کلمه جو
صفحه اصلی

خصل

فرهنگ فارسی

(اسم ) ۱ - آنچه که بر سر آن قمار کنند . ۲ - داو و شرط گروبندی در قمار .
کرانه های درخت سر فرود افگنده جمع خصله .

فرهنگ معین

(خَ ) [ ع . ] ۱ - (اِ. ) داو، گرو، آن چه که بر سر آن قمار کنند. ۲ - (مص م . ) بریدن ، جدا کردن .

لغت نامه دهخدا

خصل.[ خ َ ] ( ع مص ) مصدر دیگر خصال است. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). رجوع به خصال شود.

خصل. [ خ َ ] ( ع اِ مص ) نشانه زنی و رسیدن تیر نزدیک نشانه و بر همین دو خصلت تیراندازان گرو بندند. ( منتهی الارب ). یقال احرز فلان خصله یعنی غالب آمد فلان در قمار و کذلک : اصاب خصله. ( منتهی الارب ).

خصل. [ خ َ ] ( اِ ) ندب است که داو بر هفت باشد در بازی نرد. ( برهان قاطع ) :
از نرد سه تا پای فراترننهادیم
هم خصل بهفده شد و هم داو سرآمد.
سوزنی.
سندباد را در هر باب خصل سباق بر اطلاق معین است خصوصاً که بر سن و تقدم در شرع و علوم بر هر صنفی. ( سندبادنامه ).
دستخون است و هفده خصل حریف
وه که در ششدر خطر ماییم.
خاقانی.
سرمست عشق سرکشی خاکستری در آتشی
در ششدر عذراوشی صد خصل عذرا ریخته.
خاقانی.
درنورد از راه سرو این تخت نرد سبز را
کاندر او تا اوست خصل بیدغائی برنخاست.
خاقانی.
هفده سلطان درآمدند ز راه
هفده خصل تمام برده ز ماه.
نظامی.
نقش مراداز در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی.
نظامی.
|| شرط و پیمان در تیراندازی و گروبندی. || کعبتین. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ) :
فلک همچو پیروزه گون تخت نردی
ز مرجانش مهره ز لؤلوش خصلی.
منوچهری.

خصل. [ خ ُ ص َ ] ( ع اِ ) کرانه های درخت سرفرود افگنده. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). ج ، خصله.

خصل. [ خ َ ص ِ ] ( ع ص ) تر و تازه. نازک. ( یادداشت بخط مؤلف ).

خصل . [ خ َ ] (اِ) ندب است که داو بر هفت باشد در بازی نرد. (برهان قاطع) :
از نرد سه تا پای فراترننهادیم
هم خصل بهفده شد و هم داو سرآمد.

سوزنی .


سندباد را در هر باب خصل سباق بر اطلاق معین است خصوصاً که بر سن و تقدم در شرع و علوم بر هر صنفی . (سندبادنامه ).
دستخون است و هفده خصل حریف
وه که در ششدر خطر ماییم .

خاقانی .


سرمست عشق سرکشی خاکستری در آتشی
در ششدر عذراوشی صد خصل عذرا ریخته .

خاقانی .


درنورد از راه سرو این تخت نرد سبز را
کاندر او تا اوست خصل بیدغائی برنخاست .

خاقانی .


هفده سلطان درآمدند ز راه
هفده خصل تمام برده ز ماه .

نظامی .


نقش مراداز در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی .

نظامی .


|| شرط و پیمان در تیراندازی و گروبندی . || کعبتین . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
فلک همچو پیروزه گون تخت نردی
ز مرجانش مهره ز لؤلوش خصلی .

منوچهری .



خصل . [ خ َ ] (ع اِ مص ) نشانه زنی و رسیدن تیر نزدیک نشانه و بر همین دو خصلت تیراندازان گرو بندند. (منتهی الارب ). یقال احرز فلان خصله یعنی غالب آمد فلان در قمار و کذلک : اصاب خصله . (منتهی الارب ).


خصل . [ خ َ ص ِ ] (ع ص ) تر و تازه . نازک . (یادداشت بخط مؤلف ).


خصل . [ خ ُ ص َ ] (ع اِ) کرانه های درخت سرفرود افگنده . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). ج ، خصله .


خصل .[ خ َ ] (ع مص ) مصدر دیگر خصال است . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به خصال شود.


فرهنگ عمید

= نَدَب

نَدَب#NAME?


پیشنهاد کاربران

هفده خَصل تمام از ماه بردن : در زیبایی تا آخرین حد ممکن زیباتر از ماه بودن و هفده منزل پیشتر افتادن .
نو عروسان گرفته شمع به دست
شاه نو تخت شد عروس پرست
هفده سلطان درآمدند ز راه
هفده خصل تمام برده ز ماه
( هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص 558 )



کلمات دیگر: