مترادف صیقل : پرداخت، جلا، روشنگر
صیقل
مترادف صیقل : پرداخت، جلا، روشنگر
فارسی به انگلیسی
burnish, glaze, gloss, polish, varnish
polish
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
پرداخت، جلا، روشنگر
فرهنگ فارسی
عقیلی مکنی
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
نور هگرز اندر آینه نفزاید
تا تو ز صیقل بر آینه نفزائی.
همچو آیینه پاک بزدایند.
تیرها دامن گردون زره ور گردند.
رانده بر وی ز آفرین رنده.
زآن چنان رسم آهنین تیغ یمان آورده ام.
تا هیچ صیقلی نکند دیگر آینه.
بدانست کآن طاق افروخته
به صیقل رقم دارد اندوخته.
نتوان برداز او به صیقل زنگ.
آهنی را که بدگهر باشد.
سعی خاکستر چه با آیینه تارم کند؟
صیقل. [ ص َ ق َ ] ( اِخ ) وی کنیز امام حسن عسکری ( ع ) و مادر امام دوازدهم است که المعتمد علی اﷲ بتحریک جعفر برادر امام از او مطالبه فرزند امام را کرد و صیقل منکر شد و دعوی حمل کرد. المعتمد او را در حرم خود نگاه داشت و زنان خلیفه و ابوالشوارب قاضی تعهد حال او میکردند تا بسال 263 هَ. ق. بر اثر قیام صاحب الزنج وقصد حمله یعقوب بن لیث به بغداد و مرگ عبیداﷲبن یحیی بن خاقان امور خلافت تزلزل یافت و بین طرفداران جعفرو صیقل خلاف افتاد. حسن بن جعفر نوبختی صیقل را در خانه خود پنهان کرد. سپس المعتضد صیقل را از خانه وی بیرون آورد و در قصر خود نگاه داشت و در همان قصر در عصر المقتدر درگذشت. ( خاندان نوبختی صص 108-109 ).
صیقل. [ ص َ ق َ ] ( اِخ ) ابن الحکم الغفاری ، مکنی به ابووحشیه. رجوع به ابووحشیه الصیقل شود.
صیقل . [ ص َ ق َ ] (اِخ ) ابن الحکم الغفاری ، مکنی به ابووحشیه . رجوع به ابووحشیه الصیقل شود.
صیقل . [ ص َ ق َ ] (اِخ ) عقیلی ، مکنی به ابوالکمیت ، رجوع به ابوالکمیت الصیقل شود.
صیقل . [ ص َ ق َ ] (اِخ ) وی کنیز امام حسن عسکری (ع ) و مادر امام دوازدهم است که المعتمد علی اﷲ بتحریک جعفر برادر امام از او مطالبه ٔ فرزند امام را کرد و صیقل منکر شد و دعوی حمل کرد. المعتمد او را در حرم خود نگاه داشت و زنان خلیفه و ابوالشوارب قاضی تعهد حال او میکردند تا بسال 263 هَ . ق . بر اثر قیام صاحب الزنج وقصد حمله ٔ یعقوب بن لیث به بغداد و مرگ عبیداﷲبن یحیی بن خاقان امور خلافت تزلزل یافت و بین طرفداران جعفرو صیقل خلاف افتاد. حسن بن جعفر نوبختی صیقل را در خانه ٔ خود پنهان کرد. سپس المعتضد صیقل را از خانه ٔ وی بیرون آورد و در قصر خود نگاه داشت و در همان قصر در عصر المقتدر درگذشت . (خاندان نوبختی صص 108-109).
نور هگرز اندر آینه نفزاید
تا تو ز صیقل بر آینه نفزائی .
ناصرخسرو.
رنگ ظلمت به صیقل خورشید
همچو آیینه پاک بزدایند.
مسعودسعد.
تیغها صیقل خورشید سپرکش گردند
تیرها دامن گردون زره ور گردند.
سیدحسن غزنوی .
چهره آیینه است و صیقل حق
رانده بر وی ز آفرین رنده .
سوزنی .
جان زنگ آلوده در صدرش به صیقل داده ام
زآن چنان رسم آهنین تیغ یمان آورده ام .
خاقانی .
کز آه دل بسوزم هر جا که آهنی است
تا هیچ صیقلی نکند دیگر آینه .
خاقانی .
با خود گفت آخر مرد صیقل به تثبت و تأنی از جوهر آهن ظلمانی ، به روزی چند آینه می کند. (سندبادنامه ص 52).
بدانست کآن طاق افروخته
به صیقل رقم دارد اندوخته .
نظامی .
آهنی را که موریانه خورد
نتوان برداز او به صیقل زنگ .
سعدی .
هیچ صیقل نکو نیارد کرد
آهنی را که بدگهر باشد.
سعدی .
شد ز رنگ سینه ٔ من ناخن صیقل کبود
سعی خاکستر چه با آیینه ٔ تارم کند؟
صائب .
فرهنگ عمید
۲. (اسم، صفت ) [قدیمی] زدایندۀ زنگ فلز یا آینه، جلادهنده: آهنی را که موریانه بخورد / نتوان بُرد از او به صیقل زنگ (سعدی: ۹۳ ).
۳. [قدیمی] = صیقلی
* صیقل خوردن (پذیرفتن، گرفتن ): (مصدر لازم ) زدوده شدن، جلا یافتن.
* صیقل زدن (دادن، کردن ): (مصدر متعدی ) [قدیمی] زدودن، جلا دادن.
۱. زدودن زنگ.
۲. (اسم، صفت) [قدیمی] زدایندۀ زنگ فلز یا آینه؛ جلادهنده: ◻︎ آهنی را که موریانه بخورد / نتوان بُرد از او به صیقل زنگ (سعدی: ۹۳).
۳. [قدیمی] = صیقلی
〈 صیقل خوردن (پذیرفتن، گرفتن): (مصدر لازم) زدوده شدن؛ جلا یافتن.
〈 صیقل زدن (دادن، کردن): (مصدر متعدی) [قدیمی] زدودن؛ جلا دادن.
دانشنامه عمومی
(پهلوی) مالش.