کلمه جو
صفحه اصلی

سخت گیر


مترادف سخت گیر : بی گذشت، جدی، خشن، دشوارگیر، سرسخت، عنیف، مقرراتی ، مشکل پسند، دیرپسند

متضاد سخت گیر : سهل گیر، مسامحه کار

فارسی به انگلیسی

difficult, disciplinarian, dour, fastidious, taskmaster


difficult, disciplinarian, dour, fastidious, taskmaster, severe, exacting, hard, austere, exigent, hardheaded, inclement, pertinacious, rigid, rugged, stern, stickler, strait, strict, tough, unbending, uncharitable, exacting, squeamish, strait-laced, hard-boiled

فارسی به عربی

بشدة , حاد , صارم , صعب , مادة مقلصة , موخرة

مترادف و متضاد

hard (صفت)
خسیس، سفت، ژرف، سخت، دشوار، سخت گیر، فربه، زمخت، قوی، شدید، سنگین، پینه خورده، مشکل، معضل، نامطبوع، پرصلابت، قسی

difficult (صفت)
غامض، ژرف، سخت، دشوار، پر زحمت، سخت گیر، پر دردسر، مشکل، صعب، معضل، گرفتگیر، پراشکال

astringent (صفت)
دقیق، گس، تند و تیز، قابض، داروی قابض، سخت گیر، شاق

strict (صفت)
سخت، محکم، سخت گیر، موکد، محض، اکید

stern (صفت)
سخت گیر، سخت ومحکم، عبوس

demanding (صفت)
خواهان، سخت، طالب، خواستار، سخت گیر، مصر، مبرم

intransigent (صفت)
سخت گیر

exacting (صفت)
سخت، خواستار، سخت گیر، مصر، مبرم

squeamish (صفت)
سخت گیر، بی میل، باحیا، نازک نارنجی، استفراغی

severe (صفت)
خشک، سخت، سخت گیر، شاق، شدید، عنیف

fastidious (صفت)
سخت گیر، بیزار، مشکل پسند، باریک بین

hard and fast (صفت)
سخت گیر، سخت ومحکم، ثابت، غیر قابل تغییر و انحراف

hard-bitten (صفت)
سخت گیر، سر سخت، سگ خو، گاز گیر، سخت گاز گرفته شده

hard-handed (صفت)
سخت گیر، دارای دست های پینه خورده

unrelenting (صفت)
سخت گیر، بی رحم، نرم نشدنی، تسلیم نشدنی، بی امان

priggish (صفت)
خود نما، سخت گیر، ایرادی

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - آنکه بر دیگران سخت میگیرد ۲ - آنکه امور را سخت تحت مراقبت قرار دهد دقیق . ۳ - آزمند حریص .

فرهنگ معین

( ~ . ) (ص فا. ) ۱ - آن که بر دیگران سخت می گیرد.۲ - باریک بین ،دقیق . ۳ - حریص . ۴ - بهانه گیر.

لغت نامه دهخدا

سخت گیر. [ س َ ] ( نف مرکب ) سخت گیرنده. آزمند و حریص. ( ناظم الاطباء ) :
هر که در کار سخت گیر شود
نظم کارش خلل پذیر شود.
نظامی.
مشو در حساب جهان سخت گیر
همه سخت گیری بود سخت میر.
نظامی.
نیست غم گر دیر بی او مانده ای
دیرگیر و سخت گیرش خوانده ای.
مولوی.
- امثال :
خدا دیرگیر است اما سخت گیر است.

فرهنگ عمید

۱. مقرّراتی، منضبط.
۲. آن که بر دیگری سخت بگیرد، کسی که دیگران را در فشار و زحمت قرار بدهد، سخت گیرنده.
۳. [قدیمی] آزمند، حریص.

واژه نامه بختیاریکا

بَد پوز

پیشنهاد کاربران

صاعب

مقرراتی


کلمات دیگر: