کلمه جو
صفحه اصلی

شرنگ


مترادف شرنگ : حمه، حنظل، زهر، سم، شوکران، هلاهل

متضاد شرنگ : شهد

فارسی به انگلیسی

poison


bitter, poison, toxin

مترادف و متضاد

حمه، حنظل، زهر، سم، شوکران، هلاهل ≠ شهد


poison (اسم)
زهر، سم، شرنگ، مشوب کردن

فرهنگ فارسی

سم، زهر، هرچیزتلخ، حنظل، کبست
( اسم ) ۱ - زهر سم . ۲ - هر چیز تلخ . ۳ - حنظل .

فرهنگ معین

(شَ رَ ) (اِ. ) ۱ - سمُ، زهر. ۲ - هر چیز تلخ . ۳ - حنظل .

لغت نامه دهخدا

شرنگ . [ ش َرَ ] (اِ) حنظل . (ناظم الاطباء). خربزه ٔ تلخ که آن را تلخک و کبست نیز گویند. به معنی اخیر منقول از زبان گویاست . (شرفنامه ٔ منیری ). خربزه ٔ تلخی باشد که در صحرا سبز شود و آن را به تازی حنظل خوانند. (فرهنگ جهانگیری ) (از غیاث اللغات ) (برهان ): سرمق ؛ شرنگ و آن گیاهی است پهن برگ ، خوردن دو درهم تخم سائیده ٔ آن سه هفته تریاق است مر استسقا را و کثار آن مورث هلاکت . (منتهی الارب ). حنظل و آن خربزه ٔ صحرایی است شبیه به دستنبوی مخطط و خرزهره نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ اوبهی ). قطف . (منتهی الارب ) :
به روز بزم کند خوی تو ز حنظل شهد
به روز رزم کند خشم تو ز شهد شرنگ .

فرخی .


|| زهر و سم . (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ). زهر. (شرفنامه ٔ منیری ) :
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.

رودکی .


زمانه به یکسان ندارد درنگ
گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ .

فردوسی .


بسا کسا که به امید آنکه بیابد
شکر ز دست بیفکند و برگرفت شرنگ .

فرخی .


چنین آمد این گیتی بی درنگ
نخستین دهد نوش و آنگه شرنگ .

اسدی .


تیر ستم فلک خدنگ است
شهد شره جهان شرنگ است .

انوری (از آنندراج ).


اگر ز فضل تقدم سخن رود دیدیم
شرنگ دردم ماران و مهره در دنبال .

فتحعلیخان صبا (از انجمن آرا).


|| هرچیز تلخ . (فرهنگ فارسی معین ) :
گر شهد زهر گردد و گردد شرنگ شهد
بر یادکرد خواجه ٔ سید عجب مدار.

فرخی .


شاد باش ای ملک شهر گشاینده که شد
در دهان همه از هیبت تو شهد شرنگ .

فرخی .


تلخی خشمش ار به شهدرسد
شهد نتوان شناختن ز شرنگ .

فرخی .


شهی که دولت او از شرنگ شهد کند
چنانکه هیبت شمشیر او ز شهد شرنگ .

فرخی .


باد عمرت بی زوال و باد عزت بیکران
باد سعدت بی نحوست باد شهدت بی شرنگ .

منوچهری .


سبب خشم بخت پیدا نیست
شکرش را جدا مدان ز شرنگ .

ناصرخسرو.


جد مرا ز هزل بباید نصیبه ای
هر چند یک مزه نبود شهد با شرنگ .

سوزنی .


در مدحت تولؤلؤ شهوار با شبه
در رشته کردم و شکر آمیخت با شرنگ .

سوزنی .


در عمر خویش در تو نیاورده ایم شرک
ای بی شریک شهد شهادت مکن شرنگ .

سوزنی .


اکنون بگو کجا روی ای خام قلتبان
کت دستگه فراخ بود لقمه بی شرنگ .

سوزنی .


ابای نظم مرا نیز چاشنی مطلب
که در مذاق زمانه یکی است شهد و شرنگ .

ظهیر فاریابی (از انجمن آرا).


هرکه با یاد تو شرنگ خورد
همچنان دان که نیشکر خاید.

خاقانی .


لب اوست لعل و شکر من اگر نه شوربختم
شکرین چراست بر من سخنان چون شرنگش .

خاقانی .



شرنگ. [ ش َرَ ] ( اِ ) حنظل. ( ناظم الاطباء ). خربزه تلخ که آن را تلخک و کبست نیز گویند. به معنی اخیر منقول از زبان گویاست. ( شرفنامه منیری ). خربزه تلخی باشد که در صحرا سبز شود و آن را به تازی حنظل خوانند. ( فرهنگ جهانگیری ) ( از غیاث اللغات ) ( برهان ): سرمق ؛ شرنگ و آن گیاهی است پهن برگ ، خوردن دو درهم تخم سائیده آن سه هفته تریاق است مر استسقا را و کثار آن مورث هلاکت. ( منتهی الارب ). حنظل و آن خربزه صحرایی است شبیه به دستنبوی مخطط و خرزهره نیز گویند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( فرهنگ اوبهی ). قطف. ( منتهی الارب ) :
به روز بزم کند خوی تو ز حنظل شهد
به روز رزم کند خشم تو ز شهد شرنگ.
فرخی.
|| زهر و سم. ( ناظم الاطباء ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( برهان ). زهر. ( شرفنامه منیری ) :
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
رودکی.
زمانه به یکسان ندارد درنگ
گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ.
فردوسی.
بسا کسا که به امید آنکه بیابد
شکر ز دست بیفکند و برگرفت شرنگ.
فرخی.
چنین آمد این گیتی بی درنگ
نخستین دهد نوش و آنگه شرنگ.
اسدی.
تیر ستم فلک خدنگ است
شهد شره جهان شرنگ است.
انوری ( از آنندراج ).
اگر ز فضل تقدم سخن رود دیدیم
شرنگ دردم ماران و مهره در دنبال.
فتحعلیخان صبا ( از انجمن آرا ).
|| هرچیز تلخ. ( فرهنگ فارسی معین ) :
گر شهد زهر گردد و گردد شرنگ شهد
بر یادکرد خواجه سید عجب مدار.
فرخی.
شاد باش ای ملک شهر گشاینده که شد
در دهان همه از هیبت تو شهد شرنگ.
فرخی.
تلخی خشمش ار به شهدرسد
شهد نتوان شناختن ز شرنگ.
فرخی.
شهی که دولت او از شرنگ شهد کند
چنانکه هیبت شمشیر او ز شهد شرنگ.
فرخی.
باد عمرت بی زوال و باد عزت بیکران
باد سعدت بی نحوست باد شهدت بی شرنگ.
منوچهری.
سبب خشم بخت پیدا نیست
شکرش را جدا مدان ز شرنگ.
ناصرخسرو.
جد مرا ز هزل بباید نصیبه ای
هر چند یک مزه نبود شهد با شرنگ.
سوزنی.
در مدحت تولؤلؤ شهوار با شبه
در رشته کردم و شکر آمیخت با شرنگ.

فرهنگ عمید

۱. سَم، زهر: تیر ستم فلک خدنگ است / شهد شرۀ جهان شرنگ است (انوری: ۲۱ ).
۲. هرچیز تلخ.
۳. (زیست شناسی ) = حنظل

دانشنامه عمومی

تجمل. شکوه. جاه و جلال. دم و دستگاه. کبکبه و دبدبه. عزت و جاه.


واژه نامه بختیاریکا

( شُرُنگ ) سر و صدا

جدول کلمات

سم

پیشنهاد کاربران

سم تلخ و کشنده


کلمات دیگر: