کلمه جو
صفحه اصلی

سراسر


مترادف سراسر : تمام، تمام

فارسی به انگلیسی

all over, throughout, everywhere, quits

entirely, fairly, pan-, through, throughout


فارسی به عربی

تماما , فی کافة انحاء , کل , کلیا

مترادف و متضاد

whole (صفت)
کامل، درست، مجموع، همه، تمام، سراسر، تمام و کمال، دست نخورده، سالم، بی خرده

entire (صفت)
درست، تمام، سراسر، بی عیب، دست نخورده، یکتیع

overall (صفت)
شامل همه چیز، سراسر

throughout (قید)
تماما، سراسر، سرتاسر، بکلی، از درون و بیرون

all over (قید)
سراسر، سرتاسر، در هر قسمت، سربسر، بطور سراسری

تمام، تمام


فرهنگ فارسی

همه، همگی، ازاین سرتا آن سر، سرتاسری
سر تا سر تمام همه : جمعیت سراسر خیابان را اشغال کرده بود .
ده قاقازان بخش ضیائ آباد شهرستان قزوین دارای ۳٠۷ تن سکنه است آب آن از رودخانه دگرمانچای تامین میشود.

فرهنگ معین

(سَ سَ ) (ق مر. ) تمام ، همه .

لغت نامه دهخدا

سراسر. [ س َ س َ ] ( اِ مرکب ، ق مرکب ) ( از: سر + ا واسطه + سر، مانند: دمادم ، کشاکش ، برابر ) پهلوی «سَراسَر». ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). همه و تمام. ( برهان ). کنایه از تمام و مجموع. ( آنندراج ) :
بزرگی سراسر بگفتار نیست
دو صد گفته چون نیم کردار نیست.
فردوسی.
یکی شادمانی بداند جهان
سراسر میان کهان و مهان.
فردوسی.
بهشتم برآمد بلند آفتاب
جهان شد سراسر چو دریای آب.
فردوسی.
سراسر سپه نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند.
فردوسی.
چگونه خانه ای یابی بدینسان
اگر گیتی بپیمایی سراسر.
فرخی.
بود فعل دیوانگان این سراسر
بعمدا تو دیوانه ای و ندانی.
منوچهری.
دل رامین سراسر بود از غم
نهاده دل بر او ویسه چو مرهم.
( ویس و رامین ).
سپهبد چو پندش سراسر شنود
برفت او و ره را بسیجید زود.
اسدی.
و گر گوهر است او پس از بهر چه
از اوصاف گوهر سراسر جداست.
ناصرخسرو.
نه هرچ آن تو ندانی آن نه علم است
که داند حکمت یزدان سراسر.
ناصرخسرو.
و این کوه پناه ایشان است و سراسر خانه ها در آن کوه کنده اند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 125 ).
جهان سراسر دیدم بسان خلد برین
ز عدل خسرو محمود شاه نصرت یاب.
مسعودسعد.
سراسر جمله عالم پر ز حسن است
ولی حسنی چو یوسف دلربا کو.
سنائی.
سراسر اهل دیوان همچوگرگند
بحمداﷲ نه گرگی گوسفندی.
سوزنی.
بدان زبان نشود دل شکسته از پی آنک
که سود خویش سراسر در آن زیان بیند.
سوزنی.
گر خرمن امید سراسر تلف شود
از کیل روزگار تلافی آن مخواه.
خاقانی.
بر او خواندم سراسر قصه شاه
چنان کز خویشتن بیرون شد آن ماه.
نظامی.
بپیمودم سراسر مرز آن بوم
سواد آن طرف تا سرحد روم.
نظامی.
خود جهان جان سراسر آگهی است
هرکه بی جان است از دانش تهی است.
مولوی.
سراسر شکم شد ملخ لاجرم
به پایش کشد مور کوچک شکم.
سعدی.
به مردی که ملک سراسر زمین
نیرزد که خونی چکد بر زمین.

سراسر. [ س َ س َ ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) (از: سر + ا واسطه + سر، مانند: دمادم ، کشاکش ، برابر) پهلوی «سَراسَر». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). همه و تمام . (برهان ). کنایه از تمام و مجموع . (آنندراج ) :
بزرگی سراسر بگفتار نیست
دو صد گفته چون نیم کردار نیست .

فردوسی .


یکی شادمانی بداند جهان
سراسر میان کهان و مهان .

فردوسی .


بهشتم برآمد بلند آفتاب
جهان شد سراسر چو دریای آب .

فردوسی .


سراسر سپه نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند.

فردوسی .


چگونه خانه ای یابی بدینسان
اگر گیتی بپیمایی سراسر.

فرخی .


بود فعل دیوانگان این سراسر
بعمدا تو دیوانه ای و ندانی .

منوچهری .


دل رامین سراسر بود از غم
نهاده دل بر او ویسه چو مرهم .

(ویس و رامین ).


سپهبد چو پندش سراسر شنود
برفت او و ره را بسیجید زود.

اسدی .


و گر گوهر است او پس از بهر چه
از اوصاف گوهر سراسر جداست .

ناصرخسرو.


نه هرچ آن تو ندانی آن نه علم است
که داند حکمت یزدان سراسر.

ناصرخسرو.


و این کوه پناه ایشان است و سراسر خانه ها در آن کوه کنده اند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 125).
جهان سراسر دیدم بسان خلد برین
ز عدل خسرو محمود شاه نصرت یاب .

مسعودسعد.


سراسر جمله عالم پر ز حسن است
ولی حسنی چو یوسف دلربا کو.

سنائی .


سراسر اهل دیوان همچوگرگند
بحمداﷲ نه گرگی گوسفندی .

سوزنی .


بدان زبان نشود دل شکسته از پی آنک
که سود خویش سراسر در آن زیان بیند.

سوزنی .


گر خرمن امید سراسر تلف شود
از کیل روزگار تلافی آن مخواه .

خاقانی .


بر او خواندم سراسر قصه ٔ شاه
چنان کز خویشتن بیرون شد آن ماه .

نظامی .


بپیمودم سراسر مرز آن بوم
سواد آن طرف تا سرحد روم .

نظامی .


خود جهان جان سراسر آگهی است
هرکه بی جان است از دانش تهی است .

مولوی .


سراسر شکم شد ملخ لاجرم
به پایش کشد مور کوچک شکم .

سعدی .


به مردی که ملک سراسر زمین
نیرزد که خونی چکد بر زمین .

سعدی .


|| از اول تا آخر. از سر تا بن . از آغاز تا انجام :
سفر خوش است کسی را که با مراد بود
اگر سراسر کوه و پژ آیدش درپیش .

بهرامی .


چگونه راهی راهی درازناک و عظیم
همه سراسر سیلاب کند و خاره و خار .

بهرامی .


الحق راه آن را دراز و بی پایان یافتم و سراسر مخاوف و مضایق . (کلیله و دمنه ). || (اِ مرکب ) بمعنی سیر و گشت هم آمده است به این طریق که در کنار آبی یا سبزه ای آیند و روند. || نوعی از قماش نفیس . (برهان ) (آنندراج ). || (ص مرکب ) پر. مملو :
به هفتم که در خواب دیدی سه خم
یکی زو تهی مانده بد تا به دم
دو از آب روشن سراسر بدی
میان یکی خشک و بی بر بدی .

فردوسی .



فرهنگ عمید

۱. سرتاسر، از این سر تا آن سر، سربه سر، همه.
۲. (قید ) کلاً، تماماً.

واژه نامه بختیاریکا

( ● ) ؛ از سمت سر؛ با سر
قِم وُر قم

جدول کلمات

هال

پیشنهاد کاربران

همه جا
دورتادور
تمام محوطه

دور اطراف ، همه جا ، یکجا،

سلام هدیه نجفی ممتاز هستم معنی سراسر:از سر تا پا تماماطراف

تمام اطراف

همه جا - دور تا دور

همه جا ، دورتادور، تمام اطراف، یکجا

دور واطراف

تمام، دور و اطراف

یکجا

سراپا. [ س َ ] ( اِ مرکب ) ( از: سر �َا� واسطه پا ) . سراپای. ( حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) . همه و تمام. ( برهان ) . سرتاپا و همه و تمام. ( آنندراج ) . تمام از اول تا آخر. ( غیاث ) :
بزندانیان جامه ها داد نیز
سراپای و دینار و هرگونه چیز.
فردوسی.
چو دیدم کنون دانش و رای تو
دروغست یکسر سراپای تو.
فردوسی.
کمابیش ِ سخا دید آنکه او را دید در مجلس
سراپای ِ هنر دید آنکه او را دید در میدان.
فرخی.
همچون رطب اندام و چو روغَنْش سراپای
همچون شبه زلفکان و چون دنبه اَلَست.
عسجدی.
از بس که جرعه بر تن افسرده ٔ زمین
آن آتشین دواج سراپا برافکند.
خاقانی.
جستم سراپای جهان شیب و فراز آسمان
گر هیچ اهلی در جهان دیدم مسلمان نیستم.
خاقانی.
ملک در سراپای آن جانور
بعبرت بسی دید و جنبید سر.
نظامی.
بدیدار و گفتار جان پرورش
سراپای من دیده و گوش بود.
سعدی.
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش.
حافظ.

یک تیغ. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است ؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. ( از یادداشت مؤلف ) . یکدست. یکسره. مطلق. ( فرهنگ لغات عامیانه ) . || متحد. متفق.

یکسره

تمام

بظرم یعنی تمام

کل

سراسر


کلمات دیگر: