کلمه جو
صفحه اصلی

ستوده


مترادف ستوده : پسندیده، حمید، محمود، مستحسن، مقبول

متضاد ستوده : نکوهیده

فارسی به انگلیسی

priaseworthy, hallowed, laureate, praiseworthy

praiseworthy


hallowed, laureate


فارسی به عربی

جدیر بالاحترام , شریف , نموذجی

فرهنگ اسم ها

(تلفظ: sotude) (صفت مفعولی از ستودن) ، آن‌که او را ستوده‌اند ؛ ستایش شده .


اسم: ستوده (دختر) (فارسی) (تلفظ: sotude) (فارسی: ستوده) (انگلیسی: sotude)
معنی: آن که او را ستوده اند، ستایش شده، ( صفت مفعولی از ستودن )

مترادف و متضاد

پسندیده، حمید، محمود، مستحسن، مقبول ≠ نکوهیده


admirable (صفت)
پسندیده، قابل تحسین، ستوده، قابل پسند، خیلی خوب

praised (صفت)
ستوده

commendable (صفت)
ستوده

praiseworthy (صفت)
ستوده، قابل ستایش، هژیر

laudable (صفت)
ستوده، قابل ستایش، هژیر

celebrated (صفت)
ستوده، مشهور

adorable (صفت)
ستوده، شایان ستایش، قابل پرستش

well-known (صفت)
ستوده، مشخص، پیش پا افتاده، مشهور، واضح، معروف، نیکنام

famous (صفت)
ستوده، مشخص، عالی، برجسته، مشهور، سربلند، معروف، نامی، نبیه، بلند اوازه، اعظم

famed (صفت)
ستوده، مشهور، سربلند

far-famed (صفت)
ستوده، مشهور

فرهنگ فارسی

( اسم ) مدح شده تمجید شده ستایش شده جمع ستودگان .
تیره از شعبه شیبانی ایل عرب

فرهنگ معین

(سُ دِ ) (ص مف . ) مدح شده ، ستایش شده .

لغت نامه دهخدا

ستوده . [ س ُ / س ِ دَ / دِ ] (ن مف ) مدح کرده شده یعنی کسی که او را مدح کنند و نیکویی او را بگویند. (برهان ) (آنندراج ). صفت کرده شده . به نیکویی ذکر شده . (شرفنامه ). محمود. ممدوح . (دهار). مدح کرده شده . (غیاث ) (رشیدی ). نیک . نیکو :
ستوده تر آنکس بود در جهان
که نیکش بود آشکار و نهان .

فردوسی .


همه سربسر نیکخواه توایم
ستوده بفرّکلاه توایم .

فردوسی .


ستوده ٔ پدر خویش و شمع گوهر خویش
بلندنام و سرافراز در میان تبار.

فرخی .


ستوده بنام و ستوده بخوی
ستوده بجام وستوده بخوان .

فرخی .


ادیب وفاضل و معاملت دان بود با چندین خصال ستوده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). ما پیران اگر عمری بیابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). ستوده آن است که قوت آرزو و قوت خشم در طاقت خرد باشد. (تاریخ بیهقی ).
اگر چه مارخوار و ناستوده ست
عزیز است و ستوده مهره ٔ مار.

ناصرخسرو.


وَاندر جهان ستوده بدو شهره
دانا بسان کوکب سیاره .

ناصرخسرو.


هست در چشم عالمی مانده
نقش آن پیکر ستوده هنوز.

خاقانی .


و آنگاه این شراب ستوده آنوقت بود که تلخ بود و خوش طعم بود. (هدایة المتعلمین ).
- ستوده خصال ؛ پسندیده خصال . نیکو خصال :
پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو
نیکو دل و ستوده خصال و نکوشیَم .

فرخی .


نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال
برفت و ناقه ٔ جمازه را مهار گرفت .

مسعودسعد.


ملاحظه و ارادت اعمال این پادشاه دین ستوده خصال واضح و لایح همی گردد. (حبیب السیر).
- ستوده سخن ؛ خوش صحبت . نیکوبیان :
بسخن گفتن آن ستوده سخن
نرم گرداند آهن و پولاد.

فرخی .


- ستوده سیر ؛ نیکو خصال :
درگه پادشاه روز افزون
درگه خسرو ستوده سیر.

فرخی .


روزی اندر حصار برهمنان
اوفتاد آن شه ستوده سیر.

فرخی .


- ستوده شیم ؛ نیکو خصال . ستوده سیر :
هر آنچه از هنر و فضل و مردمی خواهی
تمام یابی از آن خسرو ستوده شیم .

فرخی .


- ستوده طلعت ؛ نیکو صورت :
تو را همایون دارد پدر بفال که تو
ستوده طلعتی و صورت تو روح فزای .

فرخی .


- ستوده مآثر ؛ : شمه ای از مناقب و مفاخر این فرقه ٔ ستوده مآثر زیب زینت درافزود. (حبیب السیر).
- ستوده مآل ؛ نیکو انجام . (آنندراج ).
- ستوده هنر :
خسرو پر دل ستوده هنر
پادشه زاده ٔ بزرگ اورنگ .

فرخی .


خواجه ٔ سید ستوده هنر
خواجه ٔ پاک طبع پاک نژاد.

فرخی .



ستوده .[ س ُ دَ ] (اِخ ) تیره ای از شعبه ٔ شیبانی ایل عرب . (از ایلات خمسه ٔ فارس ) (جغرافیای سیاسی کیهان ص 87).


ستوده. [ س ُ / س ِ دَ / دِ ] ( ن مف ) مدح کرده شده یعنی کسی که او را مدح کنند و نیکویی او را بگویند. ( برهان ) ( آنندراج ). صفت کرده شده. به نیکویی ذکر شده. ( شرفنامه ). محمود. ممدوح. ( دهار ). مدح کرده شده. ( غیاث ) ( رشیدی ). نیک. نیکو :
ستوده تر آنکس بود در جهان
که نیکش بود آشکار و نهان.
فردوسی.
همه سربسر نیکخواه توایم
ستوده بفرّکلاه توایم.
فردوسی.
ستوده پدر خویش و شمع گوهر خویش
بلندنام و سرافراز در میان تبار.
فرخی.
ستوده بنام و ستوده بخوی
ستوده بجام وستوده بخوان.
فرخی.
ادیب وفاضل و معاملت دان بود با چندین خصال ستوده. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382 ). ما پیران اگر عمری بیابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393 ). ستوده آن است که قوت آرزو و قوت خشم در طاقت خرد باشد. ( تاریخ بیهقی ).
اگر چه مارخوار و ناستوده ست
عزیز است و ستوده مهره مار.
ناصرخسرو.
وَاندر جهان ستوده بدو شهره
دانا بسان کوکب سیاره.
ناصرخسرو.
هست در چشم عالمی مانده
نقش آن پیکر ستوده هنوز.
خاقانی.
و آنگاه این شراب ستوده آنوقت بود که تلخ بود و خوش طعم بود. ( هدایة المتعلمین ).
- ستوده خصال ؛ پسندیده خصال. نیکو خصال :
پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو
نیکو دل و ستوده خصال و نکوشیَم.
فرخی.
نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال
برفت و ناقه جمازه را مهار گرفت.
مسعودسعد.
ملاحظه و ارادت اعمال این پادشاه دین ستوده خصال واضح و لایح همی گردد. ( حبیب السیر ).
- ستوده سخن ؛ خوش صحبت. نیکوبیان :
بسخن گفتن آن ستوده سخن
نرم گرداند آهن و پولاد.
فرخی.
- ستوده سیر ؛ نیکو خصال :
درگه پادشاه روز افزون
درگه خسرو ستوده سیر.
فرخی.
روزی اندر حصار برهمنان
اوفتاد آن شه ستوده سیر.
فرخی.
- ستوده شیم ؛ نیکو خصال. ستوده سیر :
هر آنچه از هنر و فضل و مردمی خواهی
تمام یابی از آن خسرو ستوده شیم.
فرخی.
- ستوده طلعت ؛ نیکو صورت :
تو را همایون دارد پدر بفال که تو
ستوده طلعتی و صورت تو روح فزای.

فرهنگ عمید

۱. مدح کرده شده، ستایش شده.
۲. پسندیده.

پیشنهاد کاربران

پسندیده اند 😁 افتخار کرده اند


اسم دختر اولم ستوده هستش، الان دارم برا دختر دومم که تو راهه اسم انتخاب میکنم

اسم من ستوده است و الان دارم برای خواهرم که تو راهه اسم انتخاب میکنم و الان اسم ستاره مد نظر منه

محبوب

محمود

ستایش شده

all - laudable

Owner of Praise

Praiseworthy


کلمات دیگر: