کلمه جو
صفحه اصلی

ستمکار


مترادف ستمکار : بیدادگر، جبار، جفاپیشه، ستمکاره، جفاکار، ستمگر، سفاک، شریر، ظالم، مردم آزار

متضاد ستمکار : عادل، دادگر

فارسی به انگلیسی

barbarous, cruel, tyrant, tyrannical

oppressive, cruel, oppressor, tyrant


barbarous, cruel, tyrannical, tyrant


فارسی به عربی

قاسی

مترادف و متضاد

oppressor (اسم)
غاصب، ستمگر، ظالم، ستمکار

cruel (صفت)
بی رحم، ستمگر، بی عاطفه، ظالمانه، ظالم، بیدادگر، ستمکار

oppressive (صفت)
ستمگر، غم افزا، ظالم، ستمکار، متعدی، ستم پیشه، ناراحت کننده

unjust (صفت)
ستمگر، ناصحیح، ظالم، ستمکار، ناروا، غیر منصفانه، غیر عادلانه، بی انصاف، بی عدالت

بیدادگر، جبار، جفاپیشه، ستمکاره، جفاکار، ستمگر، سفاک، شریر، ظالم، مردم‌آزار ≠ عادل، دادگر


فرهنگ فارسی

ستم کننده، ستمگر، ستمکاره
( صفت ) ظلم کننده ظالم متعدی .

فرهنگ معین

( ~ . ) (ص فا. ) متعدی ، ظلم کننده .

لغت نامه دهخدا

ستمکار. [ س ِ ت َ ] ( ص مرکب )ظالم. ( شرفنامه ). متعدی و ظالم. ( ناظم الاطباء ). ستمگر. ستمگار. غشوم. ( منتهی الارب ) ( ملخص اللغات ). جائر. ( منتهی الارب ) ( دهار ). باغی. ( ربنجنی ) :
تا روز پدید آید و آسایش گیرد
زین علت مکروه و ستمکار و ژکاره.
خسروانی ( از لغت فرس اسدی ص 438 ).
ستمکاران و جباران بپوشیدنداز بیمت
همه سرها بچادرها همه رخها بمعجرها.
منوچهری.
از ستمکاران بگیر وبا نکوکاران بخور
با جهانخواران بغلط و بر جهانداران بتاز.
منوچهری.
روزی خواهد بود جزا و مکافات را در آن جهان و داوری عادل که از این ستمکاران داد مظلومان بستاند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 196 ). و متغلبان را که ستمکار بدکردار باشند خارجی باید گفت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93 ).
گرگ درّنده گر چه کشتنی است
بهتر از مردم ستمکار است.
ناصرخسرو.
آنکس که ستم کرد بر این شهر ستم دید
این را نپسندد ستم از هیچ ستمکار.
مسعودسعد.
شما رااز جور این... جان ستان ستمکار برهانم. ( کلیله و دمنه ).
کردم با او چنانکه با من کردند
باشد مرد ستم رسیده ستمکار.
سوزنی.
ما بارگه ِ دادیم این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان.
خاقانی.
گهی با بخت گفتی ای ستمکار
نکردی تا تویی زین زشت تر کار.
نظامی.
ستم با مذهب دولت روا نیست
که دولت با ستمکار آشنا نیست.
نظامی.
شاه از بهر دفع ستمکارانست و شحنه برای خونخواران. ( گلستان ).
نماند ستمکار بد روزگار
بماند بر او لعنت کردگار.
سعدی ( گلستان ).

فرهنگ عمید

کسی که کارش ستم کردن است، ستم کننده، ظالم، ستمگر، ستمکاره.

پیشنهاد کاربران

زورگو. جفاکار. مستکبر. بی رحم

ستمکار=ظالم

ستمگاره. [ س ِ ت َ رَ / رِ ] ( ص مرکب ) ظالم. ستمکاره. ستمکار :
چو شاهان بکینه کشی خیر خیر
از این دو ستمگاره اندازه گیر.
فردوسی.
که ایدون ببالین شیر آمدی
ستمگاره مرد دلیر آمدی.
فردوسی.
دگر آنکه گفتا ستمگاره کیست
بریده دل از شرم و بیچاره کیست.
فردوسی.
چو کژّی کند مرد بیچاره خوان
چو بی شرمی آرد ستمگاره خوان.
فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2558 ) .
کام روا باد و نرم گشته مر او را
چرخ ستمگاره و زمانه ٔوارون.
فرخی.
هرگز چنین گروه نزاید نیز
این گنده پیر دهر ستمگاره.
ناصرخسرو.
ستم را ز خود دور دارم بهش
ستمکش نوازم ستمگاره کش.
نظامی.
غم آلود یوسف بکنجی نشست
بسر بر ز نفس ستمگاره دست.
سعدی ( بوستان ) .
رجوع به ستمکاره شود.


کلمات دیگر: