مترادف عقده : گره، دشواری، فشار، گیر، محظور
برابر پارسی : گره، پیچیدگی، گره روانی
knot, node, lump(in one's throat), ganglion, problem, difficultyimpediment, obligation, pressure
ganglion
گير , پيچ , تاب , ويژه گي , فرريز , غش , حمله ناگهاني , پيچيدن , پيچ خوردگي , گره , برکمدگي , دژپيه , غده , چيز سفت يا غلنبه , مشکل , عقده , واحد سرعت دريايي معادل 01/ 6706 فوت در ساعت , گره زدن , بهم پيوستن , گيرانداختن , گره خوردن , منگوله دار کردن , گره دريايي
گره
دشواری، فشار، گیر، محظور
۱. گره
۲. دشواری، فشار، گیر، محظور
مجموعه یا نظامی از اندیشهها یا تکانههای مرتبط و دارای بار عاطفی مشترک که تأثیری نیرومند و معمولاً ناآگاهانه بر نگرش و رفتار دارد
مولوی .
سعدی .
سعدی .
میرزاصائب (از آنندراج ).
ملا مفید بلخی (از آنندراج ).
میرزا صائب (از آنندراج ).
نظامی .
خاقانی .
خاقانی .
نظامی .
عقدة. [ ع َ ق َ دَ ] (ع اِ) بن زبان . (منتهی الارب ). اصل و ریشه ٔ لسان . || ج ِ عاقِد. (از اقرب الموارد). رجوع به عاقد شود. || یکی عَقَد. (از منتهی الارب ). واحد عقد، و آن ریگهای برهم نشسته و متراکم است . (از اقرب الموارد). و رجوع به عَقَد شود.
عقدة. [ ع َ ق ِ دَ ] (ع اِ) یکی عَقِد. (ناظم الاطباء). واحد عقد و آن ریگهای برهم نشسته و متراکم است . (از اقرب الموارد). رجوع به عَقِد شود.
عقدة. [ ع ُ دَ ] (اِخ ) سرزمینی است پرنخل . (از معجم البلدان ).
عقدة. [ ع ُ دَ ] (اِخ ) شهری است نزدیک یزد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و آن به اعتبار این که اسمی است هر سرزمین خرم را، منصرف است و به اعتبار علمیت غیر منصرف می باشد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). شهری است در جهت مفازه و کویر،در نزدیکی یزد از نواحی فارس . (از معجم البلدان ).
عقدة. [ ع ُ دَ ] (اِخ )نام دختر مغتربن بولان ، و به وی منسوبند عقدیون ، و از آن است طرماح . (منتهی الارب ). و رجوع به عقدی شود.
عقدة. [ ع ُ دَ ] (ع اِ) گره . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ). گره و بستگی . (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ). گره ، و «آسان گشا» از صفات اوست . (آنندراج ). دژک . عقده و رجوع به عقده شود : و احلل عقدةً من لسانی . (قرآن 28/20)؛ و بگشای گره و بستگی را از زبان من . || حکومت و دست یابی بر شهر. (از منتهی الارب ). ولایت بر شهر. (از اقرب الموارد). ج ، عُقد. || آب و زمین و مانند آن که صاحبش اعتقاد ملکیت آن را دارد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || صیغه . (اقرب الموارد) (دهار). || گره بستنگاه . (منتهی الارب ). محل عَقد و گره بستن . (از اقرب الموارد). || عهد و پیمان بسته میان قوم . (منتهی الارب ). بیعت که برای والیان بسته باشد. (از اقرب الموارد). || جای درختناک ،و نخلستان ، و گیاه بسندکننده ٔ شتر. (منتهی الارب ). جایی که درخت و نخل و علف بسیار داشته باشد و برای شتران کافی باشد. (از اقرب الموارد). || آنچه بَسند و کافی باشد مرد را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || نره ٔ سگ . || هر زمین که در فراخی و ارزانی باشد. (منتهی الارب ). هر سرزمین مخصب . (از اقرب الموارد). و در مثل گویند «هو آلَف ُمن غُراب عقدة»؛ یعنی مألوف تر از زاغ زمین درختناک است ، زیرا زاغهای آنجا به سبب فراوانی درخت پرواز نمی کنند. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || وجوب و لزوم نکاح و بیع و هر چیزی . (منتهی الارب ). وجوب و ابرام و احکام در هر چیزی . (از اقرب الموارد) : و لاتعزموا عقدةالنکاح حتی یبلغ الکتاب أجله . (قرآن 236/2)؛ و قصد مکنید بستن و لزوم نکاح را تا عده منقضی شود. و ان طلقتموهن َّ من قبل أن تمسّوهن ... فنصف ما فرضتم اًلا أن یعفون أو یعفو الذی بیده عقدةالنکاح ... (قرآن 238/2)؛ و هرگاه پیش از مس کردن آنها را طلاق گویید... پس نصف آنچه تعیین کردید بر شماست مگر اینکه آنان گذشت کنند یا کسی که بستن و لزوم نکاح بدست اوست ... || گوشه ٔ چراگاه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شتر مضطرب بسوی درخت . (منتهی الارب ). «مال » و شتر که ناچار از خوردن درخت باشد. (از اقرب الموارد). || کج بستگی دست شکسته .(منتهی الارب ). «عثم » و استخوان شکسته ٔ کج بسته شده در دست . || آنچه چیزی را نگه دارد و آن را محکم کند. || چوب و خَشَب امبرباریس . (از اقرب الموارد). به لغت مصر، چوب زرشک . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (فهرست مخزن الادویه ). عقدةالصفراء. رجوع به عقدةالصفراء شود. || (اِخ ) در اصطلاح نجومی و علم هیئت ، اسم است مر رأس و ذنب را. و عقدة الرأس به نام عقده ٔ شمالیه نیز نامیده میشود و عقدة الذنب نیز به نام عقده ٔ جنوبیه خوانده میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). محل تقاطع فلک حامل و مایل قمر است و این تقاطع یا در سر دایره ٔ مفروضه است یا در آخر دایره . صورت اول را «رأس » و صورت دوم را «ذنب » خوانند. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به عقدتین و عقده شود.
۱. امیال سرکوب شده که عوارض آن در زندگی فرد ظاهر میشود.
۲. [مجاز] دشمنی؛ کینه.
۳. ناراحتی؛ درد دل.
۴. [قدیمی، مجاز] امر پیچیده و دشوار؛ موضوع لاینحل.
۵. [قدیمی] گره.
۶. [قدیمی، مجاز] پیوند.
〈 عقدهٴ حقارت: (روانشناسی) [مجاز] حالت سرکوفتگی و افسردگی توٲم با کینهتوزی که به سبب ناکامی، تحمل رنج، خفت، و حقارت پدید میآید.
〈 عقدهٴ دل: غم دل؛ غم؛ غصه؛ گله؛ شکایتی که در دل نهفته باشد.