کلمه جو
صفحه اصلی

ختلی

فرهنگ فارسی

( صفت ) منسوب به ختلان . ۱ - از مردم ختلان اهل ختلان . ۲ - اسبی که در ناحی. ختلان خیزد .
فریبنده

فرهنگ معین

(خَ ) (ص نسب . ) منسوب به ختلان .

لغت نامه دهخدا

ختلی. [ خ َ ] ( ص نسبی ) منسوب بختل باشد که نام ولایتی است از بدخشان. ( برهان قاطع ). از آنجا که «ختل » و «ختلان » یک نقطه است. ( حواشی چهار مقاله نظامی عروضی ص 40 ). قول کسانی که ختلی را منسوب به «ختلان » میدانند نیز صحیح میباشد گرچه سمعانی در «انساب » تردید کرده و گفته است ختلی منسوب به خَتَّل است و آن قریه ای است در راه خراسان و بنا بقولی منسوب است به ختلان که عبارت از بلاد مجتمعه واقعه در پشت بلخ می باشد :
چغانی و بلخی و ختلی روان
بخاری و از غرچگان مؤبدان.
فردوسی.
یکی کرباس خرجی دادگان را
نپوشد هیچ ختلی و بکیجی.
سوزنی.

ختلی. [ خ َ ] ( ص ) فریبنده. ( شرفنامه منیری ) ( غیاث اللغات ) ( برهان قاطع ).

ختلی. [ خ َ ] ( ص نسبی ، اِ ) اسبی که از ختل آورند. ( از برهان قاطع ). اسبی که از ختلانش آرند. ( شرفنامه منیری ). اسب خوب. ( غیاث اللغات ) : و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی از آن ده بزر و پنجاه نافه مشک و صد شمامه کافور و دویست میل شاره بغایت نیکوتر از قصب و پنجاه قبضه تیغ هندی و جامی زرین از هزار مثقال پرمروارید دو پاره یاقوت و بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو و ده اسب خراسانی و ختلی بجل. ( تاریخ بیهقی ص 296 چ ادیب پیشاوری ).
بیرون فکنده نیزه خطی ز روی دست
واندر کشیده کره ٔختلی بزیر ران.
ارزقی.
رومی فرستی اطلس مصری دهی عمامه
ختلی براق ابرش ترکی وشاق احور.
خاقانی.
ترا امان ز اهل به که اسب ختلی را
بروز معرکه بر گستوان به از هرا.
خاقانی.
چو بر خنک ختلی خرامد بمیدان
امیر آخرش میر ختلان نماید.
خاقانی.
خرامنده ختلی کش و دم سیاه
تکاورتر از باد در صبحگاه.
نظامی.
دست برین قلعه قلعی برآر
پای در این ابلق ختلی درآر.
نظامی.

ختلی . [ خ َ ] (ص نسبی ، اِ) اسبی که از ختل آورند. (از برهان قاطع). اسبی که از ختلانش آرند. (شرفنامه ٔ منیری ). اسب خوب . (غیاث اللغات ) : و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی از آن ده بزر و پنجاه نافه مشک و صد شمامه ٔ کافور و دویست میل شاره بغایت نیکوتر از قصب و پنجاه قبضه ٔ تیغ هندی و جامی زرین از هزار مثقال پرمروارید دو پاره یاقوت و بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو و ده اسب خراسانی و ختلی بجل . (تاریخ بیهقی ص 296 چ ادیب پیشاوری ).
بیرون فکنده نیزه ٔ خطی ز روی دست
واندر کشیده کره ٔختلی بزیر ران .

ارزقی .


رومی فرستی اطلس مصری دهی عمامه
ختلی براق ابرش ترکی وشاق احور.

خاقانی .


ترا امان ز اهل به که اسب ختلی را
بروز معرکه بر گستوان به از هرا.

خاقانی .


چو بر خنک ختلی خرامد بمیدان
امیر آخرش میر ختلان نماید.

خاقانی .


خرامنده ختلی کش و دم سیاه
تکاورتر از باد در صبحگاه .

نظامی .


دست برین قلعه قلعی برآر
پای در این ابلق ختلی درآر.

نظامی .



ختلی . [ خ َ ] (ص نسبی ) منسوب بختل باشد که نام ولایتی است از بدخشان . (برهان قاطع). از آنجا که «ختل » و «ختلان » یک نقطه است . (حواشی چهار مقاله نظامی عروضی ص 40). قول کسانی که ختلی را منسوب به «ختلان » میدانند نیز صحیح میباشد گرچه سمعانی در «انساب » تردید کرده و گفته است ختلی منسوب به خَتَّل است و آن قریه ای است در راه خراسان و بنا بقولی منسوب است به ختلان که عبارت از بلاد مجتمعه ٔ واقعه در پشت بلخ می باشد :
چغانی و بلخی و ختلی روان
بخاری و از غرچگان مؤبدان .

فردوسی .


یکی کرباس خرجی دادگان را
نپوشد هیچ ختلی و بکیجی .

سوزنی .



ختلی . [ خ َ ] (ص ) فریبنده . (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث اللغات ) (برهان قاطع).


فرهنگ عمید

۱. از مردم خُتَلان.
۲. ویژگی نژادی از اسب: تکاو سمندان ختلی خرام / همه تازه پیکر همه تیزگام (نظامی۵: ۹۵۲ ).

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] ختلی (ابهام زدایی). ختلی ممکن است اسم برای اشخاص ذیل باشد: • محمد بن حسن ختلی، خُتَّلی، ابوالفضل محمدبن حسن، از صوفیان قرن چهارم و پنجم در ماوراءالنهر و مرشد علی بن عثمان هجویری• اسحاق بن ابراهیم ختلی، از علمای اهل سنت• حره ختلی، دختر سبکتگین و خواهر سلطان محمود غزنوی
...

پیشنهاد کاربران

ختلی خوشترک راندن : بالکنایه با خیال آسوده زیستن . اسب ولایت ختلان را خوش خوش راندن.
ما که با نام داغ سلطانیم
ختلی آن به که خوشترک رانیم
هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص۴۵۰.


کلمات دیگر: