشمگین، خشمناک، غضبناک، پرقدرت، زورمند، قدرتمند، قوی

فارسی به انگلیسی

fierce, rapacious, wrathful

fierce


فارسی به عربی

عنیف

مترادف و متضاد

fierce (صفت)
خشمگین، سبع، ژیان، حریص، تندخو، قوی، درنده، خشم الود، شرزه

خشمگین، خشمناک، غضبناک


پرقدرت، زورمند، قدرتمند، قوی


۱. خشمگین، خشمناک، غضبناک
۲. پرقدرت، زورمند، قدرتمند، قوی


فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - خشمناک خشمگین . ۲ - زورمند قوی . ۳ - تند و تیز .
یکی شرز بمعنی شدید و سخت یا هلاکت

فرهنگ معین

(شَ زِ ) (ص . )۱ - خشمناک . ۲ - زورمند. ۳ - تند و تیز.

لغت نامه دهخدا

( شرزة ) شرزة. [ ش َ زَ ] ( ع اِ ) یکی شرز، بمعنی شدید و سخت. ( از اقرب الموارد ). شدیده ای از شداید دهر. ( یادداشت مؤلف ). || هلاکت. ( ناظم الاطباء ): رماه اﷲ بشرزة لاینحل منها؛ ای اهلکه. ( از اقرب الموارد ). || ( مص مرة ). قوت. شدت. صعوبت. درشتی. سختی.
شرزه. [ ش َ زَ / زِ ] ( ص ) خشمگین. ( برهان ). تند و تیز و خشمگین و غضبناک. ( ناظم الاطباء ). خشمگین و برهنه دندان. ( صحاح الفرس ). خشمناک بود و از اینجا گویند شیر شرزه. ( فرهنگ خطی ). خشمگین و پرقوت و بسیارنیرو بود و اطلاق این لفظ به غیر از شیر و پلنگ بر سبع و دد دیگر واقع نشده است. ( از جهانگیری ). برهنه دندان و صاحب قوت و زورمند. این لغت را به غیر از شیر و پلنگ بر سبع دیگر اطلاق نکرده اند و صاحب مؤید الفضلاء گوید: شرزه درنده ای است غالب تر از شیر. ( برهان ). شیر خشمناک و برهنه دندان و بر پلنگ نیز اطلاق کنند. ( انجمن آرا ). در بهار عجم نوشته که : شرزه مطلق حیوان قوی و مهیب و تخصیص خشمناک و برهنه دندان چنانکه در سروری و رشیدی و تخصیص صاحب برهان که درنده ای است غالب تر از شیر چنانچه از مؤید الفضلاء نقل کرده و تخصیص صاحب جهانگیری که این لفظ را جز بر شیر و پلنگ اطلاق نکنند همه بیجاست. ( آنندراج ). درنده. ( ناظم الاطباء ). خشمناک و مهیب و سهمناک و این لفظ اکثر در صفت شیر و پلنگ واقع شود. ( غیاث اللغات ). در شواهد ذیل شرزه را صفت شیر و یوز و پلنگ و هیون و اسب و پیل آورده اند :
ز شیری که باشد شکارش پلنگ
چه زاید بجز شیر شرزه به جنگ.
فردوسی.
خروشید و بار عروسان ببست
ابر پشت شرزه هیونان مست.
فردوسی.
کنون من شوم سوی برزو بجنگ
تو شو سوی هومان چو شرزه پلنگ.
فردوسی.
وز دگر سو درآمدند بکار
شرزه یوزان چوشیر شرزه نر.
فرخی.
شیران فکنی شرزه و پیلان فکنی مست
شیران به خدنگ افکنی و پیل به زوبین.
فرخی.
از عدل او آرام یابد همی
با شیر شرزه اشتر اندر عطن.
فرخی.
ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم
پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار.
فرخی.
روز پیکار و روز کردن کار
بستدندی ز شیر شرزه شکار.
عنصری.
گرازی زآن یکی گوشه برون جست
ز تندی همچو پیل شرزه مست.

شرزه . [ ش َ زَ / زِ ] (ص ) خشمگین . (برهان ). تند و تیز و خشمگین و غضبناک . (ناظم الاطباء). خشمگین و برهنه دندان . (صحاح الفرس ). خشمناک بود و از اینجا گویند شیر شرزه . (فرهنگ خطی ). خشمگین و پرقوت و بسیارنیرو بود و اطلاق این لفظ به غیر از شیر و پلنگ بر سبع و دد دیگر واقع نشده است . (از جهانگیری ). برهنه دندان و صاحب قوت و زورمند. این لغت را به غیر از شیر و پلنگ بر سبع دیگر اطلاق نکرده اند و صاحب مؤید الفضلاء گوید: شرزه درنده ای است غالب تر از شیر. (برهان ). شیر خشمناک و برهنه دندان و بر پلنگ نیز اطلاق کنند. (انجمن آرا). در بهار عجم نوشته که : شرزه مطلق حیوان قوی و مهیب و تخصیص خشمناک و برهنه دندان چنانکه در سروری و رشیدی و تخصیص صاحب برهان که درنده ای است غالب تر از شیر چنانچه از مؤید الفضلاء نقل کرده و تخصیص صاحب جهانگیری که این لفظ را جز بر شیر و پلنگ اطلاق نکنند همه بیجاست . (آنندراج ). درنده . (ناظم الاطباء). خشمناک و مهیب و سهمناک و این لفظ اکثر در صفت شیر و پلنگ واقع شود. (غیاث اللغات ). در شواهد ذیل شرزه را صفت شیر و یوز و پلنگ و هیون و اسب و پیل آورده اند :
ز شیری که باشد شکارش پلنگ
چه زاید بجز شیر شرزه به جنگ .

فردوسی .


خروشید و بار عروسان ببست
ابر پشت شرزه هیونان مست .

فردوسی .


کنون من شوم سوی برزو بجنگ
تو شو سوی هومان چو شرزه پلنگ .

فردوسی .


وز دگر سو درآمدند بکار
شرزه یوزان چوشیر شرزه ٔ نر.

فرخی .


شیران فکنی شرزه و پیلان فکنی مست
شیران به خدنگ افکنی و پیل به زوبین .

فرخی .


از عدل او آرام یابد همی
با شیر شرزه اشتر اندر عطن .

فرخی .


ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم
پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار.

فرخی .


روز پیکار و روز کردن کار
بستدندی ز شیر شرزه شکار.

عنصری .


گرازی زآن یکی گوشه برون جست
ز تندی همچو پیل شرزه ٔ مست .

(ویس و رامین ).


ای گشته به مال و زور تن غره
تازنده چو اسب شرزه و کره .

ناصرخسرو.


دو شیر شرزه راآوردند و گرسنه ببستند و تاج در میان هر دو شیر نهادند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 77). شیران کامفیروزی سخت شرزه باشند و مکابر. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 155).
شرزه شیری را مانم که بگیرند بدست
وین گران بند برین پای مرا اژدرهاست .

مسعود سعد.


ساخت خواهم به نام تو تیغی
از پی جنگ شیر شرزه ٔ نر.

مسعود سعد.


تقدیر آسمانی شیر شرزه را گرفتار سلسله گرداند. (کلیله و دمنه ).
بس کن خاقانیا ز مدحت دونان
تا ز مکان جان شیر شرزه نجویی .

خاقانی .


بیار محرم غار و به مهر صاحب دلق
به پیر کشته ٔ غوغا به شیر شرزه ٔ غاب .

خاقانی .


خود را بر پشت شرزه شیری دید نشسته . (سندبادنامه ص 221). شیر شرزه چون از حدت ضراوت چنگال به صید یازید بی مقصود بازنگردد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 344).
گاه بر ببر ترکتازی کرد
گاه با شیر شرزه بازی کرد.

نظامی .


دلیری کند با من آن نادلیر
چو گور گرازنده با شرزه شیر.

نظامی .


تاج شاهان ز سر بزیر نهند
در میان دو شرزه شیر نهند.

نظامی .


چه خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده راچه قوت بود.

سعدی .


به کارهای گران مرد کاردیده فرست
که شیر شرزه درآرد به زیر خم کمند.

سعدی .


|| سرکش . نافرمان :
کسی که از تو نهان کینه دارد اندر دل
دلش به طاعت تو شرزه گردد و توسن .

عنصری .


|| کسی که خود را در حالت جنگ یا دفاع قرار دهد و عربده کند. غرنده مانند شیر و دیگر حیوانات . درنده و سبع. خروشان و غران . (ناظم الاطباء).
- بشرزه ؛ درندگی . خشمناکی و جنگندگی : و معدن شیران است [ کامیفروز ] چنانکه هیچ جای مانندآن شیران نباشد بشرزه و چیرگی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی صص 124-125).
- شیر شرزه و شرزه شیر ؛ شیر خشمناک و غرنده و نیرومند. رجوع به شواهد شرزه شود.
- || دلاور و جنگ آور و نیرومند :
گرامی پسر شیر شرزه هجیر
بپشت پدر بود با تیغ و تیر.

فردوسی .


رخسار بحر دیدم کز حلق شرزه شیران
گلگونه دادی از خون شاه فلک فعالش .

خاقانی .


|| متغیر. کسی که خود را برای انتقام حاضر کند. (ناظم الاطباء). || پهلوان و شجاع . دلاور. جنگجو. نیرومند و قوی :
سواران شرزه برآویختند
یکی گرد تیره برانگیختند.

فردوسی .



شرزة. [ ش َ زَ ] (ع اِ) یکی شرز، بمعنی شدید و سخت . (از اقرب الموارد). شدیده ای از شداید دهر. (یادداشت مؤلف ). || هلاکت . (ناظم الاطباء): رماه اﷲ بشرزة لاینحل منها؛ ای اهلکه . (از اقرب الموارد). || (مص مرة). قوت . شدت . صعوبت . درشتی . سختی .


فرهنگ عمید

۱. خشمناک، خشمگین: برآمد به بالا چو شرزه پلنگ / خروشان یکی تیغ هندی به چنگ (فردوسی: ۴/۱۲۷ ).
۲. زورمند و دلیر.

پیشنهاد کاربران

شیر نر

شرزه:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " شرزه" می نویسد : ( ( شرزه ، می انگارم که ریختی است بر آمده از واژه ی "شیر " که در پارسی چونان ویژگی این دد به کار برده شده است : شیر در پهلوی شگر šagr بوده است ، ریختی دیگر از آن شَغْر می تواند بود ؛ در " شغْر " جابه جایی آوایی رخ داده است و به شَرْغ و در پی آن به شَرْز دیگرگون شده است . شرزه ریخت پساوندی و صفتی است که از این ریخت فرجامین پدید آمده است . ) )
( ( خروشید و بار عروسان ببست ،
اَبَر پشت شرزه هیونان مست ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 339. )



کلمات دیگر: