کلمه جو
صفحه اصلی

عزا


مترادف عزا : پرسه، تعزیت، داغ، سوگ، سوگواری، ماتم، مصیبت

متضاد عزا : جشن، عروسی

برابر پارسی : سوگ، سوگواری

فارسی به انگلیسی

mourning, condolence

mourning


فارسی به عربی

حداد

مترادف و متضاد

patience (اسم)
بردباری، طاقت، عزا، شکیبایی، تاب، صبر، شکیب

condolence (اسم)
تسلیت، اظهار تاسف، همدردی، عزا

mourning (اسم)
عزا، ماتم، سوگواری، عزاداری، سوگ

lamentation (اسم)
عزا، زاری، سوگواری، مرثیه خوانی، عزاداری

پرسه، تعزیت، داغ، سوگ، سوگواری، ماتم، مصیبت ≠ جشن، عروسی


فرهنگ فارسی

۱ - ( مصدر ) شکیبایی کردن. ۲ - ( اسم ) شکیبایی در مصیبت . ۳ - سوگواری تعزیت . ۴ - ( اسم ) سوگ ماتم .
و او صاحب بوستانی است در نزدیکی اورشلیم بود و همانجا که قبر منسی و پسرش آمون شهریار یهودا واقع بوده است و موضع آن بوستان معلوم نیست

فرهنگ معین

(عَ ) [ ع . عزاء ] ۱ - (مص ل . ) شکیبایی کردن . ۲ - (اِمص . ) صبر و شکیبایی ، شکیبایی در مصیبت . ۳ - سوگواری . ۴ - (اِ. ) در فارسی به معنای سوگ ، ماتم .

لغت نامه دهخدا

عزا. [ ؟زْ زا ] (اِخ ) (بمعنی قوه ) صاحب بوستانی است که در نزدیکی اورشلیم بود و همانجا که قبر منسی و پسرش آمون شهریار یهودا واقع بوده است . و موضع آن بوستان معلوم نیست . (از قاموس کتاب مقدس ).


عزا. [ ع َ ] ( ع اِ ) ماتم. مصیبت. تعزیت. زاری. سوکواری. سوک. ( ناظم الاطباء ). صبر بر مصیبت و صبر کردن و در آن استقامت ورزیدن و شکایت کردن ، و در عرف حال مجازاً بمعنی ماتم پرسی. ( غیاث اللغات ). و با لفظ گرفتن و افگندن بمعنی ماتم استعمال نمایند، و همچنین با لفظ خانه و دار، چون عزاخانه و عزادار. ( آنندراج ). و رجوع به عزاء شود :
از عزا چون بگذردیک چند روز
کم شود آن آتش و آن عشق و سوز.
مولوی.
قسم بداد به سی پاره درزیان شمط
که گر عزا بودت پیش زین عزا مگذر.
نظام قاری ( دیوان ص 17 ).
- از عزادرآوردن ؛ مصیبت زده را به پوشیدن جامه ای جز رنگ سیاه داشتن. عزاداری را برحسب رسم ، بزرگی از خانواده یا جز آن ، جامه ای غیر سیاه فرستادن تا به عزای خود خاتمه دهد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- ایام عزا ؛ روزهای ماتم و سوگواری و سوک. ( ناظم الاطباء ).
- شکمی از عزا درآوردن ؛ پس از گرسنگی طعامی لذیذ و به کفایت خوردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- عزا افکندن ؛ سوکواری برپا کردن. ماتم و شیون پدید آوردن :
تاکنون شخصی که باشد قابل ماتم نمرد
من از آن مُردم که در عالم عزائی افگنم.
حکیم رکنای کاشی ( از آنندراج ).
- لباس عزا ؛ لباس سیاه. ( آنندراج ). لباس که در حال عزا گرفتن پوشند. لباس سوک.

عزا. [ ع ِزْ زا ] ( اِخ ) ( کفر... ) ناحیه ای است از اعمال موصل. و احتمال میرود که آن مأخوذ از عز بمعنی باران شدید باشد و الف آن تأنیث راست. و در این صورت مفهوم آن چیزی شبیه «سرزمین بارانی » خواهد بود. ( از معجم البلدان ).

عزا. [ ؟زْ زا ] ( اِخ ) ( بمعنی قوه ) صاحب بوستانی است که در نزدیکی اورشلیم بود و همانجا که قبر منسی و پسرش آمون شهریار یهودا واقع بوده است. و موضع آن بوستان معلوم نیست. ( از قاموس کتاب مقدس ).

عزا. [ ع َ ] (ع اِ) ماتم . مصیبت . تعزیت . زاری . سوکواری . سوک . (ناظم الاطباء). صبر بر مصیبت و صبر کردن و در آن استقامت ورزیدن و شکایت کردن ، و در عرف حال مجازاً بمعنی ماتم پرسی . (غیاث اللغات ). و با لفظ گرفتن و افگندن بمعنی ماتم استعمال نمایند، و همچنین با لفظ خانه و دار، چون عزاخانه و عزادار. (آنندراج ). و رجوع به عزاء شود :
از عزا چون بگذردیک چند روز
کم شود آن آتش و آن عشق و سوز.

مولوی .


قسم بداد به سی پاره درزیان شمط
که گر عزا بودت پیش زین عزا مگذر.

نظام قاری (دیوان ص 17).


- از عزادرآوردن ؛ مصیبت زده را به پوشیدن جامه ای جز رنگ سیاه داشتن . عزاداری را برحسب رسم ، بزرگی از خانواده یا جز آن ، جامه ای غیر سیاه فرستادن تا به عزای خود خاتمه دهد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ایام عزا ؛ روزهای ماتم و سوگواری و سوک . (ناظم الاطباء).
- شکمی از عزا درآوردن ؛ پس از گرسنگی طعامی لذیذ و به کفایت خوردن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- عزا افکندن ؛ سوکواری برپا کردن . ماتم و شیون پدید آوردن :
تاکنون شخصی که باشد قابل ماتم نمرد
من از آن مُردم که در عالم عزائی افگنم .

حکیم رکنای کاشی (از آنندراج ).


- لباس عزا ؛ لباس سیاه . (آنندراج ). لباس که در حال عزا گرفتن پوشند. لباس سوک .

عزا. [ ع ِزْ زا ] (اِخ ) (کفر...) ناحیه ای است از اعمال موصل . و احتمال میرود که آن مأخوذ از عز بمعنی باران شدید باشد و الف آن تأنیث راست . و در این صورت مفهوم آن چیزی شبیه «سرزمین بارانی » خواهد بود. (از معجم البلدان ).


فرهنگ عمید

۱. اندوه شدید بر اثر مرگ کسی، سوگ، ماتم.
۲. (اسم مصدر ) عزاداری کردن، سوگواری.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی عِزّاً: نیرو و شوکت و آسیبناپذیری(در اصل کلمه عزت به معنای نایابی است ، وقتی میگویند فلان چیز عزیز الوجود است ، معنایش این است که به آسانی نمیتوان بدان دست یافت ، و عزیز قوم به معنای کسی است که شکست دادنش و غلبه کردن بر او آسان نباشد ، بخلاف سایر افراد قوم ،...
معنی أَزّاً: جنبانیدن-تحریک
ریشه کلمه:
عزز (۱۱۹ بار)

واژه نامه بختیاریکا

چِتُو

جدول کلمات

سوگ

پیشنهاد کاربران

پرسه، تعزیت، داغ، سوگ، سوگواری، ماتم، مصیبت



کلمات دیگر: