کلمه جو
صفحه اصلی

عشوه


مترادف عشوه : اخمناز، ادا، شیوه، غمزه، فریب، کرشمه، لوندی، ناز

برابر پارسی : کِرشمه

فارسی به انگلیسی

coquetry, amorous gest

فارسی به عربی

انظر

مترادف و متضاد

coquetry (اسم)
ناز، عشوه، کرشمه، عشوه گری، طنازی، دلبری، غمزه

اخمناز، ادا، شیوه، غمزه، فریب، کرشمه، لوندی، ناز


فرهنگ فارسی

امرپوشیده، کارپوشیده وغیر آشکار، نازوکرشمه
( اسم ) حرکت نازنینان که بدان عاشقان را مجذوب کنند کرشمه ناز غمزه .
کار ناپیدا نمودن و کردن مرتکب کاری شدن بدون بیان و بینش

فرهنگ معین

(عِ وِ ) [ ع . عشوة ] (اِ. ) ۱ - کار پوشیده و پنهان . ۲ - ناز، کرشمه .

لغت نامه دهخدا

عشوة. [ ع ِش ْ وَ / ع ُش ْ وَ ] (ع اِ) کار ناپیدا نمودن و کردن . (منتهی الارب ). مرتکب کاری شدن بدون بیان و بینش . (از اقرب الموارد). عَشوة. و رجوع به عَشوةشود. || آتش که در شب از دور دیده شود، وشعله ٔ آتش . (منتهی الارب ). شعله ٔ آتش که در شب از دور دیده شود و به قصد آن بروند. (از اقرب الموارد).


( عشوة ) عشوة. [ ع َش ْ وَ ] ( ع اِ ) اسم المرة است از مصدر عَشْو. ( از اقرب الموارد ). رجوع به عشو شود. || تاریکی ، یا از اول شب تا ربع آن : مضی من اللیل عشوة. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || کار ناپیدا نمودن و کردن. ( منتهی الارب ): أوطاه عشوة؛ او را بر امری ملتبس و مشتبه واداشت ، و آن را هنگامی گویند که به وی از امری سرگردان کننده خبر دهدو یا از امری خبر دهد که دچار گرفتاری گردد. ( از اقرب الموارد ). عِشْوة. عُشْوة. و رجوع به عشوة شود.

عشوة. [ ع ِش ْ وَ / ع ُش ْ وَ ] ( ع اِ ) کار ناپیدا نمودن و کردن. ( منتهی الارب ). مرتکب کاری شدن بدون بیان و بینش. ( از اقرب الموارد ). عَشوة. و رجوع به عَشوةشود. || آتش که در شب از دور دیده شود، وشعله آتش. ( منتهی الارب ). شعله آتش که در شب از دور دیده شود و به قصد آن بروند. ( از اقرب الموارد ).
عشوه. [ ع ِش ْوَ / وِ ] ( از ع ، اِ ) وعده دروغ. ( دهار ). فریب. ( ناظم الاطباء ) ( غیاث اللغات ) : برادر ما را بر آن داشتند که رسول ما را بازگردانید و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر ویست. ( تاریخ بیهقی ص 118 ). باید که جوابی جزم قاطع دهید نه عشوه و بیکار چنانکه بر آن اعتماد توان کرد. ( تاریخ بیهقی ). وزیر مرا گفت اینهمه عشوه است که دانند ما نتوانیم قصد ایشان کرد. ( تاریخ بیهقی ص 620 ).
زنا و مسخره جور و محال و غیبت و دزدی
دروغ و مکر و عشوه کبر و طراری و غمازی.
ناصرخسرو.
با واقعه عشقم و یا حادثه هجر
در عشوه وسواسم و در قبضه سودا.
مسعودسعد.
نه دم کدیه ای همی گویم
نه دم عشوه ای همی دارم.
مسعودسعد.
جاه دنیای فریبنده... مانند... عشوه سرابست. ( کلیله و دمنه ).
هرچه از مجلس او خواسته شد یافته شد
که ندارد دل او عشوه و زرق و تلبیس.
سوزنی.
بسیارسخن گفته شد از وعده و عشوه
تا رام شد آن توسن بدمهر به زر بر.
سوزنی.
عشوه و زرق بسوی دل بی تلبیسش
ره نیابد چو سوی جنت اعلی ابلیس.
سوزنی.
از سر جوی عشوه آب ببند
بیش ازین گرد پای حوض مگرد.
انوری.
از عشوه آسمان مرا بس
از چاشنی جهان مرا بس.
خاقانی.
خود را به دست عشوه ایام وامده

عشوه . [ ع ِش ْوَ / وِ ] (از ع ، اِ) وعده ٔ دروغ . (دهار). فریب . (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ) : برادر ما را بر آن داشتند که رسول ما را بازگردانید و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر ویست . (تاریخ بیهقی ص 118). باید که جوابی جزم قاطع دهید نه عشوه و بیکار چنانکه بر آن اعتماد توان کرد. (تاریخ بیهقی ). وزیر مرا گفت اینهمه عشوه است که دانند ما نتوانیم قصد ایشان کرد. (تاریخ بیهقی ص 620).
زنا و مسخره جور و محال و غیبت و دزدی
دروغ و مکر و عشوه کبر و طراری و غمازی .

ناصرخسرو.


با واقعه ٔ عشقم و یا حادثه ٔ هجر
در عشوه ٔ وسواسم و در قبضه ٔ سودا.

مسعودسعد.


نه دم کدیه ای همی گویم
نه دم عشوه ای همی دارم .

مسعودسعد.


جاه دنیای فریبنده ... مانند... عشوه ٔ سرابست . (کلیله و دمنه ).
هرچه از مجلس او خواسته شد یافته شد
که ندارد دل او عشوه و زرق و تلبیس .

سوزنی .


بسیارسخن گفته شد از وعده و عشوه
تا رام شد آن توسن بدمهر به زر بر.

سوزنی .


عشوه و زرق بسوی دل بی تلبیسش
ره نیابد چو سوی جنت اعلی ابلیس .

سوزنی .


از سر جوی عشوه آب ببند
بیش ازین گرد پای حوض مگرد.

انوری .


از عشوه ٔ آسمان مرا بس
از چاشنی جهان مرا بس .

خاقانی .


خود را به دست عشوه ٔ ایام وامده
کز باد کس امید ندارد وفای خاک .

خاقانی .


دل منه بر عشوه های آسمان زیرا که هست
بی سر و بن کارهای آسمان چون آسمان .

خاقانی .


کرده ابلیس را به عشوه تباه
دله را داده بازی روباه .

ظهیر فاریابی .


او بر امید آن عشوه بر صوب بخارا رحلت کرد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 192). دیو عشوه ای که او را به قطع مال مقاطعه وسوسه میدهد به صلیل شمشیر هندی در قاروره های قهر مقید گرداند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 336).
که گر شه گوید او را دوست دارم
بگو کاین عشوه ناید در شمارم .

نظامی .


بدین عشوه دادند شه را شکیب
یکی بر دلیری یکی بر فریب .

نظامی .


بسا ابرا که بندد کله ٔ مشک
به عشوه باغ دهقان را کند خشک .

نظامی .


بدین عشوه و خدیعت گورخان را در چاه غرور افکند. (جهانگشای جوینی ). بدین عشوه و غرور می پنداشت که دفع مقدر تواند کرد. (جهانگشای جوینی ).
تو بمخراش به عشوه رخ نیکی را زآنک
هرکه او عشوه کند نیکی او پنهانست .
بدر جاجرمی (در ترجمه ٔ عنوان الحکم بستی ).
|| ناز و حرکت معشوق که دل عاشق بدان فریفته شود. (غیاث اللغات ). ناز و کرشمه .(آنندراج ). حرکت نازنینان که بدان دل عاشقان را مجذوب کنند. کرشمه . ناز. دلفریبی . پخس . تیباش . شکنه . خودنمائی . (ناظم الاطباء). اصلاً بمعنی فریب است اما در عرف عام بمعنی غنج و دلال و کرشمه و دلبری استعمال میشود. گاه نیز آن را به «عور» به همین معنی عطف میکنند. (از فرهنگ لغات عامیانه ) :
من درس عشق خواندم واو درس دلبری
گل کرد مشق عشوه و بلبل ترانه را.

کمالی .


گره بر سینه زن بی رنج مخروش
ادب کن عشوه را یعنی که خاموش .

نظامی .


خیال از ناجوانمردی همه روز
به عشوه میفزاید بر دلم سوز.

نظامی .


ای مطرب از آن حریف پیغامی ده
وین دلشده را به عشوه آرامی ده .

سعدی .


عشوه ای از لب شیرین تو دل خواست بجان
به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبیم .

حافظ.


کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوه ای زآن لب شیرین شکربار بیار.

حافظ.


تا آسمان ز حلقه بگوشان ما شود
کو عشوه ای ز ابروی همچون هلال تو.

حافظ.


چشم ساقی عشوه ای بر طاعت و تقوی گماشت
دست مستی دامن زلف شکن پرور گرفت .

ظهوری (از آنندراج ).


- عشوه و عور ؛ از اتباع . (از فرهنگ لغات عامیانه ). رجوع به عشوه شود.
- عشوه و غمزه ؛ ناز و کرشمه . از اتباع است .
- عشوه و ناز ؛ کرشمه و ناز.از اتباع است .
- عشوه های لاجوردی ؛ کنایه از نازهای متنوع و رنگارنگ است . (از آنندراج ). کرشمه های گوناگون . (ناظم الاطباء) :
گرچه چشم شوخ زرین ابروَم باشد کبود
از نگاهش عشوه های لاجوردی خوشنماست .

محمدسعید اشرف (از آنندراج ).


اگرصورت ظرف چینی به پله ٔ معنی جلوه سر می کشید به رنگ عشوه ٔ لاجوردی هزار من طلا نثار می دید. (از رقعه ٔ ملاطغرا به آقامحمدخان ، از آنندراج ).
- عشوه های مرمری ؛ کنایه از نازهای ساده و بیرنگ است ، چه مرمر سفید می باشد و سفید از الوان نیست . (آنندراج ). ناز و کرشمه های ساده . (ناظم الاطباء) :
آن یکی چشمک زند کاینک بیا از من بخر
نازهای نیمرنگ و عشوه های مرمری .

ملا فوقی یزدی (از آنندراج ).


|| در اصطلاح عاشقان ، تجلی جمال . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).

عشوة. [ ع َش ْ وَ ] (ع اِ) اسم المرة است از مصدر عَشْو. (از اقرب الموارد). رجوع به عشو شود. || تاریکی ، یا از اول شب تا ربع آن : مضی من اللیل عشوة. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کار ناپیدا نمودن و کردن . (منتهی الارب ): أوطاه عشوة؛ او را بر امری ملتبس و مشتبه واداشت ، و آن را هنگامی گویند که به وی از امری سرگردان کننده خبر دهدو یا از امری خبر دهد که دچار گرفتاری گردد. (از اقرب الموارد). عِشْوة. عُشْوة. و رجوع به عشوة شود.


فرهنگ عمید

۱. ظلمت، تاریکی.
۲. یک چهارم اول شب، شام.
۱. ناز و کرشمه.
۲. [قدیمی] نیرنگ، فریب.

۱. ظلمت؛ تاریکی.
۲. یک‌چهارم اول شب؛ شام.


۱. ناز و کرشمه.
۲. [قدیمی] نیرنگ؛ فریب.


واژه نامه بختیاریکا

آلمیتِه؛ نَمِنا

جدول کلمات

ناز

پیشنهاد کاربران

کرشمه

هیچکدام از معنی های بالا نیست بلکه عشوه عیش را به بازی و تمسخر گرفتن است ولی چون عشوه طالب و مطلوب عاشق و معشوق بوده نکو برداشت گردیده است مثلا هیچ فرقی بین عشوه و مشوه در کار برد عربی نیست عشوه عیشو عاش را به بازی گرفته مشوه مش و ماش که رفتار و روش می باشد به مسخره و تمسخر گرفتن است


کلمات دیگر: