کلمه جو
صفحه اصلی

ستم


مترادف ستم : آزار، اجحاف، ایذا، بغی، بیداد، بیدادگری، تطاول، تعدی، جبر، جفا، جور، حیف، ظلم، مظلمه

متضاد ستم : مهر

فارسی به انگلیسی

inhumanity, injury, injustice, oppression, persecution

oppression


oppression, cruelty


فارسی به عربی

ظلم , وحشیة

مترادف و متضاد

despotism (اسم)
حکومت مطلقه، خود رایی، استبداد، ستم

violence (اسم)
تندی، شدت، سختی، ستیز، بی حرمتی، جبر، خشونت، چیرگی، فشار، ستم، زور، بیدادگری، اشتلم

cruelty (اسم)
خشونت، ظلم، ستم، ستمگری، بیداد

tyranny (اسم)
جور، حکومت استبدادی، ظلم، ستم، ستمگری، حکومت ستمگرانه، ظلم و ستم

oppression (اسم)
تعدی، جور، حیف، فشار، افسردگی، ظلم، ستم، بیداد

injustice (اسم)
ستیز، حیف، ظلم، ستم، ستمگری، بیداد، بی عدالتی، بی انصافی

آزار، اجحاف، ایذا، بغی، بیداد، بیدادگری، تطاول، تعدی، جبر، جفا، جور، حیف، ظلم، مظلمه ≠ مهر


فرهنگ فارسی

ظلم، آزار، جور
( اسم ) ظلم جور تعدی ایذائ .

فرهنگ معین

(س تَ ) [ په . ] (اِ. ) ظلم .

لغت نامه دهخدا

ستم. [ س ِ ت َ ] ( اِ ) رجوع کنید به استم. پهلوی ستهم ، از ایرانی باستان ستخمه ، قیاس کنید با اوستا ستخره ( قوی )، و هم در پهلوی ستهمک ، ستهمکیه و ستخمک و ستخمکیه ( جبری ، جور )، نیز اوستا ستخمه ، قیاس کنید با ستخره. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). تعدی و آزار. ( برهان ) :
با فراخی است ولکن بستم تنگ زید
آن چنان شد که چون او هیچ ختنبر نبود.
ابوالقاسم مروزی.
از پس آن نیز او را [ یوسف را ] به ستم بخویشتن بخواند. ( تاریخ طبری ترجمه بلعمی ).
همی گفت بازو چلیپا بهم
ز قیصر بود بر مسیحا ستم.
فردوسی.
ترسی که کسی نیز دل من برباید
کس دل نرباید به ستم چون تو ربایی.
منوچهری.
نخواهی مر مرا بر تو ستم نیست
چو من باشم مرا دلدار کم نیست.
( ویس و رامین ).
اگر خشم نیافریدی... خویشتن را از ننگ و ستم نگاه داشتی. ( تاریخ بیهقی ). به ستم مردی را عاصی کردند که سبب فتنه خراسان... بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407 ).
ندانی همی جستن از داد نفع
ازیرا حریفی چنین به رستم.
ناصرخسرو ( دیوان چ کتابخانه طهران ص 263 ).
ستم مَپْسند از من بر تن خویش
ستم از خویش بر من نیز مَپْسند.
ناصرخسرو.
عدل او زهره ستم بشکافت
بذل او فاقه کرم بشکافت.
خاقانی.
پشت دست از ستم چرخ بدندان خوردم
که ز خوانپایه غم قوت دگر می نرسد.
خاقانی.
در دلشدگی قرار میدار
صبری به ستم بکار میدار.
نظامی.
رحم آوردن بر بدان ، ستم است بر نیکان. ( گلستان ).
جفا پیشگان را بده سر بباد
ستم بر ستم پیشه عدل است و داد.
سعدی.
ز تو گر تفقد و گر ستم بود آن عنایت و این کرم
همه از تو خوش بود ای صنم چه جفا کنی چه وفا کنی.
هاتف ( دیوان چ وحید ص 84 ).
|| دیده و دانسته و به عربی عمداً خوانند. ( برهان ) ( جهانگیری ) ( آنندراج ). نابجا. نابحق :
تو داده ای به ستم زرّ و سیم خویش بباد
تو کرده ای به ستم روز خویش ناپدرام.
فرخی.
|| نفرین. لعنت :
ستم باد بر جان آن ماه و سال
کجا بر تن شاه شد بدسگال.
فردوسی.
|| زور. جبر : پنجاه تن برون آمدند از حصار که صلحنامه نویسند و سلمه را به ستم فرود آوردند. ( تاریخ طبری ترجمه بلعمی ). || مشقت. کلفت. رنج : بس رنج بردم و جهد و ستم بر خویشتن نهادم و این راپارسی گردانیدم به نیروی ایزد عز و جل. ( تاریخ طبری ترجمه بلعمی ).

ستم . [ س ِ ت َ ] (اِ) رجوع کنید به استم . پهلوی ستهم ، از ایرانی باستان ستخمه ، قیاس کنید با اوستا ستخره (قوی )، و هم در پهلوی ستهمک ، ستهمکیه و ستخمک و ستخمکیه (جبری ، جور)، نیز اوستا ستخمه ، قیاس کنید با ستخره . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). تعدی و آزار. (برهان ) :
با فراخی است ولکن بستم تنگ زید
آن چنان شد که چون او هیچ ختنبر نبود.

ابوالقاسم مروزی .


از پس آن نیز او را [ یوسف را ] به ستم بخویشتن بخواند. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
همی گفت بازو چلیپا بهم
ز قیصر بود بر مسیحا ستم .

فردوسی .


ترسی که کسی نیز دل من برباید
کس دل نرباید به ستم چون تو ربایی .

منوچهری .


نخواهی مر مرا بر تو ستم نیست
چو من باشم مرا دلدار کم نیست .

(ویس و رامین ).


اگر خشم نیافریدی ... خویشتن را از ننگ و ستم نگاه داشتی . (تاریخ بیهقی ). به ستم مردی را عاصی کردند که سبب فتنه ٔ خراسان ... بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407).
ندانی همی جستن از داد نفع
ازیرا حریفی چنین به رستم .
ناصرخسرو (دیوان چ کتابخانه ٔ طهران ص 263).
ستم مَپْسند از من بر تن خویش
ستم از خویش بر من نیز مَپْسند.

ناصرخسرو.


عدل او زهره ٔ ستم بشکافت
بذل او فاقه ٔ کرم بشکافت .

خاقانی .


پشت دست از ستم چرخ بدندان خوردم
که ز خوانپایه ٔ غم قوت دگر می نرسد.

خاقانی .


در دلشدگی قرار میدار
صبری به ستم بکار میدار.

نظامی .


رحم آوردن بر بدان ، ستم است بر نیکان . (گلستان ).
جفا پیشگان را بده سر بباد
ستم بر ستم پیشه عدل است و داد.

سعدی .


ز تو گر تفقد و گر ستم بود آن عنایت و این کرم
همه از تو خوش بود ای صنم چه جفا کنی چه وفا کنی .

هاتف (دیوان چ وحید ص 84).


|| دیده و دانسته و به عربی عمداً خوانند. (برهان ) (جهانگیری ) (آنندراج ). نابجا. نابحق :
تو داده ای به ستم زرّ و سیم خویش بباد
تو کرده ای به ستم روز خویش ناپدرام .

فرخی .


|| نفرین . لعنت :
ستم باد بر جان آن ماه و سال
کجا بر تن شاه شد بدسگال .

فردوسی .


|| زور. جبر : پنجاه تن برون آمدند از حصار که صلحنامه نویسند و سلمه را به ستم فرود آوردند. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). || مشقت . کلفت . رنج : بس رنج بردم و جهد و ستم بر خویشتن نهادم و این راپارسی گردانیدم به نیروی ایزد عز و جل . (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
از آبکش معده نه از طلعت فرخ
هر یک به ستم ساخته خود را چو همایان .

سوزنی .


- امثال :
باشد مرد ستم رسیده ستمکار.
ستم بر ستمکاره آید پدید.

فردوسی .



فرهنگ عمید

ظلم، جور، آزار.
* ستم دیدن: (مصدر لازم ) = * ستم کشیدن
* ستم کردن: (مصدر لازم ) جوروجفا کردن، ظلم کردن.
* ستم کشیدن: (مصدر لازم ) تحمل ظلم و ستم کردن.

ظلم؛ جور؛ آزار.
⟨ ستم دیدن: (مصدر لازم) = ⟨ ستم کشیدن
⟨ ستم کردن: (مصدر لازم) جوروجفا کردن؛ ظلم کردن.
⟨ ستم کشیدن: (مصدر لازم) تحمل ظلم و ستم کردن.


دانشنامه عمومی

ستم یا ظلم نبودنِ عدالت یا ضدِ عدالت است. کسی که بر او ستم روا داشته می شود را ستمدیده یا مظلوم می گویند و کننده ی ستم را ستمکار یا ظالم می نامند.
ظلم بین انسان و خداوند که بزرگترین آنها کفر و شرک و نفاق می باشد.
ظلم بین انسان و بین مردم (ظلم به انسانها).
ظلم انسان به خودش.
ظلم، قراردادن چیزی در غیر جایی است که مختص به او می باشد، حالا چه به کمی و نقصان باشد و چه به زیادی. خداوند راجع به ظالمین در سوره آل عمران آیات ۵۷ یا ۱۴۰ می گوید: «والله لا یحب الظالمین، خداوند ظالمین و ستمگران را دوست ندارد». بر همین اساس، ظلم سه نوع است:

نقل قول ها

ستم یا ظلم نبودنِ عدالت یا ضدِ عدالت است.
• «ای فرزندم! مبادا بر کسی که جز خدا دربرابر تو یاوری ندارد، ستم کنی.» تحف العقول صفحه ۱۷۶ -> حسین بن علی
• «هیچ چیز چون بنیادِ ستم نهادن، نعمتِ خدا را دگرگون ندارد، و کیفرِ او را نزدیک نیارد، که خدای شنوای دعای ستمدیدگان است و در کمینِ ستمکاران.» نهج البلاغه، نامه ۵۳ -> علی بن ابی طالب
• «ستم راندن بر بندگان بدترین توشه است برای آن جهان .»نهج البلاغه، کلمات قصار ۲۲۱ -> علی بن ابی طالب
• «بدانید که ستم بر سه گونه است: آن که آمرزیدنی نیست، و آن که واگذاشتنی نیست، و آن که بخشوده است، و بازخواست کردنی نیست. امّا آن که آمرزیدنی نیست، همتا انگاشتن برای خداست که بزرگترین ظلم هاست و خدا در قرآن فرمود: «همانا خدا شرک آوران را نخواهد بخشود .» امّا ستمی که بر بنده ببخشایند، ستم اوست بر خود به برخی کارهای ناخوشایند. امّا آن که واگذاشتنی نیست، ستم کردن بر بندگان است.» نهج البلاغه، خطبه، ۱۷۶ -> علی بن ابی طالب
• «کامل ترین نوع بی عدالتی آن است که عادل به نظر برسیم در حالی که عادل نیستیم.»• «یکی از اثرات بد ظلم آن است که تماشاگر ستم را نیز ستمگر می نماید.»چارلز باکستن• «ستم مانند سایر رذائل احتیاج به انگیزه ای در خارج از خود ندارد، بلکه فقط نیاز به فرصت بروز دارد.»جرج الیوت• «ظلم به حیوانات زبان بسته یکی از علائم بارز پستی و دنائت است. هرکجا یک چنین ظلمی به چشم بخورد بدانید که آنجا به طور مسلم جهالت و پستی حکم فرمایی می کند.»جونز نیلند• «سنگین نمی شد این همه خواب ستمگران// می شد گر از شکستن دل ها صدا بلند.»علی اکبر سعیدی• «سه چیز از خصلت های نیک دنیا و آخرت است: از کسی که به تو ستم کرده است گذشت کنی، به کسی که از تو بریده است بپیوندی، و هنگامی که با تو به نادانی رفتار شود، بردباری کنی .» بحارالانوار، دار احیاء التراث العربی، ج ۷۵، ص (۱۷۳) -> محمد باقر
• «هیچ مسلمانی را نترسانید ، که ترساندنِ مسلمان ، ستمی بزرگ است.» کنز العمّال ، ۴۳۷۰۹ -> محمد بن عبدالله

گویش بختیاری

زحمت، کار.


جدول کلمات

جور

پیشنهاد کاربران

ستم از دو بخش زه به معنای زیاد ودام به معنی حقه ورویهم یعنی اجحاف زیاد است

آزار، اجحاف، ایذا، بغی، بیداد، بیدادگری، تطاول، تعدی، جبر، جفا، جور، حیف، ظلم، مظلمه

ستم:ستم در پهلوی ستهم stahm بوده است .
( ( ستم دیده را پیش او خواندند
بر نامدارانش بنشاندند ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 302. )
در جایی دیگر می نویسد ( ( همین واژه در ریخت ستن در واژه "ستنبه" به معنی زشت و درشت که ویژگی دیوان است و در پهلوی ستهمبگ stambag بوده است، به کار رفته است؛ ریخت باستانی "ستم" ستَخْمه می توانسته است بود، برآمده از ستاک اوستایی سَتخ stax به معنی استوار و نیرومند. ) )
همان ص ۳۷۹.
در زبان ترکی ستم در اصل به زمینی گفته می شود که هیچ آبی به آن داده نشده و بایر و بدون کشت مانده باشد . و زمینی که بدون آبیاری کشت شود بدان دَم گفته می شود که فارس ها آن را دیم تلفظ می کنند .



کلمات دیگر: