کلمه جو
صفحه اصلی

شرح


مترادف شرح : بسط، بیان، تاویل، تشریح، تعبیر، تعریف، تفسیر، تفصیل، توصیف، توضیح، گزارش، وصف

برابر پارسی : گزاره، گزارش، بازگویی، آشکاری، ریز، زند، فرانمون

فارسی به انگلیسی

account, definition, depiction, description, explanation, history, narration, portrayal, recital, relation, rider


account, definition, depiction, description, explanation, history, narration, portrayal, recital, relation, rider, exposition, statementreport, details, portrait

description, exposition, explanation, recital, account, statementreport, details


فارسی به عربی

اسطورة , اطروحة , بیان , تفسیر , جغرافیة , حکایة , رسم تخطیطی , شرح , ظرف , علاقة , قصة , لمعان , هامش , وصف

عربی به فارسی

کالبدشکافي کردن , تشريح کردن , موشکافي کردن


شرح , بيان , تفسير , عرضه , نمايشگاه


مترادف و متضاد

treatise (اسم)
رساله، شرح، مقاله، توضیح، دانش نویسه

circumstance (اسم)
پیش امد، شرح، امر، چگونگی، حال، شرایط محیط، تفصیل، اهمیت، روی داد

account (اسم)
پا، حساب، گزارش، شرح، صورت حساب، خبر، حکایت، سبب، بیان علت، داستان

story (اسم)
گزارش، شرح، حکایت، داستان، روایت، موضوع، قصه، اشکوب، نقل

description (اسم)
شرح، تشریح، وصف، تعریف، تصویر، توصیف، اتصاف

explanation (اسم)
شرح، تصریح، تفسیر، بیان، تعریف، توضیح، تعبیر، توجیه

exposition (اسم)
شرح، تفسیر، بیان، تقریر، عرضه، نمایشگاه

statement (اسم)
شرح، اعلامیه، اظهار، حکم، بیانیه، بیان، توضیح، عرضه داشت، تقریر، گفته، قطعنامه، قطعه نامه

narrative (اسم)
شرح، حکایت، داستان، سرگذشت، روایت، قصه

tale (اسم)
حساب، شرح، حکایت، داستان، جمع، چغلی، روایت، افسانه، قصه

innuendo (اسم)
معنی، شرح، ادا کردن، اشاره، کنایه، تشریح

gloss (اسم)
شرح، تصریح، نرمی، تفسیر، حاشیه، جلا، تفصیل، صافی، توضیح، سفرنگ، تاویل، براقی، جلوه ظاهر

interpretation (اسم)
شرح، تفسیر، بیان، تعبیر، ترجمه

presentment (اسم)
شرح، نمایش، حضور، بیان، ارائه، طرز نمایش

relation (اسم)
شرح، علاقه، وابستگی، طرز برخورد، نسبت، رابطه، نقل قول، ارتباط، مناسبت، خویش، خویشاوند، کارها

recitation (اسم)
شرح، بیان، ذکر، از بر خوانی، از حفظ خوانی، بازگو نمودن درس حفظی، تعریف موضوع

sketch (اسم)
خلاصه، شرح، زمینه، طرح، ملخص، مسوده، انگاره، طرح اولیه، طراحی کلیات، طرح خلاصه، نقشه ساده، پیش نویس ازمایشی

delineation (اسم)
شرح، طرح، تصویر، توصیف

legend (اسم)
شرح، خط، نقش، افسانه، نوشته روی سکه ومدال، علائم و اختصارات

footnote (اسم)
شرح، تبصره، زیر نگاشت، یادداشت ته صفحه

geography (اسم)
شرح، جغرافیا، جغرافی، علم جغرافیا

relational (صفت)
شرح، وابستگی، ارتباط، کارها، رابطه ای، وابسته به نسبت یا خویشی

بسط، بیان، تاویل، تشریح، تعبیر، تعریف، تفسیر، تفصیل، توصیف، توضیح، گزارش، وصف


فرهنگ فارسی

۱ - ( مصدر ) آشکار کردن . ۲ - بیان کردن مسئله ای مشکل توضیح دادن . ۳ - ( اسم ) کشف . ۴ - بیان توضیح تاویل . ۵ - گشایش سعه جمع : شروح . یا شرح صدر . ۱ - سعه صدر . ۲ - حالت استعداد قبول یا تحمل واردات غیبی . ۳ - ظهور سعه باطنی چنان که همه چیز در وی گنجد و بر وی نیفزاید .

فرهنگ معین

(شَ ) [ ع . ] ۱ - (مص م . ) آشکار کردن . ۲ - توضیح دادن . ۳ - گشودن .

لغت نامه دهخدا

شرح. [ ش َ ] ( ع مص ) گوشت را به قطعات بلند بریدن. ( از اقرب الموارد ). قطع کردن گوشت را از عضو یا قطع کردن گوشت را از استخوان مانند شرّح. ( از تاج العروس ). شرحه کردن گوشت. ( تاج المصادر بیهقی ). پاره کردن گوشت. شرحه کردن. ( بحر الجواهر ). || چیزی را وسعت دادن. ( از اقرب الموارد ). فراخ کردن چیزی. ( از منتهی الارب ). گشاده کردن. ( ترجمان علامه جرجانی ). و مجازاً شرح الشی ٔ، مانند قولهم شرح اﷲ صدره لقبول الخیر؛ ای وسعه لقبول الحق فاتسع. ( از تاج العروس ). گشاده کردن دل. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ).
- شرح صدر ؛ گشادگی دل. وسعت آن. کنایه از آماده شدن برای قبول قول حق. قوله تعالی : فمن یرد اﷲ ان یشرح صدره للاسلام. ( قرآن 125/6 ). ( از تاج العروس ).
- شرح صدر به چیزی یا بخاطر چیزی ؛ کنایه از شادمان ودلخوش شدن بدان. ( از اقرب الموارد ).
|| ربودن دوشیزگی باکره را یا ستان آرمیدن با باکره. ( از منتهی الارب ). ربودن دوشیزگی باکره را یا گرد آمدن باکره را در حال خوابیدن بر پشت. ( از تاج العروس ). || کشف و تفسیر و بیان غامض. ( از اقرب الموارد ). واضح و آشکار کردن و مسئله مشکل را بیان کردن و این مجازی است. ( از تاج العروس ). بیان کردن سخن پوشیده را. پیدا و نمایان کردن. ( از منتهی الارب ). پدید کردن. ( زوزنی ). پیدا کردن وتفسیر کردن. ( بحر الجواهر ). بسط. تفسیر. تشریح. بیان. تبیین. کشف. ایضاح. بازنمودن چگونگی. روشن کردن. گزاره. گزارش : رقعتی نبشتم به شرح تمام و پیش شدم. ( تاریخ بیهقی ). در این تن سه قوه است... و سخن اندر آن باب دراز است که اگر به شرح آن مشغول شود غرضی در میان گم گردد. ( تاریخ بیهقی ).
به هر وصفی که گویم زآن فزون است
ز هر شرحی که من دانم برون است.
ناصرخسرو.
... و زیر او انواع تاریکی و تنگی چنانکه به شرح آن حاجت نباشد. ( کلیله و دمنه ). اما شرح و تفصیل آن ممکن نیست. ( کلیله و دمنه ).
به شرح و تبیان حاجت نیایدم به بدی
از آنکه من به بدی شرح شرح و تبیانم.
سوزنی.
کان یاقوت و پس آنگاه وبا ممکن نیست
شرح خاصیت آن کان به خراسان یابم.
خاقانی.
حال دل خاقانی اگر شرح پذیرد
حقا که به صد نامه نوشتن نتوانم.
خاقانی.
در نامه هایی که سلطان از آن سفر نوشته بود چنان شرح فرموده بود. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 413 ). اشتغال به شرح احوال هریک از مقصود کتاب فایت گرداند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 257 ).

شرح . [ ش َ ] (ع مص ) گوشت را به قطعات بلند بریدن . (از اقرب الموارد). قطع کردن گوشت را از عضو یا قطع کردن گوشت را از استخوان مانند شرّح . (از تاج العروس ). شرحه کردن گوشت . (تاج المصادر بیهقی ). پاره کردن گوشت . شرحه کردن . (بحر الجواهر). || چیزی را وسعت دادن . (از اقرب الموارد). فراخ کردن چیزی . (از منتهی الارب ). گشاده کردن . (ترجمان علامه جرجانی ). و مجازاً شرح الشی ٔ، مانند قولهم شرح اﷲ صدره لقبول الخیر؛ ای وسعه لقبول الحق فاتسع. (از تاج العروس ). گشاده کردن دل . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ).
- شرح صدر ؛ گشادگی دل . وسعت آن . کنایه از آماده شدن برای قبول قول حق . قوله تعالی : فمن یرد اﷲ ان یشرح صدره للاسلام . (قرآن 125/6). (از تاج العروس ).
- شرح صدر به چیزی یا بخاطر چیزی ؛ کنایه از شادمان ودلخوش شدن بدان . (از اقرب الموارد).
|| ربودن دوشیزگی باکره را یا ستان آرمیدن با باکره . (از منتهی الارب ). ربودن دوشیزگی باکره را یا گرد آمدن باکره را در حال خوابیدن بر پشت . (از تاج العروس ). || کشف و تفسیر و بیان غامض . (از اقرب الموارد). واضح و آشکار کردن و مسئله ٔ مشکل را بیان کردن و این مجازی است . (از تاج العروس ). بیان کردن سخن پوشیده را. پیدا و نمایان کردن . (از منتهی الارب ). پدید کردن . (زوزنی ). پیدا کردن وتفسیر کردن . (بحر الجواهر). بسط. تفسیر. تشریح . بیان . تبیین . کشف . ایضاح . بازنمودن چگونگی . روشن کردن . گزاره . گزارش : رقعتی نبشتم به شرح تمام و پیش شدم . (تاریخ بیهقی ). در این تن سه قوه است ... و سخن اندر آن باب دراز است که اگر به شرح آن مشغول شود غرضی در میان گم گردد. (تاریخ بیهقی ).
به هر وصفی که گویم زآن فزون است
ز هر شرحی که من دانم برون است .

ناصرخسرو.


... و زیر او انواع تاریکی و تنگی چنانکه به شرح آن حاجت نباشد. (کلیله و دمنه ). اما شرح و تفصیل آن ممکن نیست . (کلیله و دمنه ).
به شرح و تبیان حاجت نیایدم به بدی
از آنکه من به بدی شرح شرح و تبیانم .

سوزنی .


کان یاقوت و پس آنگاه وبا ممکن نیست
شرح خاصیت آن کان به خراسان یابم .

خاقانی .


حال دل خاقانی اگر شرح پذیرد
حقا که به صد نامه نوشتن نتوانم .

خاقانی .


در نامه هایی که سلطان از آن سفر نوشته بود چنان شرح فرموده بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 413). اشتغال به شرح احوال هریک از مقصود کتاب فایت گرداند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 257).
گر بگویم شرح آن بیحد شود
مثنوی هفتاد من کاغذ شود.

مولوی .


شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر.

مولوی .


- بشرح ؛ مشروحاً. بتفصیل . مفصلاً : صاحب بریدی نامزد میشود از معتمدان ما تا او را تمکین تمام باشد تا حالها را بشرح تر بازمینماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283). امیرک بیهقی برسید و حالها بشرح بازنمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). مسعود دروقت به معمائی که نهاده بود با خواجه احمد عبدالصمد این حال بشرح بازنمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321). بیش قصه ٔ این تضریب بشرح بگویم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319). آنچه رفته بود بشرح بازگفتم . (تاریخ بیهقی ). غلامی که موکل او بوده خواست نامه ای به خانه ٔ خویش نویسد و احوال آن سفر بشرح معلوم گرداند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 354).
سعدی ثنای تو نتواند بشرح گفت
خاموش از ثنای تو حد ثنای تست .

سعدی .


- شرح حال ؛ ترجمه ٔ حیات . (یادداشت مؤلف ). زندگینامه . ترجمه ٔ احوال :
در چین زلفش ای دل مسکین چگونه ای
کآشفته گفت باد صبا شرح حال تو.

حافظ.


- || توضیح و تفصیل ماحدث . شرح ماوقع : نامه فرستادند سوی اپرویز به شرح حال و زینهار خواستند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 103).
- شرح کشاف ؛ کنایه است از تفصیل بسیار.پرحرفی کردن و هرزگویی نمودن . (ناظم الاطباء). بتکلف حرف زدن . (آنندراج ) :
بر مصحف روی او نظر کن ناصح
بسیارمگوی و شرح کشاف مخوان .

سعید اشرف .


- شرح مزجی ؛ چون مطلبی را چنان توضیح و تفسیر کنندو به شرح بازگویند که جدا کردن آن توضیح از مطلب متن جز با نشانه های قراردادی ممکن نباشد آن را شرح مزجی گویند. و اولین شیعی که شرح مزجی نوشته است شهید ثانی است . (روضات ص 295).
- شرح و بسط ؛ توضیح و تفصیل : چون عزیمت در این کار پیوست آنچه ممکن شد برای تفهیم متعلم ... در شرح و بسط تقدم افتاد. (کلیله و دمنه ).
نامه را مهر خود نهاد بر او
شرح و بسطی تمام داد بر او.

نظامی .


هر شبنمی درین ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد.

حافظ.


|| سخن را درک کردن و فهمیدن . (از اقرب الموارد). فهمیدن . (از تاج العروس ). دریافتن . (از منتهی الارب ). || در اصطلاح اهل رمل عبارت از شکلی است که از ضرب کردن متن در صاحبخانه حاصل شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 735).

فرهنگ عمید

۱. گشودن، وسعت دادن، فراخ کردن چیزی.
۲. آشکار نمودن و بیان کردن مسٲله یا امر غامض، توضیح و تفسیر مسٲله یا کلامی تا دیگری آن را بفهمد.
۳. (اسم ) نوشته ای که در توضیح کتاب، شعر، یا نوشتۀ دیگر نوشته شود.
۴. (اسم ) نود وچهارمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۸ آیه، اَلَم نَشرَح، انشراح.
* شرح دادن: (مصدر متعدی )
۱. توضیح دادن، بیان کردن.
۲. تفسیر کردن، شرح کردن.

۱. گشودن؛ وسعت دادن؛ فراخ کردن چیزی.
۲. آشکار نمودن و بیان کردن مسٲله یا امر غامض؛ توضیح و تفسیر مسٲله یا کلامی تا دیگری آن ‌را بفهمد.
۳. (اسم) نوشته‌ای که در توضیح کتاب، شعر، یا نوشتۀ دیگر نوشته شود.
۴. (اسم) نود‌وچهارمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۸ آیه؛ اَلَم‌نَشرَح؛ انشراح.
⟨ شرح ‌دادن: (مصدر متعدی)
۱. توضیح دادن؛ بیان کردن.
۲. تفسیر کردن؛ شرح کردن.


دانشنامه عمومی

(پارسی سره؛ واژۀ پیشنهادی کاربران) برگفت، برنوشت.


فرهنگ فارسی ساره

آشکاری، فرانمون، گزارش، زند، ریز


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی شَرَحَ: بسط داد - گشود (کلمه شرح به معنای بسط و وسعت دادن واصل این کلمه به معنای پهن کردن و بسط دادن گوشت و امثال آن است)
معنی لَمْ نَشْرَحْ: گشاده نساختیم (کلمه شرح در اصل لغت به معنای باز کردن گوشت و امثال آن است )
معنی تَفْصِیلَ: شرح و توضیح - مفصّل بیان کردن (تفصیل به معنای روشن ساختن معانی و رفع اشتباه از آن است ، به نحوی که اگر خلط و تداخلی در آن معانی شده و در نتیجه مراد و مقصود مبهم شده باشد آن خلط و تداخل را از بین ببرد )
ریشه کلمه:
شرح (۵ بار)

«شرح» (گشاده ساختن) همان وسعت روح، بلندی فکر و گسترش افق عقل آدمی است; زیرا پذیرا شدن حق، احتیاج به گذشت های فراوانی از منافع شخصی دارد که جز صاحبان ارواح وسیع و افکار بلند آمادگی برای آن نخواهند داشت.

واژه نامه بختیاریکا

شَر کشاف

پیشنهاد کاربران

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست: پَرگ ( سنسکریت: پْرَکَرَ ) کاتا ( سنسکریت: کَتها ) راپِه ( کردی: راوِه ) زند Zand ( پهلوى: شرح، تشریح ) آزنتى Azanti ( اوستایى: شرح، تشریح ) گُکان Gokan ( پهلوى: شرح و تفصیل ) ویچار Vichar ( پهلوى: شرح ، توضیح ) دوکانDukan ( پهلوى:
شرح ، تفصیل )

توضیح - بیان کردن چیزی که برای بقیه انسانها مشکل است - یان کردن مساله ای

گزارش

بازنمود

واژه عربیزه شرح در لغتنامه تخارستانی به شکل ṣ�rp - * شرپ به معنای توضیح راهنماییexplain inform indicate آمده که در فهرست ریشگان آریایی PIE به شکل swer - به معنای گفتن بازگوکردن speak talk say ثبت شده و با لغت انگلیسی swear همخانواده است.

این واژه پارسی هست و در فرهنگ واژگان تخارستانی به شکل شرپ آمده است.

گزاره. [ گ ُ رَ / رِ ] تفسیر و شرح عبارت. ( برهان ) ( آنندراج ) :
سخن حجت گزارد نغز و زیبا
که لفظ اوست منطق را گزاره.
ناصرخسرو.
رؤیاست مثلهای قران جز بگزاره
آسان نشود بر تو نه امثال و نه احوال.
ناصرخسرو.


کلمات دیگر: