کلمه جو
صفحه اصلی

ستردن


مترادف ستردن : تراشیدن، پاک کردن، پالودن، زدودن، کندن، محو کردن، زایل کردن، نابود کردن، از بین بردن

فارسی به انگلیسی

clean, cleanse, compliment, efface, elide, elision, evanesce, delete, to shave, to scrape, to erase

to shave, to scrape, to erase


clean, cleanse, compliment, efface, elide, elision, evanesce


فارسی به عربی

تنظیف

مترادف و متضاد

erase (فعل)
پاک کردن، محو کردن، تراشیدن، خراشیدن، ستردن، اثار چیزی را از بین بردن

scrape (فعل)
پاک کردن، زدودن، تراشیدن، خراشیدن، پنجول زدن، ستردن، خاراندن، خراشاندن، خست کردن، با ناخن و جنگال خراشیدن

scrub (فعل)
تمیز کردن، خراشیدن، مالیدن، ستردن، خراش دادن، مالش دادن

obliterate (فعل)
پاک کردن، سربه سر کردن، محو کردن، زدودن، ستردن، معدوم کردن، ناپدید ساختن

shave (فعل)
رنده کردن، تراشیدن، صاف کردن، ستردن

raze (فعل)
بریدن، محو کردن، تراشیدن، ویران کردن، ستردن

efface (فعل)
پاک کردن، محو کردن، زدودن، ستردن، خود را تحت الشعاع قرار دادن

rase (فعل)
محو کردن، تراشیدن، خراشیدن، له کردن، ستردن، با خاک یکسان کردن، خراش دادن

تراشیدن، پاک کردن، پالودن


زدودن، کندن، محو کردن، زایل کردن


نابود کردن، از بین بردن


۱. تراشیدن، پاک کردن، پالودن،
۲. زدودن، کندن، محو کردن، زایل کردن
۳. نابود کردن، از بین بردن


فرهنگ فارسی

تراشیدن، خراشیدن، پاک کردن، زدودن، محو، زدوده
( مصدر ) ( سترد سترد خواهد سترد بستر سترنده سترده ) ۱ - تراشیدن ( موی و غیره ) . ۲ - پاک کردن زدودن . ۳ - محو کردن زایل کردن .

فرهنگ معین

(س تُ دَ ) (مص م . ) ۱ - تراشیدن . ۲ - پاک کردن . ۳ - محو کردن .

لغت نامه دهخدا

ستردن. [ س ِ / س ُ ت ُ دَ ] ( مص ) ( از: ستر+ دن ، پسوند مصدری ) رجوع کنید به ستوردن. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). محو. ( مجمل اللغة )( تاج المصادر بیهقی ) ( ترجمان القرآن ) ( دهار ). محو کردن. نابود کردن. ( ناظم الاطباء ). زدودن :
به لشکر چنین گفت هومان گرد
که اندیشه از دل بباید سترد.
فردوسی.
بهومان چنین گفت سهراب گرد
که اندیشه ازدل بباید سترد.
فردوسی.
ز بد گوهران بد نباشد عجب
نشاید ستردن سیاهی ز شب.
فردوسی.
جمله زنگار همه هند بشمشیر سترد
ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد.
منوچهری.
دروغ از بنه آبرو بسترد
نگوید دروغ آنکه دارد خرد.
اسدی.
بسترد نگار، دست ایام
زین خانه پرنگار معمور.
ناصرخسرو.
بنویسد آنچه خواهد و خود باز بسترد
بنگر بدین کتابت پر نادر و عجب.
ناصرخسرو.
پیش دانا بآستین دست حق
روی حق از گرد باطل بسترم.
ناصرخسرو.
میبایست که رسول خدای... نام خود از رسالت بنستردی. ( کتاب النقض ص 364 ). محمدبن عبداﷲ گفت بستر و بنویس امیرالمؤمنین علیه السلام امتناع کرد... ( کتاب النقض ص 363 ).
نقش طبیعی سترد روزگار
نقش الهی نتواند سترد.
انوری.
عشق از دل من توان ستردن
گر ریگ زمین توان شمردن.
نظامی.
زنگ هوا را بکواکب سترد
جان صبا را بریاحین سپرد.
نظامی.
دردا و دریغا که ستردند بیک بار
از دفتر عمر آیت عقل و بصر من.
عطار.
سیلاب قضا نسترد از دفتر ایام
اینها که تو بر خاطر سعدی بنوشتی.
سعدی.
آبی بروزنامه اعمال ما نشان
باشد توان سترد حروف گناه ازاو.
حافظ.
|| حک کردن. || برکندن. || بریدن. || خراشیدن. ( ناظم الاطباء ). || پاک کردن. تمیز کردن : و دستاری داشت [پرویز] که دست ستردی و بر آتش افکندی و نسوختی. ( تاریخ طبری ترجمه بلعمی ).
چون قدح گیریم از چرخ دوبیتی شنویم
بسمن برگ چو می خورده شود لب ستریم.
منوچهری.
نوک کلک شاه را حورا بگیسو بسترد
غالیه زلفین حورا برنتابد بیش از این.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 339 ).
|| تراشیدن. ( برهان ) ( شرفنامه ) ( آنندراج ). مو تراشیدن. ( غیاث ) : عایشه گفت مکشید او را که مردی پیر است. و با پیغمبرصلی اﷲ علیه و سلم صحبت داشته است. پس او را بیاوردند و ریش وی بستردند و روی ساده بماند و او را دست باز داشتند. ( تاریخ طبری ترجمه بلعمی ). عکاشه سر سترده بود زیرا که ماه رجب بود و اندر آن ماه کس حرب نکردی. ( تاریخ طبری ترجمه بلعمی ). و مردمان وی [ بهندوستان ] موی سر و ریش بسترند. ( حدود العالم ). اما نزدیک من آن است که موی او بسترند و روی او سیاه کنند.( سندبادنامه ص 330 ).

ستردن . [ س ِ / س ُ ت ُ دَ ] (مص ) (از: ستر+ دن ، پسوند مصدری ) رجوع کنید به ستوردن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). محو. (مجمل اللغة)(تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان القرآن ) (دهار). محو کردن . نابود کردن . (ناظم الاطباء). زدودن :
به لشکر چنین گفت هومان گرد
که اندیشه از دل بباید سترد.

فردوسی .


بهومان چنین گفت سهراب گرد
که اندیشه ازدل بباید سترد.

فردوسی .


ز بد گوهران بد نباشد عجب
نشاید ستردن سیاهی ز شب .

فردوسی .


جمله زنگار همه هند بشمشیر سترد
ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد.

منوچهری .


دروغ از بنه آبرو بسترد
نگوید دروغ آنکه دارد خرد.

اسدی .


بسترد نگار، دست ایام
زین خانه ٔ پرنگار معمور.

ناصرخسرو.


بنویسد آنچه خواهد و خود باز بسترد
بنگر بدین کتابت پر نادر و عجب .

ناصرخسرو.


پیش دانا بآستین دست حق
روی حق از گرد باطل بسترم .

ناصرخسرو.


میبایست که رسول خدای ... نام خود از رسالت بنستردی . (کتاب النقض ص 364). محمدبن عبداﷲ گفت بستر و بنویس امیرالمؤمنین علیه السلام امتناع کرد... (کتاب النقض ص 363).
نقش طبیعی سترد روزگار
نقش الهی نتواند سترد.

انوری .


عشق از دل من توان ستردن
گر ریگ زمین توان شمردن .

نظامی .


زنگ هوا را بکواکب سترد
جان صبا را بریاحین سپرد.

نظامی .


دردا و دریغا که ستردند بیک بار
از دفتر عمر آیت عقل و بصر من .

عطار.


سیلاب قضا نسترد از دفتر ایام
اینها که تو بر خاطر سعدی بنوشتی .

سعدی .


آبی بروزنامه ٔ اعمال ما نشان
باشد توان سترد حروف گناه ازاو.

حافظ.


|| حک کردن . || برکندن . || بریدن . || خراشیدن . (ناظم الاطباء). || پاک کردن . تمیز کردن : و دستاری داشت [پرویز] که دست ستردی و بر آتش افکندی و نسوختی . (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
چون قدح گیریم از چرخ دوبیتی شنویم
بسمن برگ چو می خورده شود لب ستریم .

منوچهری .


نوک کلک شاه را حورا بگیسو بسترد
غالیه زلفین حورا برنتابد بیش از این .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 339).


|| تراشیدن . (برهان ) (شرفنامه ) (آنندراج ). مو تراشیدن . (غیاث ) : عایشه گفت مکشید او را که مردی پیر است . و با پیغمبرصلی اﷲ علیه و سلم صحبت داشته است . پس او را بیاوردند و ریش وی بستردند و روی ساده بماند و او را دست باز داشتند. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). عکاشه سر سترده بود زیرا که ماه رجب بود و اندر آن ماه کس حرب نکردی . (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). و مردمان وی [ بهندوستان ] موی سر و ریش بسترند. (حدود العالم ). اما نزدیک من آن است که موی او بسترند و روی او سیاه کنند.(سندبادنامه ص 330).
موی تراشی که سرش می سترد
موی بمویش بغمی می سپرد.

نظامی .



فرهنگ عمید

۱. تراشیدن: موی تراشی که سرش می سترد / موی به مویش به غمی می سپرد (نظامی۱: ۹۱ ).
۲. خراشیدن.
۳. پاک کردن، زدودن.
۴. محو کردن.


کلمات دیگر: