ستودن . [ س ُ
/ س ِ دَ ] (مص ) اوستا ریشه ٔ «ستو، سته اومی » (مدح کردن ، تمجید کردن )، پهلوی «ستوتن » ، هندی باستان ریشه ٔ «ستااوتی ، ستو» ، استی «ست ، ان » (مدح کردن ، تمجید کردن ) و «ستود و ستید» (مدح ، ستایش )، افغانی عاریتی و دخیل «ستایل » ، وخی «ستو - ام » ، شغنی و سریکلی «ستَو - ام » . و رجوع کنید به نیبرگ
207: «ستای » . رجوع کنید به ستاییدن وستایش . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). وصف نمودن و ستایش کردن . (برهان ) (انجمن آرا). مدح کردن . (غیاث ). صفت کردن . بیان کردن محاسن . (شرفنامه ). تمجید. (زمخشری ) (منتهی الارب ). حمد. (ترجمان القرآن )
: خدای را بستودم که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانْش نسود.
رودکی .
به نوبهاران بستای ابر گریان را
که از گریستن اوست این جهان خندان .
رودکی .
سبک باش تا کار فرمایمت
سبک وار هر جای بستایمت .
منطقی .
بمدحت کردن مخلوق روی خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم .
کسایی .
خرد را و جان را که یارد ستود
وگر من ستایم که یارد شنود.
فردوسی .
یکایک ببین تا چه خواهی فزود
پس از مرگ ما را که خواهد ستود.
فردوسی .
ستودن من او را ندانم همی
از اندیشه جان برفشانم همی .
فردوسی .
همه جهان پدرش را ستوده اند و پدر
چو من ستایش او را همی کند تکرار.
فرخی .
او را چنانکه اوست ندانم همی ستود
از چند سال باز دل من درین عناست .
فرخی .
و امیر وی را بنواخت و نکویی گفت و براستی و امانت بستود. (تاریخ بیهقی ). غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار ستودند. (تاریخ بیهقی ).
ستودش بسی شاه و چندی نواخت
ببایست ازو کارها را بساخت .
اسدی .
ستوده سوی خردمند شو بدانش از آنک
بحق ستوده رسولست کش خدای ستود.
ناصرخسرو.
صبر است کیمیای بزرگیها
نستود هیچ دانا صفرا را.
ناصرخسرو.
و عایشه اندر راه بایستاد و خطبه کرد و امیرالمؤمنین علی را بستود. (مجمل التواریخ ).
جام جهان نمای بدست شه است تیغ
تیغ ورا ستودی دست ورا ستای .
سوزنی .
بلطف طبع ز روی کرم مرا بستود
از آنکه طبع کریم از کرم نیاساید.
اخسیکتی .
چو خسرو پرستان پرستش نمود
هم او را و هم شاه خود را ستود.
نظامی .
همه جایی شکیبایی ستوده ست
جز این یک جا که صید از من ربوده ست .
نظامی .
گر جز ترا ستودم بر من مگیر از آنک
گه گه کنند پاک بخاکستر آینه .
خاقانی .
بدگهران را ستودم از گهر طبع
گر گهری را ستودمی چه غمستی .
خاقانی .
به آزاد مردی ستودش کسی
که در راه حق سعی کردی بسی .
سعدی (بوستان ).
یکی از بزرگان را در محفلی همی ستودند. (گلستان ).
چهل سال مداح می بوده ام
هنوزش بواجب بنستوده ام .
نزاری قهستانی .