کلمه جو
صفحه اصلی

شریان


مترادف شریان : سرخرگ، شاهرگ، نبض

متضاد شریان : ورید

برابر پارسی : سرخرگ، شاهرگ

فارسی به انگلیسی

artery

فارسی به عربی

شریان

عربی به فارسی

شريان , شاهرگ , سرخرگ


مترادف و متضاد

سرخرگ، شاهرگ، نبض ≠ ورید


artery (اسم)
شاهرگ، شریان، سرخرگ

فرهنگ فارسی

سرخ رنگ، رگ جهنده، رگ جنبنده، شرایین جمع
( اسم ) به گونه ای از درختان راش اطلاق می شود که در ارتفاعات متوسط میرویند .

فرهنگ معین

(ش یا شَ ) [ ع . ] (اِ. ) سرخ رگ ، رگی که خون را از قلب به سایر نقاط بدن می رساند.

لغت نامه دهخدا

شریان. [ ش ِرْ / ش َرْ ] ( ع اِ ) رگ جهنده. ( از منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ) ( از اقرب الموارد ). رگ جهنده وآن رگی است که از قلب می روید و جدا می شود. ج ، شرائین ؛ عروق ضوارب. ( یادداشت مؤلف ) . سرخرگ. ( لغات فرهنگستان ). رگ جهنده به پارسی لال رگ گویند. ج ، شَرائین ، شِریانات. ( از ناظم الاطباء ). هر رگی جهنده و در آن روح به نسبت خون زیاده می باشد. ( آنندراج ) ( از غیاث اللغات ). رگ که از دل روید وجمع آن شرائین است و رگ که از جگر روید ورید است و جمع آن اورده است. ( ذخیره خوارزمشاهی ) :
زیرا که ولایت چو تنی هست و در آن تن
این حاشیه شاه رگ است و شریان است
دستور طبیب است که بشناسد شریان
چون با ضربان باشد و چون بی ضربان است.
منوچهری.
بیرون از این ، اندر دست دو رگ دیگر است از رگها که از دل رسته است و آن را شریان گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
شریانش دیده چون رگ بربط نه خون نه حس
خار و خسش به دیده رای اندر آمده.
خاقانی.
کوزه فصاد گشت سینه اوبهر آنک
موضع هرمبضع است بر سر شریان او.
خاقانی.
چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت
اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن.
خاقانی.
دلم مرگ پسر عم سوخت و در جانم زد آن آتش
که هیمه اش عرق شریان گشت و دودش روح حیوانی.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 415 ).
- شریان بازی ؛ ( در آنندراج بی آنکه توضیح داده شود آمده است و در فرهنگهای موجود به معنی و شرح آن دست نیافتیم ) :
اطفال کرشمه را به عهدت
شریان بازی کرشمه بازی است.
طالب آملی ( از آنندراج ).
- شریان صدغ ؛ شریان صدغ دو باشد یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ. ( ذخیره خوارزمشاهی ). رجوع به همان متن شود.
- شریان وریدی ؛ از این شریان هوا از ریه به قلب می رسد... و آن کوچکترین شرایین است. ( از بحر الجواهر ). رجوع به همان متن شود.
- شریان یافوخ ؛ شریان که به ملاج یعنی قسمت نرم جلو سر کودک متصل است. این شریان را ببرندو بریدن او به سبب سختی پوست سر دشخوار باشد و بریدن او ماده آب و سبل و جرب از چشم باز دارد و شقیقه ٔکهن را زایل گرداند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
|| درختی که از وی کمان سازند. ( منتهی الارب ) ( از مهذب الاسماء ) ( ناظم الاطباء ). آنچه از درخت نبع در پایان کوه روید آن را شریان خوانند. ( منتهی الارب ). درخت راش است. نبع. شوحط. قسمی از عضاة است. ( یادداشت مؤلف ). درختی است. ( آنندراج ) ( از غیاث اللغات ). شجرالقسی. ( المنجد ) ( اقرب الموارد ). رجوع به مترادفات کلمه شود.

شریان . [ ش َرْ ] (اِخ ) دهی از دهستان چانف بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. سکنه ٔ آن 100 تن است . آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول آنجا غلات و خرما. ساکنان از طایفه ٔ مبارکی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


شریان . [ ش َرْ / ش ِرْ ] (اِخ ) نام وادیی است . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

رگی که خون را از قلب به قسمت های مختلف بدن می رساند، سرخ رگ.

دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:سرخ رگ

جدول کلمات

سرخرگ

پیشنهاد کاربران

جهش رگ

شاهرگ

سرخرگ، شاهرگ، نبض

درکتاب آئین نامه منظورازشریان راه است



کلمات دیگر: